قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
سوسک نادان
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
یکی بود، یکی نبود. سوسکی بود که در اسطبل شاهی زندگی میکرد. در این اسطبل، اسب مخصوص شاه هم بود. شاه این اسب را خیلی دوست داشت. چون زیبا و شجاع بود و شاه را از دست دشمن نجات داده بود؛ او را از زیر رگبار گلوله و توپ گذرانده و به جای امنی رسانده بود. به همین دلیل، شاه این اسب را خیلی دوست داشت. او یک روز به آهنگر مخصوصش دستور داد تا نعلهای اسب را طلایی کند.
آهنگر به اسطبل رفت و اسب را نعل کرد. سوسک که آهنگر را دید، آرام و باوقار جلو رفت و گفت: «آسیا بهنوبت! اول بزرگترها و بعد کوچکترها! البته آنچه که اهمیت دارد فقط بزرگی نیست.» و پاهای نازکش را دراز کرد.
آهنگر با تعجب فریاد کشید: «نکند عقلت را از دست دادهای!»
سوسک در جواب گفت: «نه. هیچ هم اینطور نیست! نعلهای طلایی حق من است؛ یعنی من از آن موجود بزرگ بیخاصیت کمترم؟ اگر او در اسطبل شاهی زندگی میکند، خوب من هم زندگی میکنم. تازه من خیلی از او مهمترم!»
آهنگر گفت: «تو اصلاً میدانی که چرا نعلهای اسب را طلایی کردهاند؟»
سوسک گفت: «بله میدانم؛ اما اینکه دلیل نمیشود! تازه من هم قشنگترم و هم بهتر؛ اما شما به من حسودی میکنید و میخواهید مرا رنجانید. من خودم این را خوب میدانم. به همین خاطر ازاینجا میروم.» و از اسطبل بیرون رفت.
سوسک کمی راه رفت، کمی هم پرواز کرد تا اینکه به باغی رسید. بوی گل سرخ و سُنبل، باغ را پر کرده بود. کفشدوزکی، با خالهای سرخ و سیاه، او را دید. به طرفش پرید و گفت: «میبینی چه جای قشنگی است؟»
سوسک با غرور نگاهی به او کرد و گفت: «اصلاً هم جای قشنگی نیست! من از اسطبل شاهی میآیم. آنجا خیلی بهتر بود.» بعد راهش را کشید و رفت.
سوسک رفت و رفت تا به کرمی رسید که روی زمین میخزید. کرم گفت: «سلام. دنیا خیلی قشنگ است. من آن را خیلی دوست دارم. نور گرم خورشید را هم دوست دارم. میدانی دوست عزیز، من بعد از مدتی دور خودم پیلهای درست میکنم و در آنجا به خواب میروم. بعد به شکل یک پروانه درمیآیم. پروانهای با بالهای زیبا و رنگارنگ. آنوقت در آسمان آبی پرواز میکنم. راستی این قشنگ نیست؟»
سوسک گفت: «چه کرم خودخواهی! یعنی تو واقعاً فکر میکنی که بتوانی پروانه بشوی و پرواز کنی؟»
کرم سر تکان داد. سوسک گفت: «عجب خیال خامی! میدانی، من قبلاً در اسطبل شاهی زندگی میکردم. تا جایی که به یاد دارم، هیچکس، حتی اسب محبوب شاه هم، که نعلهای طلایی مرا به پا کرده است – همان نعلهایی که من دور انداخته بودم- آنقدر خودخواه نبود که چنین فکرهایی بکند. واقعاً که! میخواهد پروانه بشود و پرواز کند! بله پرواز… خوب من هم میتوانم پرواز کنم!» و بالهایش را باز کرد و به پرواز درآمد.
سوسک درحالیکه دور میشد گفت: «دلم نمیخواهد از دست کسی دلخور باشم، اما دلخورم!»
سوسک رفت و رفت تا به یک چمنزار رسید. روی چمنهای مرطوب دراز کشید. چشمهایش را بست و کمکم به خواب رفت. ناگهان هوا ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد.
سوسک، وحشتزده از خواب پرید. اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. دنبال سوراخی میگشت تا به آن پناه ببرد؛ اما آن اطراف، سوراخی نبود. خواست پرواز کند، اما بالهایش حسابی خیس شده بود و نمیتوانست بال بزند. پس همانجا ماند تا اینکه باران کمی کندتر شد. آنوقت بود که چشم سوسک به یک شلوار افتاد. فوری به داخل یکی از پاچههایش خزید. به راحتی اسطبل نبود، اما از هیچ بهتر بود. سوسک آنقدر آنجا ماند که باران بند آمد. از پاچه شلوار بیرون پرید. صبح زود بود. باران از شب تا صبح باریده بود.
