قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گندم-سیاه

قصه کودکانه گندم سیاه ، عاقبت غرور || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

گندم سیاه

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

اگر بعد از رگبار و رعدوبرق، از کنار مزرعه گندم سیاه بگذری، آن را کاملاً سیاه و خشک‌شده می‌بینی؛ انگار که در شعله‌های آتش سوخته باشد. کشاورزان می‌گویند که این کار صاعقه است؛ اما این حادثه چه زمانی اتفاق افتاد؟ گندم سیاه کی سیاه شد؟ این همان چیزی است که من می‌خواهم برایتان تعریف کنم. البته من اصل ماجرا را از گنجشک شنیده‌ام و اگر راستش را بخواهید، گنجشک هم آن را از بید کهن‌سالی شنیده است که کنار مزرعه گندم سیاه قرار دارد.

درخت بید هنوز هم آنجا زندگی می‌کند. درخت بسیار بزرگ و باارزشی است؛ اما پیر و زمخت شده، تنه‌اش از وسط شکافته و علف و قارچ بر شکاف آن روییده است. درخت، کمر خود را کاملاً خم کرده است و شاخه‌های آویزانش مثل گیسوانی بلند، پایین ریخته‌اند، دورتادور این درخت کهن‌سال را مزرعه‌های جو، چاودار و جو سیاه فراگرفته‌اند. جو سیاه خیلی زیباست. وقتی دانه‌هایش می‌رسند، مثل آن می‌ماند که دست‌های از قناری‌های زردرنگ روی ساقه‌اش نشسته باشند. هرچه دانه‌های جو سیاه رسیده‌تر می‌شود، بیشتر به‌طرف پایین خم می‌شود.

آنجا کشتزاری هم از گندم سیاه وجود داشت. گندم سیاه خیلی مغرور بود. مثل غلات دیگر نبود، مثل آن‌ها سرش را پایین نمی‌گرفت و می‌گفت: «من هم مثل غلات دیگر پربارم و خوشه‌هایم پر از دانه است، اما خیلی از آن‌ها زیباترم. گل‌هایم به زیبایی شکوفه‌های درخت سیب است، هیچ‌کس از دیدنش سیر نمی‌شود. بگو ای بید کهن‌سال! آیا در این جهان، چیزی زیباتر و باشکوه‌تر از من دیده‌ای؟» و درخت بید سرش را تکان می‌داد؛ انگار می‌گفت: «البته که دیده‌ام!»

و گندم سیاه که بسیار خودپسند و مغرور بود، می‌گفت: «چه درخت نادانی! آن‌قدر پیر شده که علف روی تنه‌اش می‌روید.»

روزی، ناگهان توفان سهمگینی برخاست. خوشه‌های جو، چاودار، گندم و گل‌هایی که گرداگرد درخت بید بودند، سرشان را به‌طرف پایین خم کردند تا توفان به آن‌ها آسیبی نرساند؛ اما گندم سیاه همچنان با غرور و تکبر، سرش را بالا گرفته بود. گل‌ها به او گفتند: «سرت را مثل ما پایین بیاور!» اما گندم سیاه گفت: «نه. من سرم را خم نمی‌کنم. چرا باید این کار را بکنم؟» دیگران فریاد زدند: «تو هم مثل ما خم شو و سرت را پایین بیاور! الآن است که توفان از راه برسد. اگر سرت را خم نکنی، او تمام خوشه‌هایت را قبل از آنکه فرصت خواهش و تمنا داشته باشی از بین می‌برد.» گندم سیاه گفت: «بااین‌همه، دلم نمی‌خواهد خم بشوم و سرم را پایین بیندازم.»

بید کهن‌سال گفت: «سرت را خم کن و وقتی آذرخش، دل آسمان را می‌شکافد، به آسمان نگاه نکن! حتی آدم‌ها هم این کار را نمی‌کنند، چون ممکن است کور شوند؛ چه رسد به ما که از آن‌ها ضعیف‌تریم! آن‌وقت می‌دانی چه بلایی به سر ما می‌آید؟»

گندم سیاه گفت: «چی؟ ما از آن‌ها ضعیف‌تریم! اگر این‌طور است، من به آسمان نگاه می‌کنم تا معلوم شود چه کسی ضعیف‌تر است.» و با غرور و خودپسندی بسیار، همین کار را کرد. آسمان چنان برقی زد که انگار دنیا آتش گرفته بود.

وقتی توفان گذشت، گل‌ها و خوشه‌هایی که باران شاداب‌ترشان کرده بود، در هوای صاف و مطبوع، سرشان را بالا گرفتند؛ اما گندم سیاه را آذرخش سوزانده و به‌صورت زغال سیاهی درآورده بود.

بید کهن‌سال شاخه‌های خود را به دست باد سپرده بود و قطرات آب از برگ‌های سبز آن بر زمین می‌ریخت؛ انگار درخت گریه می‌کرد. گنجشکی از او پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟ اینجا که همه‌چیز خوب و با طراوت است. پس برای چه اشک می‌ریزی؟ ببین خورشید چه درخششی دارد و ابرها چگونه در آسمان دنبال هم می‌دوند! عطر دل‌انگیز گل‌ها را احساس نمی‌کنی؟ پس دیگر گریه‌ات برای چیست؟»

آن‌وقت بید، قصه گندم سیاه را برای گنجشک تعریف کرد؛ گندم سیاهی که بسیار مغرور و خودپسند بود و این خودپسندی، عاقبت، کار دستش داد.

من هم این قصه را از گنجشک‌ها شنیده‌ام. روزی از آن‌ها خواستم قصه‌ای برایم بگویند و آن‌ها این قصه را برایم تعریف کردند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *