قصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

دخترک چوپان

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. یک گنجه چوبی بود که گل‌های زیبایی روی آن نقاشی کرده بودند. گنجه، دیدنی و عجیب بود، اما یک چیزش عجیب‌تر بود و آن نقش کله‌های کوچک گوزن با شاخ‌های بلند بود. آن‌ها را روی چوب تراشیده بودند. بالای گنجه هم مجسمه مردی بود که لبخندی تمسخرآمیز و قیافه عجیبی داشت. پاهایش مثل پاهای بز بود. دو شاخ کوچک روی سرش داشت و ریش بلندی که تا نزدیک پاهایش می‌رسید. بچه‌های خانه به او لقب «فرمانده پا بُزی» داده بودند. البته گفتن این لقب خیلی آسان نبود، اما کمتر کسی تا آن‌وقت این افتخار را پیدا کرده بود که چنین لقبی داشته باشد.

خلاصه، فرمانده پا بزی بالای گنجه قرار داشت، اما به میز کوچکی چشم دوخته بود که زیر آیینه بزرگی گذاشته بودند، روی آن میز، مجسمه دخترک چوپان قرار داشت. دخترک را از چینی ساخته بودند. او خیلی زیبا بود، کفش‌های طلایی به پا داشت و پیراهنی سرخ به تن کرده بود. دخترک یک کلاه طلایی بر سر گذاشته و عصای چوپانی ظریفی هم به دست گرفته بود. آن‌قدر زیبا بود که همه را شیفته خود می‌کرد. کنار او، بخاری پاک‌کن کوچکی ایستاده بود که صورتش مثل زغال، سیاه بود. او هم از جنس چینی بود و خیلی باادب و عاقل به نظر می‌آمد.

روزی مردی چینی‌ساز با دیدن بخاری پاک‌کن محل هوس کرده و مجسمه‌اش را ساخته بود؛ درحالی‌که می‌توانست به‌جای بخاری پاک‌کن، یک شاهزاده بسازد.

پسرک بخاری پاک‌کن نردبانش را محکم زیر بغل گرفته بود. صورت سرخ و زیبایی داشت که آن را سیاه کرده بودند و این اصلاً از زیبایی او کم نمی‌کرد. او و دخترک چوپان مدت‌ها بود که کنار یکدیگر قرار داشتند و کم‌کم به هم علاقه‌مند شده بودند. به‌راستی هم که خیلی به هم می‌آمدند!

کمی آن‌طرف‌تر، مجسمه پیرمردی قرار داشت که درست سه برابر آن‌ها بود و مرتب سرش را تکان می‌داد. پیرمرد ادعا می‌کرد که پدربزرگ دخترک است، اما هیچ مدرکی نداشت که نشان دهد راست می‌گوید. او خود را صاحب‌اختیار دخترک می‌دانست و وقتی فرمانده پا بزی دختر را از او خواستگاری کرد، سرش را دوستانه تکان داد و به‌این‌ترتیب موافقت خود را اعلام کرد.

پیرمرد چینی به دخترک گفت: «ببین چه شوهر مهمی برایت پیدا کرده‌ام! فکر می‌کنم اصلش از چوب گردو باشد. اگر زن او بشوی، همه تو را خانم فرمانده پا بزی صدا می‌کنند. این لقب باشکوهی است! تازه او در گنجه‌اش یک دنیا طلا و جواهر دارد!»

دخترک در جواب او گفت: «نه، نه، من هیچ دلم نمی‌خواهد به گنجۀ کهنه و تاریک او بروم. می‌گویند او یازده زن چینی دارد.»

پیرمرد گفت: «چه عیبی دارد؟ تو هم دوازدهمی می‌شوی! امشب، وقتی گنجه قدیمی ترق تروق کرد، تو باید زن فرمانده پا بزی بشوی!»

پیرمرد با گفتن این حرف‌ها سرش را تکان داد و ساکت شد. او به خواب عمیقی فرورفت؛ اما دخترک چوپان زارزار گریه می‌کرد و با اندوه بسیار به نامزد محبوبش، بخاری پاک‌کن، چشم دوخته بود. پس از چند لحظه، ناگهان دخترک به‌طرف بخاری پاک‌کن برگشت و گفت: «بیا ازاینجا برویم! ما دیگر نمی‌توانیم اینجا زندگی کنیم!»