دو تا قورباغه کنار شلوار نشسته بودند و چشمهایشان از خوشحالی برق میزد. یکی از آنها گفت: «چه هوای دلچسبی! روح را تازه میکند!»
دومی گفت: «واقعاً که کیف دارد! مثل این است که توی یک گودال مرطوب دراز کشیده باشی!»
سوسک که اصلاً این هوا را دوست نداشت و خیلی هم از آن دلخور بود گفت: «چهحرفها! اگر شما هم مثل من در اسطبل شاهی زندگی میکردید، دیگر اینطور حرف نمیزدید! در آنجا هوا گرم و مرطوب است! همان هوایی که من دوست دارم. حیف که نمیتوانم آن هوا را با خودم به همهجا ببرم!»
قورباغهها که از حرفهای سوسک سر درنمیآوردند در جواب او گفتند: «قورقور، قورقور!»
سوسک مجبور شد ازآنجا برود. رفت و رفت تا به چند سوسک سیاه رسید. آن سوسکها کنار گودالی که پر از لجن بود زندگی میکردند و از این وضع خیلی راضی بودند. آنها از سوسک غریبه پرسیدند: «غریبه از کجا میآیی؟»
سوسک گفت: «من از جایی میآیم که شما در خواب هم ندیدهاید. از اسطبل شاهی میآیم! من در آنجا با نعلهای طلایی به دنیا آمدم. حالا هم در راه یک مأموریت خیلی مهم هستم و بیشتر از این نمیتوانم چیزی بگویم.»
او چند روز پیش سوسکهای سیاه ماند؛ اما سرانجام خسته شد و ازآنجا هم رفت. رفت و رفت تا به گلخانهای رسید. یکی از شیشههای سقف گلخانه باز بود. آهسته وارد شد، خودش را در میان خاک گرم پنهان کرد و با خود گفت «واقعاً که جای خوب و راحتی است!»
خیلی زود خوابش برد. در خواب دید که اسب موردعلاقه شاه زمین خورده و دو تا از نعلهای طلایی خود را به او بخشیده است. اسب در خواب قول داد که دو نعل دیگرش را هم به سوسک بدهد.
خوابِ خیلی خوبی بود؛ خوب و دلچسب! بیدار که شد، راه افتاد و اطرافش را نگاه کرد. چه گلخانه بزرگ و قشنگی بود! پر از گلهای خوشبو و رنگارنگ، گلهایی که مثل آتش، سرخ بودند، مثل خورشید، طلایی یا مثل برف، سفید. سوسک با خوشحالی فریاد زد: «عجب جای خوبی است. یک دنیا گل و گیاه اینجاست که وقتی بپوسند، حسابی خوشمزه میشوند. واقعاً که بخت بلندی دارم! اینجا یک انبار بزرگ غذاست. حتماً باید چند تا از دوستان و آشنایان دور و نزدیکم هم اینجا باشند. هر جا غذا باشد، آنها هم هستند. اگر کمی بگردم، حتماً آنها را پیدا میکنم.» و در میان خاکها شروع به جستجو کرد. میگشت و به خوابی که دیده بود فکر میکرد؛ به اسب مخصوص شاه که زمین خورده و حالش بد بود و به اینکه اسب میخواست نعلهای طلایی خود را به او ببخشد!
ناگهان دستی سوسک را قاپید، آن را بالا برد و چرخاند. این پسر کوچک باغبان بود که با دوستش به گلخانه آمده بود. آنها وقتی سوسک را دیدند، به طرفش رفتند تا کمی با آن تفریح کنند. سوسک بیچاره را اول در یک برگ مو پیچیدند و آن را داخل جیب گرم پسرک باغبان گذاشتند. سوسک با تمام قدرت، جیب پسرک را چنگ زد، اما با یک فشارِ دست پسرک آرام گرفت و دست از تقلا برداشت. پسرک و دوستش بهطرف آبگیر کوچکی که در انتهای گلخانه قرار داشت رفتند. آنها سوسک را در یک کفش چوبی کهنه و شکسته گذاشتند و با تکهای نخ پشمی آن را به چوب کوچکی بستند که مثلاً تیرک بادبان بود و فریاد کشیدند: «حالا تو یک ملوانی! یک ملوان شجاع و بیباک! ملوان شجاع، پیش بهسوی سرنوشت!»
