کتاب قصه کودکانه
پیتر پان
بازگشت به سرزمین افسانهای
به نام خدای مهربان
پیتر پان و پری بالدار کوچکش «تینکربل» در آسمان از میان ابرها به سمت سرزمین افسانهای در حال پرواز بودند. پیتر پان فریاد زد: «خداحافظ وندی!» وندی هم جواب داد: «همیشه تو را باور خواهم داشت پیتر!» این جملاتی بود که وندی همیشه داستانش را با آن تمام میکرد.
وندی حالا بزرگ شده بود و داستان سفری را که با پیتر پان و برادران خود داشت، برای پسر و دخترش تعریف میکرد. ولی دختر او «جین» حوصلهی گوش دادن به این داستانهای بچهگانه را نداشت. کشور در حال جنگ بود و پدر جین هم به جبههی جنگ رفته بود. جین به پدرش قول داده بود که وقتی او نیست، مراقب مادر و بردار کوچکش باشد.
وقتی جین متوجه شد که باید تا تمام شدن جنگ از خانه دور شود و به جای امنی برود، خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «من نمیروم.» وندی به او گفت: «ما باز باهم خواهیم بود، باور کن!»
جین گفت: «ایمان! امید! پری جادویی! مادر، اینها فقط کلماتی هستند که در داستانهای تو هستند.» پنجره را کوبید و ادامه داد: «اینها بیمعنی هستند، پیتر پان واقعی نیست و آدمها نمیتوانند پرواز کنند.»
این کلمات برای جین خیلی سنگین بود. او کنار پنجره روی تختخواب دراز کشید و درحالیکه گریه میکرد، خوابش برد.
نیمههای شب صدایی جین را بیدار کرد. جلوی او کاپیتان هوک ایستاده بود. آیا واقعاً او خودش بود؟ کاپیتان هوک گفت: «سلام وندی!» او جین را با مادرش اشتباه گرفته بود. قبل از اینکه جین بتواند چیزی بگوید، نزدیکترین همکار هوک. آقای «اسمیت» او را داخل کیسهای انداخت و همه باهم سوار کشتی پرندهی هوک شدند و مستقیماً بهطرف «سرزمین افسانهای» پرواز کردند.
وقتی کشتی لنگر انداخت، جین از سوراخ کیسه، یواشکی دزدان را نگاه کرد. کاپیتان فریاد زد: «وندی را بهعنوان طعمه قرار میدهم و به این وسیله پیتر پان را فریب داده و نابود میکنم.»
اسمیت یک بشکه پر از ماهی از کشتی بیرون ریخت. ناگهان یک هشت پای بزرگ بالا آمد و ماهیها را بلعید. در همان لحظه سایهای بالای بادبان کشتی ظاهر شد و بادبان را با شمشیرش پاره کرد. او پیتر پان بود.
کاپیتان هوک به او گفت: «پیتر، برایت یک هدیه دارم. دوست خوبت وندی!»
سپس کیسه را برداشت و بهطرف هشت پای گرسنه، پرت کرد. پیتر پان هم به دنبال او به داخل آب شیرجه زد.
کاپیتان هوک گفت: «تمام شد. از دست پیتر پان برای همیشه خلاص شدم.»
ولی پس از مدت کوتاهی پیتر پان کیسه به دست از آب بیرون آمد و بالای کشتی دزدان دریایی ایستاد. او جین را نجات داده بود. کاپیتان هوک وحشتزده به آنها نگاه میکرد.
پیتر به صخرهای نزدیک آنجا رفت و جین را از کیسه بیرون آورد. با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «مطمئناً تو وندی نیستی.»
جین گفت: «من دختر وندی هستم.»
جین به پیتر و تینکربل که درست مقابل چشمان او پرواز میکردند خیره شد و گفت: «فهمیدم، دارم خواب میبینم. شما واقعی نیستید.»
پیتر، جین را به دیدار دوستانش برد. دوستان پیتر پسرهایی بودند که از مناطق مختلف به سرزمین افسانهای آمده بودند و به «پسرهای گمشده» معروف شده بودند. پیتر به دوستانش گفت: «بچهها، این جین است. او به اینجا آمده تا مادر جدید ما باشد و برایمان داستان بگوید.»
جین سرش را تکان داد و گفت: «نه من میترسم. من نمیتوانم خوب داستان بگویم. من باید به خانه برگردم.»
جین برای رفتن به خانه حتماً باید پرواز میکرد و تنها راه پرواز، اعتقاد به گرد جادویی بود. ولی جین هیچ اعتقادی به گرد جادویی نداشت. پیتر سعی کرد به او کمک کند تا بتواند پرواز کند. ولی او موفق نشد و به زمین افتاد.
جین از بازیهای تکراری بچهها حوصلهاش سر رفت و آنها را ترک کرد. تینکربل دنبالش رفت و موهایش را کشید. جین فریاد زد: «مرا تنها بگذارید. من اینها را قبول ندارم و به هیچیک از اینها بخصوص پریها اعتقاد ندارم.»