پسرک بخاری پاک‌کن گفت: «من هم همین‌طور فکر می‌کنم. باید هرچه زودتر ازاینجا برویم! خدا بزرگ است. هر طور باشد، لقمه نانی برای خوردن پیدا می‌کنیم.»

دخترک گفت: «عجله کن! تا وقتی ازاینجا بیرون نرویم، خیال من راحت نمی‌شود.»

بخاری پاک‌کن به دخترک چوپان یاد داد که چطور پاهای کوچکش را در کنده‌کاری‌های پایه میز قرار دهد. او به کمک نردبانش دختر را به کف اتاق آورد. در همین موقع، فرمانده پا بزی آن‌ها را دید و فریاد زد: «نگاه کن! آن‌ها می‌خواهند فرار کنند!»

دخترک چوپان و نامزدش ترسیدند و خود را پشت پرده مخفی کردند. آنجا عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی مشغول نمایش بودند. خانم‌ها در ردیف جلو و خدمتکارها پشت سر آن‌ها نشسته بودند. موضوع نمایش خیلی شبیه سرنوشت دخترک چوپان بود. به همین دلیل دخترک ناراحت شد و به گریه افتاد. بعد از چند لحظه او به بخاری پاک‌کن رو کرد و گفت: «دلم از دیدن این نمایش گرفت. دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم. باید هر طور شده ازاینجا برویم.»

وقتی آن دو از مخفیگاه خود بیرون آمدند، پیرمرد چینی را دیدند که دنبالشان می‌گشت.

دخترک گفت: «پیرمرد را ببین! چطور به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود…»

بخاری پاک‌کن گفت: «فکری به خاطرم رسید. بیا برویم و در گلدان بزرگی که در آن گوشه افتاده است پنهان شویم! آنجا میان گل‌ها زندگی می‌کنیم و اگر پیرمرد به آنجا بیاید، به چشمش آب می‌پاشیم.»

دختر جواب داد: «نه، فایده‌ای ندارد. می‌ترسم گلدان، جای ما را به پیرمرد بگوید. ما چاره‌ای نداریم. باید ازاینجا برویم!»

بخاری پاک‌کن گفت: «یعنی تو نمی‌ترسی؟ میدانی دنیای بیرون چقدر ازاینجا بزرگ‌تر است؟ می‌دانی که اگر ازاینجا بیرون برویم، دیگر نمی‌توانیم برگردیم!»

دخترک جواب داد: «بله، می‌دانم. من تمام فکرهایم را کرده‌ام!»

بخاری پاک‌کن گفت: «حالا که این‌طور است، با من بیا باید از راه بخاری، خودمان را به پشت‌بام برسانیم.» و دست دخترک را گرفت و او را به‌طرف بخاری برد.

وقتی آن‌ها وارد بخاری شدند، دخترک فریاد زد: «اوه! خدایا چقدر تاریک است!» بااین‌حال، همچنان به دنبال پسرک رفت. رفتند و رفتند تا به لوله بخاری رسیدند، آنجا مثل قیر، سیاه و تاریک بود. بعدازآن، به دودکش بخاری رسیدند.

بخاری پاک‌کن گفت: «حالا ما در دودکش بخاری هستیم. آن بالا را نگاه کن! ببین چه ستاره زیبایی آن بالا می‌درخشد!»

به‌راستی هم بالای سر آن‌ها، چند ستاره در آسمان می‌درخشید. آن دو همچنان می‌خزیدند و بالا می‌رفتند. راه ترسناک و پرخطری بود. دودکش آن‌قدر بلند بود که دخترک فکر می‌کرد هرگز به انتهایش نمی‌رسد. بخاری پاک‌کن به او کمک می‌کرد و می‌گفت که چگونه بالا برود.

به‌این‌ترتیب، ساعتی بعد آن‌ها به انتهای دودکش بخاری رسیدند و روی آن نشستند تا کمی استراحت کنند.