کشتیِ سوسک ملوان دور شد و جریان آب آن را با خود برد؛ اما هر وقت که زیاد از ساحل دور میشد، یکی از بچهها شلوارش را بالا میزد، به دنبالش میرفت و آن را بهطرف خشکی برمیگرداند. ناگهان صدای باغبان بلند شد. او بچهها را صدا میکرد. بچهها باعجله ازآنجا دور شدند و کشتی را به امان خدا رها کردند. کشتی از ساحل دور شد و به وسط آبگیر رفت. سوسک از ترس چنان میلرزید که تیرک بادبان تکان میخورد؛ اما نمیتوانست کاری بکند؛ چون او را به تیرک بسته بودند. در همین موقع، مگسی وزوزکنان از راه رسید و کنار سوسک نشست. مگس گفت: «چه هوای خوبی! بهتر است کمی در اینجا استراحت کنم و آفتاب بگیرم. خوش به حالت! حتماً اینجا به تو خیلی خوش میگذرد؟»
سوسک ناراحت شد و گفت: «وقتی از چیزی خبر نداری، بهتر است حرفی نزنی! مگر نمیبینی که من زندانی شدهام؟»
مگس گفت: «اما من که زندانی نیستم!» و با گفتن این حرف پرواز کرد و رفت.
سوسک با خود گفت: «این دنیا پر از موجودات احمق و خودخواه است. تنها موجود خوب و عاقل آن من هستم. واقعاً که چه دنیای بیرحمی است! اول نعلهای طلاییم را گرفتند، بعد مجبور شدم در یک شلوار خیس بخوابم و حالا هم از جایی که همیشه آرزویش را داشتم، بیرونم میکنند؛ آنهم با این وضع! طنابپیچم کردهاند و مرا به میان امواج خروشان انداختهاند. آنوقت اسب مخصوص شاه با نعلهای طلایی من برای خودش میگردد و کیف میکند. این بیشتر از هر چیزی مرا ناراحت میکند. حیف… حیف که کسی نمیداند من چه سختیهایی کشیدهام و با چه ارادهای با آنها روبهرو شدهام! تازه اگر هم بدانند، فایدهاش چیست؟ دنیا شایستگی آن را ندارد که با تاریخِ زندگی من آشنا شود! آن نعلهای طلایی را باید به من میدادند، اما ندادند. وقتیکه اسب شاه را نعل میزدند، من هم پاهای ظریف و قشنگم را دراز کردم تا به آنها نعل بکوبند؛ اما آنها این کار را نکردند! چون قدر مرا نمیدانستند و میخواستند ناراحتم کنند. حالا دنیا مرا از دست داده و برای من همهچیز تمام شده است!»
اما هنوز همهچیز تمام نشده بود. چون چند دختر با قایقی پارویی به آنجا آمدند. یکی از دخترها گفت: «نگاه کنید. یک کفش چوبی کهنه روی آب شناور است!»
دخترک قایق را به کشتی سوسک ملوان نزدیک کرد و آن را از آب گرفت. بعد قیچی کوچکی از جیبش درآورد و نخهای پشمی تیرک را برید. سوسک نفس راحتی کشید. کمی بعد به ساحل رسیدند و دخترک سوسک ملوان را روی علفهای مرطوب گذاشت.
– بدو، بپر، پرواز کن! آزادی چیز باشکوهی است!
سوسک بیچاره پرواز کرد و یکراست از پنجرهای به اسطبل بزرگ شاهی وارد شد و روی یال اسب محبوب شاه افتاد. اسب سر جایش ایستاده بود. سوسک محکم به یال اسب چسبید و کمینشست تا حالش بهتر شود. قبلاً هم که در اسطبل به سر میبرد، برای استراحت، همین کار را میکرد و خیلی لذت میبرد. درواقع، هر وقت که اسب در اسطبل بود، سوسک میپرید و روی یالش مینشست؛ درست مثل همین حالا. ناگهان سوسک فریادی از شادی کشید و گفت: «من اینجا روی اسب محبوب شاه نشستهام؛ درست مثل خود شاه! بله، درست است. حالا میفهمم که چرا نعلهای طلایی را به اسب دادهاند. بله، آنها را به خاطر من، که گاهی روی یالش مینشینم، به او بخشیدهاند!»
سوسک نادان دیگر مثل قبل ناراحت نبود و از چیزی دلخور نمیشد. خیلی خوش و سرحال بود و همیشه میگفت: «سفر خیلی خوب است. هر موجودی را پخته میکند!»
نور خورشید مثل خرمنی از طلا در اسطبل میریخت و آنجا را طلایی میکرد. سوسک به نور خورشید نگاه کرد و گفت: «دنیا زیاد هم بد نیست! فقط باید بدانی با مشکلاتی که پیش میآید چطور روبهرو شوی!»