ناگهان نور تینکربل کمرنگ شد. چون او یک پری بود. اگر جین پریها را باور نمیکرد، نور تینکربل برای همیشه خاموش میشد. در همین هنگام کاپیتان هوک نقشهای کاملاً شیطانی کشید. او بهدروغ به جین گفت: «من میخواهم با کشتی پرندهام تو را به خانه برسانم. اما پیتر گنج مرا دزدیده است و اگر بدون گنج بخواهم اینجا را ترک کنم، افرادم شورش خواهند کرد.» آنگاه تظاهر به گریه کرد و به جین قول داد که در صورت همکاری برای یافتن گنج، او را به خانه برگرداند. هوک همچنین گفت که آسیبی به پیتر پان نخواهد رساند. او به جین یک سوت داد تا وقتی جواهرات را پیدا کرد، سوت بزند و آنها را باخبر کند.
جین دوباره نزد پیتر پان و بچهها برگشت. پسرها از دیدن او خوشحال شدند و او را به خانه بردند. پیتر به او گفت: «ما برای نجات تو، هر کاری بتوانیم انجام خواهیم داد.»
جین گفت: «چرا یک بازی نمیکنیم؟ یک بازی مثل … پیدا کردن جواهرات!…»
پیتر گفت: «فکر بسیار خوبی است. برای ما هم خیلی جالب است بخصوص اگر بتوانیم گنجی هم پیدا کنیم.»
همه شروع به جستجو کردند. جین به داخل یک غار رفت و آنجا درست مقابل چشمانش جواهرات را دید و بلافاصله پیتر و بچهها را خبر کرد.
پیتر پان از پیدا کردن گنج، شگفتزده شده بود و جین را بهعنوان اولین «دختر گمشده» معرفی کرد. جین خیلی خوشحال بود. او سوت را دور انداخت و تصمیم گرفت چیزی در مورد گنج به هوک نگوید. اما یکی از پسرها سوت را پیدا کرد و آن را به صدا درآورد.
بلافاصله کاپیتان هوک و دزدان دریاییاش ظاهر شدند. آنها پیتر پان و پسرها را دستگیر کردند. جین فریاد زد: «خواهش میکنم بس کنید!» و سعی کرد به پیتر پان بگوید که کاپیتان هوک او را فریب داده است. ولی پیتر پان به حرفهای او گوش نکرد و گفت: «تو مرا فریب دادی، حتی به خاطر اینکه به پریها اعتقاد نداری نور تینکربل از بین رفته است.»
جین باید اشتباهاتش را جبران میکرد. او بهسرعت خودش را به خانه تینکربل رساند. جلوی او زانو زد و گفت: «این تقصیر من بود، خیلی متأسفم.» و شروع به گریه کرد. ناگهان تور تینکربل برگشت و او زنده شد. بالاخره جین آنها را باور کرده بود!
از طرفی، در کشتی دزدان دریایی، پسرها را با زنجیر به دکل کشتی بسته بودند و کاپیتان هوک میخواست پیتر پان را مجبور کند از روی چوبی که بر روی عرشهی کشتی گذاشته بود، به داخل دریا بپرد. کاپیتان با خندهای شیطانی گفت: «پیتر پان، آخرین حرفهایت را بزن و دعا کن!» ولی صدایی گفت: «زیاد تند نرو، کوسهماهی پیر!»
این صدای جین بود. تینکربل هم در کنار او ایستاده بود. پیتر فریاد زد: «سلام جین! تینکربل تو زندهای؟»
جین ابتدا خنجری را از دست یکی از دزدان دریایی و بعد کلید را از هوک گرفت. پیتر پان و پسرها را آزاد کرد. پسرها تیر و کمانهایشان را برداشتند و بهوسیلهی آنها جواهرات را به بیرون از کشتی پرتاب کردند.
دزدها فریاد میزدند: «جواهرات را دور نریزید.» و به دنبال جواهرات به دریا میپریدند. هوک میخواست از بالای دکل، جین را به دام بیندازد. کاپیتان بدجنس فریاد زد: «دختر تسلیم شو!»
جین گفت: «هرگز!» و به کمک ایمان و گرد جادویی از چنگ هوک بدجنس فرار کرد.
زندگی دزدان دریایی و کاپیتانشان در دریا بهوسیلهی هشت پای گرسنه به پایان رسید.
پیتر پان و تینکربل، جین را به خانهاش در لندن رساندند. هنگامیکه جین ماجراهایش را برای «دنی» برادر کوچکش تعریف میکرد، وندی بااحتیاط پنجره را باز کرد و آرام بیرون را نگاه کرد. واقعاً این پیتر پان بود که او دوباره میدید؟
آهسته گفت: «پیتر!» و پیتر پیش او آمد. پیتر گفت: «تو عوض شدهای، وندی.» وندی گفت: «نه، من هرگز عوض نمیشوم.»
در همان هنگام دَر زده شد. پدر جین از جبهه به خانه برگشته بود و خانوادهی خوشبخت آنها دوباره دورهم جمع شدند. پیتر پان و تینکربل بهطرف ستارهها حرکت کردند و تا صبح، مستقیم به همان سمت پرواز کردند.