قصه کودکانه
کلاه هفترنگ
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. در دهی سرسبز و باصفا پسر کوچکی زندگی میکرد به اسم علی. علی آنقدر بچۀ خوبی بود که همۀ مردم ده دوستش داشتند و همۀ بچهها با او دوست بودند. یک روزِ قشنگ بهاری، شاخههای درختان پر بود از شکوفههای رنگارنگ. علی کوچولو با دوستانش در حیاط خانه بازی میکرد که ناگهان باران شروع به باریدن کرد. بارید و بارید و بارید.
بچهها که خیس شده بودند دست از بازی کشیدند و هرکس به خانه خودش رفت. مادربزرگ توی اتاق نشسته بود. وقتی دید علی موهای سرش خیس شده گفت: «من میدانم چهکار کنم، فکر خوبی دارم.»
مادربزرگ، آرام از جایش بلند شد و رفت سراغ صندوق خودش. صندوق مادربزرگ همیشه پر بود از چیزهای جالب. ولی علی کوچولو نمیدانست مادربزرگ از توی صندوق چه چیزی را بیرون خواهد آورد. این بود که با دقت به کارهای مادربزرگ نگاه میکرد. مادربزرگ توی صندوق را گشت و گشت، تا اینکه چند تا گلوله رنگی کاموا از توی صندوق بیرون آورد. علی کوچولو با تعجب به مادربزرگ نگاه میکرد. مادربزرگ دو تا میل بافتنی هم از تو صندوق بیرون کشید. بعد به علی گفت: «چراغ را روشن کن، عینکم را هم پیدا کن.»
علی خیلی زود عینک مادربزرگ را برایش آورد و چراغ را هم روشن کرد. بعد در گوشهای نشست و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ، عینک قشنگش را به چشم زد و میل و کاموا را برداشت و شروع کرد به بافتن. اول نخ قرمز بافت، بافت و بافت. بعد رنگ نارنجی، بافت و بافت و بافت. نخ زرد را برداشت. بعد نوبت رنگ سبز رسید. آبی زیر بقیه رنگها قایم شده بود. آن را پیدا کرد و بافت. بعد از رنگ آبی نوبت نخ نیلی رسید. رنگ بنفش آخرین نخی بود که مادربزرگ بافت.
وقتیکه کار مادربزرگ تمام شد، کلاه علی کوچولو آماده بود. مادربزرگ یک کلاه رنگارنگ برای علی بافته بود. کلاه علی سروگوشهایش را خوب میپوشاند. حالا دیگر میتوانست حتی در هوای بارانی هم بازی کند. کلاه قشنگش را به سر گذاشت و رفت پشت پنجره. مادربزرگ از زیر عینک، علی را نگاه میکرد و از اینکه او را اینهمه خوشحال میدید شاد بود.
آن روز گذشت. فردا که شد، بچهها بازهم برای بازی بیرون آمدند. علی کوچولوی ما هم کلاه قشنگش را به سر گذاشت و رفت دنبال بازی. باران نمنم شروع به باریدن کرد. بچهها برای اینکه زیاد خیس نشوند، همه باهم قرار گذاشتند که وقتی باران بند آمد دوباره بیایند بیرون و بازی کنند. همه باعجله به خانههایشان رفتند. علی کوچولو هم آمد خانه و پشت پنجره، منتظر تمام شدن باران نشست.
باران بارید و بارید تا اینکه کمکم آسمان صاف شد و خورشید خانم لبخندزنان از پشت ابرها بیرون آمد. صدای خندۀ بچهها توی کوچه پیچید. علی کلاهش را به سرش گذاشت و از خانه بیرون رفت. دوستانش هم همه
آمده بودند.
ناگهان یکی از بچهها گفت: «نگاه کنید، رنگینکمان درآمده! رنگینکمان درست رنگ کلاه علی شده.»
و بعد همۀ بچهها باهم هفترنگ رنگینکمان را با صدای بلند تکرار کردند؛ قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی و بنفش.
آنها درست میگفتند. مادربزرگ علی یک کلاه برایش بافته بود که مانند رنگهای رنگینکمان، رنگارنگ و زیبا بود.
***