قصه کودکانه
عید شادی
به نام خدای مهربان
هفته اول عید بود و مهمانان زیادی هرروز به خانه شادی کوچولو و پدر و مادرش میآمدند. مهمانان همه خوشحال بودند و باهم حرف میزدند و میخندیدند. اما شادی کوچولو، غمگین و بداخلاق، گوشهای مینشست و با هیچکس حرف نمیزد. مادر شادی، که باعجله مشغول پذیرایی از مهمانان بود از دیدن صورت اخموی شادی کوچولو خیلی ناراحت شد. او دوست داشت همیشه صورت قشنگ شادی را خندان ببیند و صدای خنده بلند و شادش را بشنود، بخصوص حالا که عید بود و همه خوشحال بودند. اما شادی کوچولو ناراحت بود و ساکت سر جایش نشسته بود. ناراحت بود چون پدر و مادرش به او قول داده بودند با رسیدن عید و آمدن بهار او را به پارک ببرند تا هرچقدر دوست دارد بازی کند، اما حالا تمام مدت با مهمانهایی که به خانهشان میآمدند حرف میزدند و میخندیدند و به شادی که حوصلهاش سر رفته بود توجه نمیکردند. به خاطر این چیزها، صورت شادی اخمو شده بود.
بعد از رفتن مهمانها، مادر شادی بهطرف او رفت و با مهربانی پرسید: «چی شده شادی؟ حالا که عید آمده و بهار به این قشنگی رسیده، تو چرا اخمهایت را باز نمیکنی؟»
شادی با ناراحتی گفت: «هنوز که عید نیامده، چون شما قول داده بودید وقتی عید شد من را به پارک ببرید. اما فقط نشستهاید و با مهمانها حرف میزنید.»
مادر لبخندی زد و جواب داد: «به خاطر رسیدن عید است که مهمانها به خانه ما میآیند، میآیند تا عید را تبریک بگویند، آمدن آنها نشانه عید است. این درست است که ما هم مثل تو به کسانی که نشانۀ رسیدن عید و بهار هستند اخم کنیم و ساکت گوشهای بنشینیم؟»
شادی گفت: «ولی ما قرار بود به پارک برویم.»
مادر گفت: «به پارک هم میرویم، اما تو باید صبر کنی، تا چند روز دیگر، من و تو و پدرت هم باید به خانۀ همه کسانی که به خاطر عید به دیدن ما آمدهاند برویم و ما هم رسیدن عید و شروع بهار را به آنها تبریک بگوییم. بعد، آنقدر برایمان وقت میماند که بتوانیم تو را به پارک ببریم تا هرچقدر دلت میخواهد بازی کنی.»
شادی گفت: «ولی مادر، توی این چند روز من حوصلهام سر میرود»
مادر، دستی به سر شادی کشید و جواب داد: «تو میتوانی به من کمک کنی تا هم من خسته نشوم و هم خودت سرگرم بشوی.»
شادی با کنجکاوی پرسید: «به شما کمک کنم؟ چطوری؟»
مادر گفت: «وقتی مهمانها میرسند، تو میتوانی جلو بروی و لبخند بزنی و به آنها سلام کنی. وقتی هم چیزی از تو پرسیدند، مثل همیشه باادب، جواب میدهی. بعد ظرفهای کوچک و سبکی را که توی آنها خوراکی است به تو میدهم تا با دقت بلند کنی و به مهمانها تعارف کنی.»
شادی با خوشحالی قبول کرد. مادر خندید و گفت: «حالا هم به من کمک کن تا اتاق را تمیز کنیم، ممکن است مهمانهای دیگری بیایند.»
شادی با صورتی که دوباره خندان شده بود گفت: «کاش زودتر مهمان بیاید. دلم میخواهد من هم به مهمانهایمان، رسیدن عید را تبریک بگویم.»
***