قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
سایه
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
در کشورهایی که در مناطق گرمسیری قرار دارند، هوا آنقدر گرم و خورشید آنقدر سوزان است که رنگ پوست آدمها قهوهای تیره و گاهی سیاه میشود. این آدمها را سیاهپوست مینامند.
روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر میکرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، میتواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید. در آنجا، روزها چنان گرم بود که مردم به زیرزمینها پناه میبردند و خانهها در خاموشی فرومیرفت. اگر غریبهای به آن شهر میآمد، فکر میکرد که خانهها خالیاند. کوچهای که خانه مرد دانشمند در آن قرار داشت، خیلی پهن بود و آفتاب، زمین و درودیوار آن را مثل کوره آهنگری داغ و سوزان میکرد. بهراستیکه گرمای آنجا طاقتفرسا بود. به همین دلیل دانشمند جوان، بیمار و رنجور شد. تنش لاغر و سایهاش کوچکتر شده بود. گرمای خورشید، سایه او را هم بیجان و ناتوان کرده بود.
هرروز بعد از غروب آفتاب، جنبوجوش در شهر آغاز میشد. کفاشها، خیاطها و بقالها، مغازههای خود را بازمیگردند و مردم برای تهیه چیزهایی که لازم داشتند به کوچهها میآمدند. یکی با دوستش حرف میزد. یکی آواز میخواند. یکی کالاهای خود را میفروخت. گاریها و درشکهها به حرکت درمیآمدند. شترها از کوچههای شهر میگذشتند و زنگولههای خود را به صدا درمیآوردند. خلاصه، شهر بیدار میشد و جان میگرفت و حرکت و فعالیت آغاز میشد.
اما در خانهای که روبهروی خانه دانشمند بود، حتی بعد از غروب آفتاب هم نشانی از زندگی و حرکت دیده نمیشد. البته معلوم بود که آن خانه خالی نیست. در ایوان آن گلهای زیبایی گذاشته بودند که نشان میداد کسی در آن خانه است و به گلها آب میدهد؛ وگرنه آنها پژمرده و خشک میشدند. پنجره رو به ایوان آن خانه هم شبها باز میشد؛ اما خانه تاریک تاریک بود و فقط صدای دلنشین موسیقی از آن به گوش میرسید. به نظر دانشمند، این موسیقی عالی و بینقص بود؛ اما وقتی میدید که کسی در آن خانه نیست، دچار تردید میشد و با خود میگفت: «نکند این موسیقی ساختهوپرداخته فکر و خیال باشد.» در نظر او همهچیز این کشور شگفتانگیز و قابلتحسین بود و فقط آفتاب سوزانش بود که او را سخت عذاب میداد.
دانشمند که خیلی کنجکاو شده بود، روزی از صاحبخانه خود چیزهایی درباره آن خانه مرموز پرسید؛ اما صاحبخانه هم چیزی بیشتر از او نمیدانست. نه نام ساکنان آن را میدانست و نه کسی را در آن دیده بود.
حتی صدای موسیقیای را که از داخل آن خانه به گوش میرسید، بسیار کسالتآور و خستهکننده میدانست و میگفت: «مثلاینکه کسی قطعهای را برای یادگرفتن مینوازد و مرتب آن را تکرار میکند، اما نمیتواند آن را یاد بگیرد. چه پشتکار عجیبی دارد!»
شبی دانشمند از خواب پرید و نور عجیب و خیرهکنندهای را دید که از خانه روبهرو به اتاق او تابیده بود. گلهایی که روی ایوان خانه بودند، مانند شعلههای آتش میدرخشیدند و در میان آنها دوشیزهای زیبا، ایستاده بود. دانشمند از تختخواب خود پایین آمد و بهطرف پنجره رفت. پرده را کنار زد تا داخل خانه روبهرو را بهتر ببیند؛ اما وقتی به کنار پنجره رسید و پرده را کنار زد، ناگهان آن منظره از مقابل چشمانش ناپدید شد. پنجرهای که به ایوان باز میشد، همچنان باز بود و از درون خانه صدای موسیقی به گوش میرسید. دانشمند با خود فکر کرد که مطمئناً سحر و جادویی در کار است. در این خانه چه کسی زندگی میکرد؟ از کجا وارد و خارج میشد؟ در طبقه پایین آن خانه فقط چند مغازه قرار داشت و راهرو یا پلکانی که به طبقه بالا راه داشته باشد، دیده نمیشد.
شبی دیگر دانشمند در ایوان خانه خود نشسته بود. در اتاق، پشت سرش شمعی میسوخت و سایه او بر دیوار خانه همسایه افتاده بود. سایه در میان گلهای خانۀ روبهرو قرار داشت و هر حرکت مرد دانشمند را تقلید میکرد. دانشمند با خود گفت: «فکر میکنم جز سایه من، کسی نمیتواند به آن خانه وارد شود. ببین با چه متانت و وقاری در میان گلها و پنجره نشسته است. تنها اوست که میتواند بفهمد در آن خانه چه خبر است.»
پس رویش را بهطرف سایه کرد و به شوخی گفت: «خوب است نشان بدهی که چهکاری از دستت ساخته است. وارد آن خانه شو و ببین در آنجا چه خبر است!» بعد با سر اشارهای به سایه کرد و سایه هم مثل او سرش را تکان داد. دانشمند گفت: «برو، اما یادت باشد که زیاد آنجا نمانی!»
بعد از این حرفها، دانشمند از جای خود برخاست. سایه هم، مثل او در ایوان روبهرو از جایش بلند شد! دانشمند به سایه پشت کرد و سایه هم پشتش را به او کرد! اگر کسی آنجا بود، میدید که وقتی دانشمند به اتاق خود برگشت و پنجره را پشت سرش بست، سایهاش از پنجره نیمهباز خانه روبهرو به داخل ساختمان رفت.
صبح روز بعد، دانشمند برای خرید روزنامه و خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت؛ اما ناگهان با ترس و وحشت فریادی کشید و با خود گفت: «پس سایه من کو؟ نکند در خانه روبهرو مانده است! خدای من این خیلی غمانگیز است.»
دانشمند از این اتفاق خیلی خشمگین و ناراحت شد، نه به خاطر اینکه سایهاش ناپدید شده بود، بلکه بیشتر به این دلیل که او نیز، مانند همه مردم کشورهای سردسیر، از داستان «مردی که سایه خود را گم کرده بود» خبر داشت. او میدانست که اگر روزی به کشورش بازگردد و داستان گمشدن سایهاش را تعریف کند، همه او را به دزدی ادبی متهم خواهند کرد؛ درحالیکه او خود را سزاوار چنین تحقیری نمیدانست. پس تصمیم گرفت دراینباره با هیچکس حرف نزند و همین کار را هم کرد. او به کسی نگفت که سایهاش را گم کرده است.
وقتی شب فرارسید، دانشمند به ایوان خانه رفت. قبلاً شمع را روشن کرده و آن را پشت سر خود گذاشته بود تا سایهاش را در ایوان روبهرو ببیند؛ اما هرچه نشست و برخاست و دستوپایش را تکان داد، سایهاش پیدا نشد که نشد.
دوری و جدایی از سایه، دانشمند را سخت آشفته و افسرده کرده بود؛ اما خوبی سرزمینهای گرم این است که در آنجا هرچه پژمرده و خشک شود، دوباره از ریشه جوانه میزند و در مدت کمی رشد میکند. بیش از هشت روز از این اتفاق نگذشته بود که دانشمند با خوشحالی زیاد، متوجه شد وقتی در آفتاب راه میرود، سایه کوچک تازهای زیر پایش میدود. معلوم بود که ریشۀ سایه خشک نشده بود، سه هفته بعد، دانشمند سایه کاملی داشت و زمانی که به کشور خود بازگشت، سایه چنان رشد کرده بود که دانشمند نمیتوانست باور کند. او به نصف آن هم قانع بود!
دانشمند پسازآنکه به کشورش بازگشت، کتابهای بسیاری درباره حقیقت و زیباییهای جهان نوشت و سالها برای چاپ و انتشار آنها زحمت کشید.
شبی تنها در اتاق خود نشسته بود و کتابی میخواند که ناگهان در به صدا درآمد. دانشمند گفت: «بیایید تو!» اما کسی وارد نشد. دانشمند برخاست، بهطرف در رفت و آن را باز کرد. مردی قدبلند و لاغراندام پشت در بود که لباسی خوشدوخت و گرانبها پوشیده بود. مرد ناشناس بسیار متین و موقر به نظر میرسید. دانشمند از او پرسید: «افتخار آشنایی چه کسی را دارم؟»
مرد در پاسخ گفت: «فکر میکردم که مرا نشناسید. چون من حالا برای خودم کسی شدهام و کالبد و گوشت و پوستی پیدا کرده و لباس پوشیدهام. شما سایه قبلی خود را نمیشناسید؟ آیا باور میکردید که روزی دوباره نزد شما بازگردم؟ من پسازآنکه از شما جدا شدم، با اقبال بلندم به ثروت و خانه و زندگی رسیدم؛ و حالا میتوانم آزادی خود را از شما بخرم.»
سایه همینطور که حرف میزد، با انگشتان ظریفش با زنجیر ساعت طلایی که از جیب لباسش آویزان بود، بازی میکرد و آن را به صدا درمیآورد. انگشترهای گرانقیمتی بر انگشتان دستش میدرخشید.
دانشمند گفت: «هیچ نمیفهمم! یعنی چه؟»
– حق دارید. چیزی که میبینید، بسیار عجیب و غیرعادی است؛ اما خوب، میدانید که شما خودتان هم مردی غیرعادی هستید. شما میدانید که من از روز تولدم همهجا، پا به پای شما به دنبالتان بودهام و با دقت بسیار، همۀ حرکات شما را تقلید کردهام. بهطوریکه میبینید حالا میتوانم بهتنهایی خودم را اداره کنم و راهم را در زندگی پیدا کرده، پیش بروم. شاید به همین دلیل بود که شما مرا آزاد کردید. من حالا مرد موفقی هستم و شخصیتی به دست آوردهام. این اواخر خیلی دلم میخواست که دوباره شما را ببینم و تصمیم گرفتم قبل از آنکه از این دنیا بروید، به دیدنتان بیایم؛ هم شما را ببینم و هم وطن و زادگاهم را. میدانید، آدم وطنش را خیلی دوست دارد و هر جا که باشد، حتی اگر بهترین و راحتترین زندگیها را داشته باشد، بازهم شوق دیدار وطن از یادش نمیرود. باخبر شدم که شما سایه دیگری پیدا کردهاید و دیگر به من احتیاج ندارید، بااینهمه، خواهش میکنم بگویید برای آزادی خودم، چقدر باید بپردازم؟!
دانشمند گفت: «راستی، تو خودت هستی؟ خیلی عجیب است! هیچ فکر نمیکردم که روزی سایه سابقم گوشت و پوستواستخوان پیدا کند و به شکل انسانی کامل پیش من بازگردد.»
سایه گفت: «بازهم خواهش میکنم بگویید، با چه قیمتی حاضرید مرا آزاد کنید؟ دلم نمیخواهد در این دنیا به کسی بدهکار باشم!»
– بدهی یعنی چه؟ من از موفقیت و سلامت تو بسیار خوشحالم دوست قدیمی. بیا بنشین و ماجرای خود را برایم تعریف کن! بگو ببینم، آن شب، در آن خانه چه دیدی؟
– بسیار خوب. حالا همهچیز را برای شما تعریف میکنم، اما به یک شرط و آن اینکه در این شهر به کسی نگویید من قبلاً سایۀ شما بودهام؛ چون تصمیم گرفتهام ازدواج کنم. من آنقدر ثروت دارم که خانوادهای تشکیل بدهم!
– خیالت راحت باشد. به کسی نمیگویم. به تو قول میدهم.
بعد از این حرفها، سایه با غرور و خودنمایی نشست و برای آنکه کفشهای چرمی گرانبهایش را به دانشمند نشان دهد، پاهایش را روی سایه تازه او گذاشت. سایه تازه، که مانند سگی جلو پای او چمباتمه زده بود، خاموش و آرام بود، اما با کنجکاوی بسیار میخواست بداند که نتیجه صحبتهای آن دو چه میشود و سایه سابق چگونه میخواهد آزاد شود.
سایه گفت: «میتوانید حدس بزنید که در آن خانه که بود؟ آنجا خانه دختر زیبا و باوقاری بود که «شعر» نام داشت. من سه هفته در آن خانه ماندم. این سه هفته، بیشتر از سه هزار سال برایم ارزش داشت. در آنجا شعرهای زیادی خواندم و حفظ کردم و بهاینترتیب، توانستم همهچیز را ببینم و آگاه شوم.»
دانشمند فریاد زد: «پری شعر! بله، راست میگویی. او در شهرهای بزرگ بهصورت آدم گوشهنشینی درمیآید. من فقط یکبار و تنها یکلحظه او را دیدهام؛ آنهم موقعی بود که خواب چشمانم را گرفته بود. او در ایوان خانهاش مانند سپیده صبح میدرخشید! خوب، حالا بقیه ماجرا را تعریف کن! بگو ببینم، پسازآنکه از پنجره به آن اتاق رفتی، چه کردی؟»
– پسازآنکه وارد آن خانه شدم خود را در سرسرایی بزرگ یافتم. آنجا تقریباً تاریک بود؛ اما خیلی زود، چشمم در دو طرف آن سرسرا، به اتاقهایی افتاد که درشان باز بود.
دانشمند وسط حرف سایه دوید و گفت: «خوب، بالاخره نگفتی که آنجا چه دیدی!»
– گفتم که آنجا هر چیزی را که دیدنی بود، دیدم؛ اما اجازه بدهید از شما خواهشی بکنم. لطفاً ازاینپس به من «تو» نگویید!
– ببخشید، من از شما معذرت میخواهم! طبق عادت قدیم، به شما «تو» گفتم؛ نه از روی بیاعتنایی و تحقیر! حق با شماست. حالا بگویید که آنجا چه دیدید!
– گفتم که همهچیز را. بله من در آنجا همهچیز را دیدم و شناختم!
– تالارهای آن خانه چگونه بود؟ آیا به جنگلی سبز و خرم، به کلیسایی مقدس یا به آسمانی پرستاره شباهت نداشتند؟
– چرا. به همۀ اینها که گفتید شباهت داشتند. اگرچه من وارد تالارها نشدم، اما در سرسرا که بودم همهچیز را دیدم! اگر شما وارد آن خانه میشدید نمیتوانستید چون من مردی بزرگ شوید؛ اما من شدم. من در آنجا توانستم استعدادهای پنهان خود را کشف کنم و بفهمم که چقدر به شعر علاقه دارم. درحالیکه وقتی پیش شما بودم، هیچچیز دراینباره نمیدانستم. من موقع طلوع و غروب خورشید، خیلی بزرگتر از شما میشدم و در مهتاب، بیشتر از شما به چشم میآمدم؛ اما آنوقتها خودم را نمیشناختم. آن روز که شما مرا از خود دور کردید، کاملاً بزرگ شده بودم. شما مرا ناگهان لخت و برهنه رها کردید، به من پشت کردید و رفتید. وقتی خود را در آن حالت دیدم، خیلی خجالت کشیدم. من به لباس و کفش و کلاه و همهچیزهایی که یک انسان نیاز دارد، احتیاج داشتم. مدتها خود را از چشم مردم پنهان میکردم. – البته شما قول دادهاید، حرفهایی را که میشنوید به کسی نگویید و آنها را در جایی ننویسید و چاپ نکنید. – روزها مخفی میشدم و شبها زیر نور مهتاب، در کوچهها میگشتم. از دیوارها بالا میرفتم و پایین میآمدم. از پشت شیشه پنجرهها درون خانهها را تماشا میکردم. من چیزهایی دیدم که کسی نمیتوانست ببیند. من در مردان و زنان و کودکان دوستداشتنی، چیزهایی دیدهام که تصورش را هم نمیتوان کرد. من آینده را میتوانستم ببینم. به هر شهری که میرسیدم، مردم از من فرار میکردند. البته آنها هم از من میترسیدند و هم دوستم داشتند. به خاطر تجربه زیادی که اندوخته بودم، استادان و دانشمندان، مرا به استادی خود قبول میکردند. خیاطها برایم لباس میدوختند. حالا چند دست لباس بسیار خوب دارم. رئیس بانک مقدار زیادی سکۀ طلا برایم آورد. بله، بهاینترتیب بود که من به این شکل درآمدم. بااینهمه خودم را مدیون شما میدانم و از شما تشکر میکنم. این هم نشانی من! من در کنار آفتاب خانه دارم. روزهای بارانی میتوانید مرا در خانهام ببینید!
سایه بعد از گفتن این حرفها برخاست و از پیش دانشمند رفت.
یک سال بعد، دوباره سایه نزد مرد دانشمند آمد و از او احوالپرسی کرد. دانشمند با غصه گفت: «هر مطلبی که درباره خوبیها و زیباییها مینویسم، توجه کسی را جلب نمیکند. کمکم دارم ناامید میشوم.»
– شما اشتباه میکنید! نگاه کنید، ببینید من چقدر چاق و سرحال شدهام. پیشنهاد میکنم که سفری دیگر به دور دنیا بکنید. من هم تصمیم دارم که تابستان امسال به مسافرت بروم. اگر مایل باشید میتوانید بهعنوان سایهام همراه من بیایید، خیلی خوشحال میشوم. حتی حاضرم مخارج سفر شما را هم بپردازم!
– یواش! شما خیلی دور برداشتهاید!…
سایه از جای خود بلند شد و گفت: «بله، کار روزگار همین است! همیشه چنین بوده و چنین خواهد بود. به شما قول میدهم که این مسافرت برایتان بسیار مفید باشد. اگر مایل بودید که سایه من باشید، به من خبر بدهید.»
سایه، دانشمند را ترک کرد و بیرون رفت. دانشمند روزبهروز خستهتر و افسردهتر میشد. حالش هم هرروز بدتر میشد. گفتهها و نوشتههایش دیگر توجه مردم را جلب نمیکرد. مردم به او میگفتند: «شما مثل سایه شدهاید» و او با شنیدن این حرف، بهشدت بر خود میلرزید.
سایه یکبار دیگر به دیدن دانشمند آمد و گفت: «چارۀ افسردگی و بیماری شما چشمههای آب گرم و کنار دریاست. من هم موهایم میریزد. میخواهم به آنجا بروم. این هم مشکل من است! بیایید، من خرج سفرتان را بدهم و شما شرح سفرمان را بنویسید. این سرگرمی خوبی برای هردوی ما میشود. بیایید چون گذشتهها، مثل دو دوست یکدل، باهم به سیروسفر برویم.»
سرانجام دانشمند راضی شد. وسایل سفر را تهیه کردند و بهطرف آبهای گرم و کنار دریا به راه افتادند؛ اما این بار، سایه سروَر شده بود و دانشمند، سایه. همهجا باهم بودند و زیر نور خورشید، یکی در جلو حرکت میکرد و دیگری از پشت سر میآمد؛ اما هیچوقت از هم جدا نمیشدند. سایه خوب میدانست که چطور جای صاحب قبلی خود را بگیرد و دانشمند هم راضی بود. او که مردی خوشقلب و مهربان بود، از توقع سایه قبلی خود ناراحت نمیشد. روزی دانشمند به سایه گفت: «ما باهم بزرگ شدهایم و همیشه باهم بودهایم. حالا بعد از سالها دوری، دوباره دوست و همسفر هم شدهایم. آیا ایرادی دارد که تعارف را کنار بگذاریم و خودمانیتر رفتار کنیم و به یکدیگر «تو» بگوییم؟»
سایه، که حالا صاحب و سرور دانشمند شده بود گفت: «شما خیلی ساده و بیریا حرف میزنید. من هم دوست دارم نظرم را صریح بگویم. شما مردی دانشمندید و میدانید که دنیا پر از عجایب است. کسانی هستند که اگر دست به یک ورق کاغذ خاکستریرنگ بزنند بیمار میشوند و کسانی هم هستند که اگر در برابرشان میخی را روی شیشه یا سنگ بکَشند، ناراحت میشوند. من هم از اینکه کسی به من تو بگوید ناراحت میشوم. این کلمه مرا کوچک و حقیر میکند و روزهایی را به یادم میآورد که با شما بودم. بااینهمه من حاضرم برای خشنودی شما، ازاینپس به شما تو، بگویم. اینطوری نیمی از خواستهتان را برآورده میکنم!»
از آن روز به بعد، سایه صاحب قبلی خود را «تو» صدا میکرد. ولی دانشمند ناچار بود به او «شما» بگوید.
وقتی آن دو به چشمههای آب گرم رسیدند، به افراد دیگری برخوردند که از کشورهای دیگر، به آنجا آمده بودند. در میان آنها شاهزاده خانم زیبایی بود که از بیماری عجیبی رنج میبرد. او میتوانست هر چیز را ببیند. وقتی شاهزاده خانم سایه را دید، دردش را فهمید و به همراهانش گفت: «این مرد میگوید که برای درمان ریزش مو به اینجا آمده است، اما دروغ میگوید. درد واقعی او نداشتن سایه است!»
روزی شاهزاده خانم در اطراف گردش میکرد که با سایه روبهرو شد، از روی کنجکاوی سر صحبت را با سایه باز کرد و چون از تعارف خوشش نمیآمد بدون مقدمه گفت: «درد اصلی شما این است که نمیتوانید سایهای برای خود پیدا کنید!»
سایه در جواب او گفت: «بسیار خوشحالم که میبینم شاهزاده خانم سلامت خود را پیدا کردهاند. گمان میکنم بیماری شما دیدن واقعیت هر چیز و هرکسی بود. خدا را شکر که حالتان بهتر شده است. چون متوجه نشدید که من سایه دارم و چه سایه عالی و بینظیری هم دارم. این مرد را که میبینید همیشه به دنبال من میآید سایه من است. البته سایه شخصی مثل من، نمیتواند سایه عادی و پیشپاافتادهای باشد، برای همین من به او لباس مناسب و گرانقیمت پوشاندهام و شخصیت دادهام و او را مانند مردم دیگر آراستهام. حتی سایهای هم برای او تهیه کردهام. من دوست دارم چیزهایی را که دیگران ندارند، داشته باشم و در این راه از هیچ خرجی دریغ نمیکنم!»
شاهزاده خانم با خود گفت: «چطور؟ یعنی من شفا یافتهام؟ پس آبهای گرم اینجا واقعاً شفابخش هستند. بیخود نیست که حمامهای اینجا اینقدر مشهور شدهاند. البته من اگر شفا هم پیدا کرده باشم اینجا را ترک نمیکنم. اینجا به من خوش میگذرد، دلم باز میشود و غصههایم را فراموش میکشم، اینجا همهچیز وجود دارد؛ و خوب، اگر من درمان شده باشم، پس حتماً درباره این مرد اشتباه میکردم و درد واقعی او ریزش مو است!»
آن شب شاهزاده خانم، سایه را در تالار مهمانخانه ملاقات کرد. شاهزاده خانم به سایه گفت که از کدام سرزمین به آنجا آمده است؛ اما سایه، خود همهچیز را میدانست و شاهزاده خانم را میشناخت؛ زیرا قبلاً او را از پشت پنجره خانهاش دیده بود، او چیزهایی تعریف میکرد که شاهزاده خانم با شنیدن آنها مات و مبهوت میشد. چیزی نگذشت که شاهزاده خانم احساس کرد سایه، واقعاً آدم محترمی است. او به سایه علاقهمند شده بود؛ اما چون دختر بسیار عاقلی بود، دراینباره حرفی نمیزد. شاهزاده خانم با خود میگفت: «او مرد محترمی است؛ اما باید ببینیم معلومات و سوادش چقدر است. این مهمترین چیز است و برای فهمیدن آن باید او را امتحان کنم.»
شاهزاده خانم سؤالهایی از سایه میپرسید که حتی خودش هم جواب آنها را نمیدانست. سایه از شنیدن این سؤالها ناراحت میشد و اخم میکرد. چند بار شاهزاده خانم گفت: «آه! آیا نمیتوانید پاسخ سؤالهای مرا بدهید؟»
– این چه حرفی است! البته که میتوانم! من از کودکی جواب این پرسشها را میدانستم. جواب اینها را حتی سایه من هم میداند!
– چه میگویید؟ سایه که نمیتواند جواب سؤالهای مرا بدهد. راستی که خیلی عجیب و باورنکردنی است!
– من هم زیاد مطمئن نیستم؛ اما فکر میکنم که بتواند از عهده این کار برآید. سالهای زیادی است که همهجا به دنبال من آمده و همیشه در کنارم بوده است. البته قبلاً این را بگویم که باید با او مثل انسانها رفتار کنید، وگرنه به سؤالان جواب نمیدهد.
شاهزاده خانم گفت: «بسیار خوب، اشکالی ندارد. من هر طور که شما بخواهید با او رفتار میکنم.»
سایه، شاهزاده خانم را نزد دانشمند بود و شاهزاده خانم از او درباره ماه و خورشید و طبیعت و انسان پرسید و چون جوابهای مناسبی شنید با خود گفت: «مردی که سایهاش اینقدر باسواد است، حتماً خودش دانشمند بزرگ و بینظیری است! چه خیروبرکتی برای کشور و مردم من خواهد بود!»
بهاینترتیب، شاهزاده خانم و سایه تصمیم گرفتند که باهم ازدواج کنند و قرار گذاشتند تا وقتیکه به کشور شاهزاده خانم نرفتهاند، دراینباره با کسی حرف نزنند.
سایه گفت: «هیچکس، حتی سایۀ من هم نباید از این موضوع باخبر شود.»
وقتی آنها به کشور شاهزاده خانم رسیدند، سایه به دانشمند گفت: «گوش کن رفیق! من حالا به اوج قدرت و سعادت رسیدهام و میخواهم نشان دهم که چقدر به تو علاقه دارم. ازاینپس تو در کاخ من زندگی میکنی، آنجا در خوشی کامل به سر میبری. در کالسکه سلطنتی، کنار من مینشینی و هرسال، صد هزار سکه طلا، بهعنوان حقوق میگیری؛ اما به این شرط که همیشه وانمود کنی سایه من هستی! هرگز نباید به کسی بگویی که انسانی. من سالی یکبار، درست وقتیکه ایوان کاخم غرق در نور خورشید میشود، میآیم و خودم را به مردم نشان میدهم. در آن روز تو باید مثل یک سایه واقعی زیر پایم دراز بکشی! میدانی که من و شاهزاده خانم نامزد شدهایم و امشب هم به همین مناسبت، جشن بزرگی در قصر برپا میشود.»
مرد دانشمند فریاد کشید: «تو دیگر واقعاً شورَش را درآوردهای! نه، بههیچوجه حاضر نیستم که به این پستی تن بدهم. من حقیقت ماجرا را برای شاهزاده خانم و مردم این شهر خواهم گفت، و آنها را از اشتباه درمیآورم. بله، باید همین امروز، مردم را از حقیقت آگاه کنم. باید به آنها بگویم که من یک انسان واقعی هستم و تو هم سایه منی که لباس مردانه پوشیدهای!»
سایه در جواب گفت: «مگر عقلت را از دست دادهای؟ هیچکس حرف تو را باور نمیکند. اگر جلو دهانت را نگیری و دیوانهبازی درآوری، نگهبان را صدا میزنم و تو را به دست او میسپارم…»
– من شاهزاده خانم را پیدا میکنم و …
– بیخود زحمت نکش! من همینالان پیش او میروم و از او میخواهم فرمان دستگیری تو را صادر کند.
سایه بعد از گفتن این حرف، نگهبانی را صدا کرد و به او گفت: «این مرد را بگیرید و به زندان بیندازید!»
سایه به دیدن شاهزاده خانم رفت. شاهزاده خانم گفت: «چه اتفاقی برایتان افتاده؟ چرا میلرزید؟ مواظب خودتان باشید! نباید در شب عروسی بیمار شوید!»
– نمیدانید، ماجرای عجیب و وحشتآوری پیش آمده است. سایهام دیوانه شده است. فکرش را بکنید، او میگوید که انسان است و مرتب فریاد میزند که «من آدم هستم و تو سایهای!»
– عجب! راستی که خیلی عجیب است. کاش دستور میدادند که زندانیاش کنند!
– همین کار را کردم، اما میترسم که هیچوقت حالش خوب نشود.
شاهزاده خانم گفت: «بیچاره! دلم خیلی برایش میسوزد، به نظر من بهترین کار این است که نگذاریم بیشتر از این رنج و عذاب بکشند. این تنها راه نجات اوست. بهتر است قبل از آنکه کسی این موضوع را بفهمد، خود را از شرش خلاص کنیم!»
سایه وانمود کرد که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده است.
– آه! چه آخر و عاقبت وحشتناکی! من در این حادثه، خدمتگزار واقعی خود را از دست میدهم!
شاهزاده خانم با خود گفت: «چه آدم شریفی! حتی نمیخواهد که آزارش به سایهاش هم برسد!»
آن شب، شهر را تزیین و چراغانی کردند. توپها چند بار به نشانۀ شادی و احترام شلیک شدند. از همهجا صدای سازوآواز به گوش میرسید. شاهزاده خانم و سایه به ایوان کاخ سلطنتی آمدند. کسانی که در زیر ایوان کاخ جمع شده بودند، از دیدن عروس و داماد خوشحال شدند و فریادهای شادی سر دادند.
دانشمند بیچاره نتوانست این جشن باشکوه را ببیند؛ زیرا در زندان درگذشته بود!