آسمان پرستاره و زیبا بالای سرشان بود و شهر زیر پایشان قرار داشت. آن‌ها به اطراف نگاه می‌کردند. دخترک چوپان تا آن روز نمی‌دانست که بیرون از خانه، این‌قدر بزرگ و پهناور است. سر کوچکش را روی زانوهایش گذاشت و چند لحظه گریه کرد. بعد به‌طرف بخاری پاک‌کن برگشت و گفت: «بس است! من نمی‌توانم اینجا بمانم! اینجا خیلی بزرگ است. دلم می‌خواهد به خانه برگردم و روی میز باشم! تا خودم را روی میز نبینم، آرام نمی‌شوم. اگر دوستم داری، مرا به جای اولم برگردان!»

بخاری پاک‌کن سعی کرد دخترک را آرام کند و گفت که اگر به خانه برگردد، چه چیزهایی ممکن است رخ بدهد. پیرمرد چینی و فرمانده پا بزی را به یادش آورد؛ اما دخترک فقط گریه می‌کرد و می‌گفت: «مرا به جای اولم برگردان!»

این کار خیلی خطرناک بود، اما بخاری پاک‌کن قبول کرد. با هر زحمتی بود، آن دو از دودکش پایین آمدند تا به داخل بخاری رسیدند. وقتی پشت در بخاری رسیدند، گوششان را به آن چسباندند تا ببینند در اتاق چه خبر است.

صدایی نمی‌آمد. سرشان را آهسته از بخاری بیرون آوردند تا همه‌جای اتاق را ببینند. ناگهان چشمشان به پیرمرد چینی افتاد که روی زمین افتاده و سه تکه شده بود. وقتی آن‌ها فرار می‌کردند، پیرمرد دنبالشان دویده بود تا جلوشان را بگیرد؛ اما از روی میز افتاده و سه تکه شده بود. فرمانده پا بزی هم مثل همیشه سر جایش ایستاده بود.

دخترک چوپان از ناراحتی دست‌هایش را به هم فشرد و گفت: «چقدر وحشتناک است! پدربزرگ بیچاره من سه تکه شده و این تقصیر ماست. بعد از این مصیبت من چطور می‌توانم زندگی کنم؟»

بخاری پاک‌کن گفت: «ناراحت نباش! می‌شود او را به شکل اولش درآورد. اگر پشتش را به جلو تنه و سرش را به گردنش بند بزنند، مثل روز اولش می‌شود و باز می‌تواند به ما دستور بدهد.»

دخترک گفت: «راست می‌گویی؟»

– چرا دروغ بگویم؟

آن دو از میز بالا رفتند و دوباره در جای خود ایستادند.

بخاری پاک‌کن گفت: «خوب، ما حالا به جای اولمان برگشته‌ایم. اگر عاقلانه فکر کرده بودیم، این‌همه رنج و سختی نمی‌کشیدیم.»

دخترک چوپان گفت: «آه، اگر پدربزرگ دوباره مثل اولش بشود، دیگر غمی ندارم. درست شدنش خیلی خرج دارد؟»

همان‌طور که پسرک بخاری پاک‌کن گفته بود، شکسته‌های مجسمه پدربزرگ را جمع‌کردند و به هم چسباندند، اما او دیگر نمی‌توانست مثل سابق سرش را تکان بدهد؛ چون گردنش را بند زده بودند

فرمانده پا بزی به پدربزرگ گفت: «از روزی که شما را بند زده‌اند خیلی مغرور شده‌اید. به نظر من این کار خوبی نیست. بگویید ببینم، آیا بازهم حاضرید مرا به دامادی خود قبول کنید؟»

بخاری پاک‌کن و دخترک چوپان نگاه محبت‌آمیزی به پیرمرد چینی کردند. می‌ترسیدند که پیرمرد سرش را تکان بدهد؛ اما ترس آن‌ها بی‌مورد بود. پیرمرد نمی‌توانست سرش را تکان دهد؛ چون گردنش را بند زده بودند. پیرمرد خجالت می‌کشید که بگوید نمی‌توانم سرم را تکان بدهم.

به‌این‌ترتیب پسرک بخاری پاک‌کن و دخترک چوپان سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *