قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
بلبل امپراتور
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
همانطور که میدانید امپراتور کشور چین، یک مرد چینی است و صدالبته تمام اطرافیان و درباریان او نیز چینی هستند و اما قصه ما. این قصه سالهای سال پیش اتفاق افتاده است و درست به همین دلیل است که ارزش شنیدن دارد و من میخواهم پیش از آنکه به فراموشی سپرده شود، آن را برایتان تعریف کنم.
یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی میکرد که قصر بسیار زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینیای سفید، زیبا و گرانبها و درعینحال آنقدر ظریف و شکننده که موقع لمس کردن آن باید خیلی احتیاط میکردند.
در باغ این قصر، شگفتانگیزترین و زیباترین گلها میرویید. به گرانبهاترین این گلها، زنگولههایی نقرهای آویزان کرده بودند تا هیچکس بدون توجه به آنها از کنارشان رد نشود. بله، همهچیز در باغ امپراتور به شکل تحسینبرانگیزی عجیب بود و درعینحال، این باغ چنان بزرگ و پهناور بود که حتی باغبان آن هم از انتهایش خبر نداشت و اگر کسی دلش میخواست که همینطور به رفتن در آن ادامه دهد، سرانجام به جنگلی انبوه با درختان سر به فلک کشیده و دریاچههای پاک و زلال میرسید.
جنگل تا کنار دریایی نیلگون که کشتیهای بزرگ در آن رفتوآمد میکردند، امتداد داشت. در میان این درختان بلبلی زندگی میکرد که صدایی بینهایت زیبا و آوازی بس دلنشین داشت. حتی ماهیگیر فقیری که مجبور بود به دریا برود و ماهی بگیرد، وقتی هنگام شب برای پهن کردن تورهایش به کنار دریا میرفت، دست از کار میکشید و به آواز سحرانگیز بلبل گوش میداد و با خود میگفت: «چقدر زیباست! چقدر دلنشین است!» بااینهمه، ماهیگیر فقیر باز مجبور میشد به سراغ کارهایش برود و بلبل را فراموش کند؛ اما شب بعد، وقتی پرنده دوباره آواز میخواند، ماهیگیر باز دست از کار میکشید و با صدای بلند میگفت: «چقدر زیباست!»
جهانگردان بسیاری از تمام نقاط دنیا به آنجا میآمدند و با دیدن باغ و قصر، از حیرت لب به تحسین میگشودند؛ اما چون آواز بلبل را میشنیدند، یکصدا میگفتند: «این چیز دیگری است!» و هنگامی هم که به کشورشان بازمیگشتند و از دیدنیهای سفرشان تعریف میکردند، از بلبل هم نام میبردند. دانشمندان و فیلسوفان کتابهای بسیاری درباره شهر و قصر و باغ امپراتور به رشته تحریر درآوردند و بیشتر از همه از بلبل و نغمه سحرانگیزش نوشتند. شاعران نیز زیباترین شعرها را در وصف بلبل امپراتور میسرودند. این کتابها در سراسر جهان پخش شدند و چند تا از آنها به دست امپراتور رسید. امپراتور درحالیکه روی صندلی باشکوهش نشسته بود، آنها را خواند و با خشنودی سر تکان داد؛ زیرا از خواندن توضیحات استادانهای که از پایتخت و قصر و باغ سلطنتی شده بود لذت میبرد تا اینکه به صفحهای رسید که نوشته شده بود: «اما بلبل از همه آنها بهتر و شگفتانگیزتر است!»
در اینجا بود که امپراتور با تعجب فریاد کشید: «یعنی چه؟ من که اصلاً پرندهای به این اسم نمیشناسم! آیا در قلمرو امپراتوری من چنین پرندهای وجود دارد؟! من که هرگز اسمش را نشنیدهام، واقعاً خجالتآور است که باید خبر چنین چیزی را برای اولین بار از کتابهای بیگانگان بشنوم!»
امپراتور فوراً وزیر دربار را احضار کرد. وزیر که مردی متشخص و بلندمرتبه بود و هیچکدام از زیردستانش جرئت نداشتند با وی صحبت کنند، یا چیزی از او بپرسند، نزد امپراتور آمد. امپراتور رو به او گفت: «شنیدهام که در اینجا پرنده شگفتانگیزی به نام بلبل زندگی میکند. در تمام این کتابها نوشتهاند که این پرنده بهترین و زیباترین چیزی است که در سراسر امپراتوری من یافت میشود. چرا تابهحال چیزی درباره آن به من نگفتید؟»
وزیر پاسخ داد: «من هم تا به امروز اسمی از آن پرنده نشنیده بودم.»
امپراتور گفت: «باید همین امشب بلبل را به اینجا بیاورید تا برای من آواز بخواند! تمام مردم دنیا میدانند که من چه پرنده گرانبهایی دارم، اما خودم از آن بیخبرم!»
وزیر گفت: «هر طور شده آن را برایتان پیدا خواهم کرد.»
اما او از کجا میتوانست این پرنده را پیدا کند؟ وزیر از تمام پلههای قصر بالا و پایین دوید، از تمام راهروها و تالارها گذشت و به هرکس رسید سراغ بلبل را گرفت؛ اما هیچکس، چیزی درباره بلبل نشنیده بود. وزیر دواندوان به نزد امپراتور بازگشت و گفت که بلبل باید موجودی افسانهای باشد که نویسندگان آن کتابها از خود خلق کردهاند و ادامه داد: «حتماً جناب امپراتور میدانند که مطالب بخش عظیمی از کتابهایی که به رشته نگارش درمیآیند، خیالیاند.»
امپراتور گفت: «اما این کتاب را امپراتور ژاپن برایم فرستاده است و به همین دلیل نمیتواند خیالی باشد. باید همین امشب بلبل را پیدا کنید و به اینجا بیاورید. من باید آواز آن را بشنوم. این خواست من است. اگر آن را پیدا نکنید دستور میدهم بعد از شام، سپاهیانم سواره از روی تمام درباریان راه بروند.»
وزیر گفت: «ایدادبیداد!» و دوباره دواندوان تمامی پلهها و راهروها و تالارهای قصر را زیر پا گذاشت، این بار نیمی از درباریان نیز به دنبالش اینطرف و آنطرف میدویدند، زیرا دوست نداشتند کسی از رویشان رژه برود. بعدازآن، پرسوجو و جستجوی همگانی برای یافتن بلبل شگفتانگیز شروع شد. سرانجام آنها به دخترک فقیری رسیدند که در آشپزخانه سلطنتی کار میکرد. دخترک به آنها گفت: «بلبل؟ بله، من این پرنده را میشناسم. او صدای دلنشینی دارد. من هر شب با اجازه سرآشپز، پسماندههای غذا را برای مادر مریض و بیچارهام میبرم، کلبة ما کنار ساحل است. من در بین راه وقتیکه خسته میشوم، در گوشهای از جنگل مینشینم و استراحت میکنم. درست در آن هنگام است که آواز بلبل را میشنوم و اشک در چشمانم حلقه میزند. مثل زمانی که مادرم مرا میبوسد و نوازش میکند.»
وزیر دربار گفت: «دختر جان، اگر ما را به نزد بلبل ببری، هم شغل خوبی در آشپزخانه به تو میدهم و هم ترتیبی خواهم داد که بتوانی شام خوردن امپراتور را ببینی. این خواست امپراتور است و باید انجام شود!»
بعد همگی آنها، یعنی تمام درباریان با وزیر دربار و دخترک، برای یافتن بلبل به جنگل رفتند. به نیمههای راه رسیده بودند که یک گاو ماق کشید. درباریان گفتند: «آها شنیدیم، شنیدیم! با آن جثه کوچک چه صدای رسایی دارد. البته ما قبلاً هم این صدا را شنیده بودیم!»
دخترک گفت: «نه! نه! این که صدای گاو است. هنوز خیلی مانده که به مقصد برسیم.»
در همین موقع قورقور قورباغههای مرداب بلند شد؛ وزیر دربار گفت: «چه عالی است! حالا من هم صدای آن را میشنوم… صدایش درست مثل صدای زنگ کوچک کلیسا است.»
دخترک گفت: «نه! نه! این قورباغهها هستند که قورقور میکنند. دیگر راه زیادی نمانده است. الآن به آنجا میرسیم و شما صدای بلبل را میشنوید.»
در همین موقع بلبل شروع به خواندن کرد. دخترک فریاد زد: «خودش است! گوش کنید، گوش کنید! آنجا روی آن شاخه نشسته است.» و به پرنده کوچک خاکستریرنگی که روی شاخه درختی نشسته بود اشاره کرد. وزیر دربار که از تعجب دهانش باز مانده بود، فریاد کشید: «یعنی امکان دارد؟! من حتی در خواب هم نمیدیدم که بلبل این شکلی باشد! چقدر ساده و معمولی است؟ حتماً با دیدن افراد متشخص و عالیمقام دربار، از ترس رنگش پریده است.»
دخترک خدمتکار با صدای بلند گفت: «بلبل کوچک! امپراتور عالیمقام میخواهد که تو در حضورش آواز بخوانی.»
بلبل پاسخ داد: «باکمال میل! خیلی هم خوشحال میشوم.» سپس شروع به خواندن کرد و چقدر هم زیبا خواند.
وزیر دربار گفت: «صدایش درست به زنگولههای بلورین میماند! گلوی کوچکش را ببینید که چطور میلرزد! خیلی جالب است. من قبلاً چنین صدایی را نشنیده بودم. این پرنده در دربار شهرت فوقالعادهای به دست خواهد آورد.»
بلبل پرسید: «میخواهید یکبار دیگر هم برای امپراتور بخوانم؟»
بلبل فکر میکرد که امپراتور هم در بین آنهاست. وزیر دربار گفت: «بلبل عزیز! باید باکمال افتخار بگویم که تو امشب به جشن امپراتور دعوت شدهای. در آنجا میتوانی با این نغمه دلانگیزت، امپراتور را شیفته خود سازی!»
بلبل پاسخ داد: «اما من فقط در اینجا میتوانم آواز بخوانم، نه هیچ جای دیگر.» بااینحال وقتی بلبل شنید که این خواست امپراتور است با رضایت همراه آنها رفت.
چنان شور و هیجانی در قصر به راه افتاده بود که بیا و ببین. تمام قصر به نحو بسیار زیبا و باشکوهی تزیین شده بود. دیوارها و کف چینی قصر، در پرتو نور هزاران چراغ برق میزدند. زیباترین و گرانبهاترین گلها را در راهروها و تالارها قرار داده بودند.
در وسط تالار بزرگ، جایی که امپراتور نشسته بود، یک جایگاه طلایی مخصوص قرار داده بودند که قرار بود بلبل بر روی آن بنشیند. تمام درباریان دور آن گردآمده بودند، دخترک خدمتکار نیز که اکنون لقب آشپز مخصوص را دریافت کرده بود، اجازه یافته بود که پشت در تالار بایستد. همه لباس رسمی و تشریفاتی به تن داشتند و به آن پرنده کوچک خاکستری نگاه میکردند، ناگهان امپراتور سر تکان داد و بلبل چنان زیبا و سحرانگیز شروع به خواندن کرد که اشک در چشمان امپراتور حلقه زد و از گونههایش سرازیر شد. بلبل بازهم شیرینتر و دلفریبتر به خواندن ادامه داد؛ نوایی که مستقیم به قلب و روح شنوندگان راه پیدا میکرد. امپراتور چنان از آواز بلبل راضی و خشنود بود که گفت بلبل میتواند دمپایی طلاییاش را مانند یک گردنبند به گردن بیندازد؛ اما بلبل با تشکر بسیار، این هدیه را رد کرد و گفت: «بهترین پاداش من اشکی است که در چشمان امپراتور حلقه زد! این برای من همچون یک گنج گرانبها است. اشکهای یک امپراتور قدرت عجیبی دارند. من پاداش خودم را دریافت کردهام!»
و باز با آواز شیرین و گوش نوازش همه را به حیرت واداشت. زنهایی که در آنجا ایستاده بودند گفتند: «این دوستداشتنیترین پرندهای است که ما به عمرمان دیدهایم!» فراشان و ندیمههای دربار نیز اعلام کردند که از آواز بلبل لذت بردهاند؛ و این خیلی حرف بود. چون آنها از همه سختگیرتر و مشکلپسندتر بودند. خلاصه اینکه، در یکشب بلبل به شهرت و موفقیت بزرگی دست یافت. امپراتور دستور داد تا بلبل در قصر بماند، قفسی مخصوص به خود داشته باشد و بتواند روزی دومرتبه و شبی یکمرتبه از قفس بیرون بیاید و گردش کند: دوازده خدمتکار منصوب شدند که هرگاه بلبل به گردش میرود، همراهش بروند و مواظبش باشند. هرکدام از آنها یک ریسمان ابریشمین در دست داشت که به پای بلبل بسته شده بود و محکم آن را نگه داشته بودند. چنین گردشی برای بلبل هیچ لذت و تفریحی نداشت.
تمام مردم شهر از این پرندۀ اعجابانگیز حرف میزدند. وقتی دو نفر به هم میرسیدند، اولی میگفت:
– بُل!
و دومی پاسخ میداد:
– بُل!
و سپس هر دو آه میکشیدند و منظور یکدیگر را میفهمیدند. یازده تن از بچههای دورهگرد و دستفروش، نام خود را به بلبل تغییر دادند.
روزی برای امپراتور بسته بزرگی رسید که رویش نوشته شده بود: «بلبل!» امپراتور گفت: «این هم یک کتاب جدید درباره پرنده مشهور قصر ما!»
اما این هدیه یک کتاب نبود، بلکه یک اثر هنری کوچک بود که داخل یک جعبه مخصوص قرار داشت؛ یک بلبل کوکی و ماشینی، بلبلی که میتوانست همچون یک بلبل واقعی آواز بخواند. تمام بدن این بلبل کوکی از جواهراتی مثل الماس و لعل و یاقوت پوشیده شده بود. بهمحض آنکه پرنده ماشینی را کوک میکردند میتوانست یکی از قطعههایی را که بلد بود بخواند و در همین حال دمش را بالا و پایین میبرد و زیر نور چراغها میدرخشید. دور گردنش روبان کوچکی بسته شده بود و روی آن این جمله به چشم میخورد: «بلبل امپراتور ژاپن از بلبل امپراتور چین خیلی بهتر است.»
درباریان گفتند: «چه جالب!»
و کسی که پرنده ماشینی را با خود آورده بود، فوراً به لقب و منصب سلطنتی مفتخر گردید.
– حالا این دو بلبل باید باهم بخوانند؛ عجب آوازی خواهد شد!
و بلبلها مجبور شدند باهم آواز بخوانند، اما نتیجه کار چندان خوب از کار درنیامد، زیرا بلبل واقعی به شیوه خود آواز میخواند و پرنده ماشینی هم آوازهای خاص خود را میخواند.
استاد موسیقیدان گفت: «این که تقصیر بلبل جواهرنشان نیست. او کاملاً عالی و بینقص میخواند و من هم از آوازهایش خیلی خوشم میآید.»
پس قرار شد که پرنده ماشینی بهتنهایی آواز بخواند. او نیز به همان موفقیتی دست یافت که قبلاً بلبل واقعی دست یافته بود. اتفاقاً خیلی زیباتر و جذابتر هم بود؛ چون مانند جواهرات گرانبها میدرخشید.
در یک روز، بلبل ماشینی سیوسه بار همان قطعهای را که بلد بود، خواند و بااینحال خسته نشد. مردم باکمال میل حاضر بودند بازهم به آواز آن گوش دهند؛ اما امپراتور گفت: «اکنون نوبت بلبل واقعی است که آوازش را بخواند.» اما بلبل واقعی کجا بود؟ هیچکس متوجه نشده بود که پرنده از پنجرۀ باز تالار به بیرون پرواز کرده و به جنگل سبز عزیزش بازگشته است. امپراتور گفت: «حالا چهکار کنیم؟»
تمام درباریان بلبل را لعن و نفرین کردند و گفتند که پرندۀ بسیار قدرنشناسی بوده است. بعد هم اضافه کردند: «حالا دیگر بهترین پرنده دنیا نزد ماست! پرنده جواهرنشان!»
و بهاینترتیب پرنده ماشینی دوباره مجبور شد آواز بخواند و این بار سی و چهارم بود که آنها به همان قطعه گوش میکردند. البته برایشان کسلکننده نبود و کسی نمیتوانست آن را از بر شود، چون قطعۀ بسیار دشوار و پیچیدهای بود. استاد موسیقیدان نیز پرنده را مورد تحسین و تمجید بسیار قرار داد. بله، او اعلام نمود که پرنده ماشینی خیلی بهتر از بلبل واقعی آواز میخواند، حتی ازلحاظ پروبالهای طلایی و الماسهای زیبایش هم بهتر از آن است.
او گفت: «خانمها و آقایان و مقدمتر از همه، حضرت امپراتور! در مورد یک بلبل واقعی آدم هرگز نمیتواند حدس بزند یا پیشبینی کند که آواز بعدیاش چه خواهد بود؛ اما در این پرندۀ ماشینی همهچیز مطابق نظم و ترتیب طراحی شده است، آدم میتواند بهخوبی طرز کار آن را توضیح دهد، میتوان شکم آن را باز کرد و به مردم نشان داد که آوازهای آن از کجا میآیند، چگونه ردیف میشوند و به چه ترتیب تکرار میگردند.»
همه حاضران گفتند: «چه خوب! این همان چیزی است که ما دوست داریم!»
و استاد اجازه یافت که یکشنبه آینده پرنده ماشینی را به مردم نشان بدهد. مردم میتوانستند آواز خواندن آن را هم بشنوند؛ چون امپراتور اینچنین امر کرده بود. مردم از شنیدن آواز آن بهقدری لذت بردند که انگار آنها را به صرف چای و شیرینی دعوت کرده بودند؛ چیزی که برای یک فرد چینی ارزش زیادی دارد. تمام آنهایی که آواز پرنده را شنیدند، یکصدا گفتند: «عجب! چقدر زیباست!»
و دستانشان را از تعجب بالا بردند و سر تکان دادند؛ اما ماهیگیر فقیر که آواز بلبل واقعی را شنیده بود، گفت: «آوازش بهاندازه کافی قشنگ به نظر میرسد و زیروبم آن نیز خوب است، اما انگار یکچیز آن کم است؛ گرچه من نمیدانم چه چیزی!»
بلبل واقعی از امپراتوری چین رانده شد و پرنده ماشینی جایگاه مخصوصی بر روی یک بالش ابریشمی در کنار تخت امپراتور یافت. تمام هدایایی را که دریافت میکرد، اعم از طلا و سنگهای گرانبها، بهصورت حلقه بزرگی به دورش میچیدند. مقام و مرتبه بلبل کوکی هرروز افزایش مییافت و حتی لقب آوازهخوان ویژه امپراتور را دریافت کرد. امپراتور او را دست چپ خود مینشاند؛ زیرا بر این باور بود که سمت چپ بدن انسان -که قلب هم در آن سمت قرار دارد- از همه مهمتر است و حتی در بدن یک امپراتور نیز قلب در سمت چپ قرار دارد.
استاد موسیقیدان، یک مجموعه کتاب بیستوپنج جلدی درباره پرنده ماشینی به رشته تحریر درآورد. این مجموعه، بسیار غنی و پرمحتوا، بسیار طولانی و حجیم و پر از دشوارترین واژههای چینی بود. بااینحال تمام مردم اعلام کردند که آن را خوانده و خوب درک کردهاند؛ زیر از این میترسیدند که کسی آنها را نادان فرض کند و زیر سُم اسبهای لشکریان بیندازد.
یک سال به همین ترتیب گذشت. امپراتور، درباریان و تمام چینیهای دیگر تکتک جزئیات آوازهای پرنده ماشینی را از حفظ بودند؛ درست به همین دلیل، خود نیز با آن همصدا میشدند و آواز میخواندند. بچهها در کوچه و بازار ادای بلبل را درمیآوردند، خود امپراتور نیز گاهی به هوس میافتاد که چهچهه بزند و با پرنده عزیزش همآواز شود. بله، روزها بهاینترتیب سپری شدند. تا اینکه یکشب، درست هنگامیکه پرنده ماشینی در اوج آواز خواندن بود و امپراتور در تختخوابش دراز کشیده بود و به آن گوش میکرد، چیزی در داخل پرنده گفت: «رززینگ!»
و چیزی شکست.
– ترق!
و تمام چرخدندههای آن به اطراف پخش شدند و بهاینترتیب آواز پرنده قطع شد. امپراتور بلافاصله از جا پرید و دستور داد که پزشک سلطنتی را احضار کنند؛ اما از دست او چهکاری ساخته بود؟ سپس آنها دنبال یک ساعتساز خبره فرستادند و پس از یک عالمه بحث و بررسی پرنده را تقریباً دوباره جمعوجور کردند؛ اما استاد ساعتساز گفت که از آن به بعد باید بااحتیاط با پرنده رفتار شود، زیرا چرخها و دندههای آن کهنه و فرسوده شدهاند و دیگر نمیتوان قطعات نو و جدید را جایگزین آنها ساخت تا پرنده بازهم قادر به آواز خواندن شود.
آه و ناله و فغان تمام قصر را پر کرد. ازآنپس فقط سالی یکبار اجازه میدادند پرنده آواز بخواند و همان یکبار هم خیلی زیاد بود؛ اما بعد استاد موسیقیدان نطق کوتاهی کرد که پر از کلمات قلمبهسلمبه بود، او گفت که این هم خودش خیلی خوب است… و مردم هم پذیرفتند.
بدین ترتیب پنج سال سپری شد و این بار غم و اندوهی واقعی تمام ملت چین را در برگرفت. چینیها حقیقتاً خیلی به امپراتورشان علاقه داشتند. او اکنون بیمار شده بود و گفته میشد که مدتزمان زیادی زنده نخواهد ماند. حتی یک امپراتور جدید هم برگزیده شده بود. مردم در کوچه و خیابان میایستادند و از وزیر دربار میپرسیدند که حال امپراتور پیر چطور است.
او نیز فقط میگفت: «ایبابا!» و با تأسف سری تکان میداد.
امپراتور، سرد و رنگپریده، روی تختخواب بزرگ و زیبایش افتاده بود. تمام درباریان فکر میکردند که از دنیا رفته است. هر یک باعجله میرفتند تا به حاکم جدید عرض ارادت کنند. فراشان، هیجانزده در گوشهای جمع میشدند تا دراینباره صحبت کنند و ندیمهها در فکر یک مهمانی بزرگ بودند. در تمامی راهروها و معابر، پارچههای ضخیمی پهن کرده بودند تا صدای پایی شنیده نشود. به همین خاطر همهجا ساکت و آرام بود؛ ساکت ساکت؛ اما امپراتور هنوز نمرده بود. او خشک و رنگپریده روی تختخواب باشکوهش دراز کشیده بود؛ تختخوابی با پردههای بلند مخملی و منگولههای طلایی. یکی از پنجرههای اتاق باز بود و نور مهتاب بر روی امپراتور و پرندۀ کوکی میتابید.
امپراتور بیچاره بهسختی میتوانست نفس بکشد، درست مثل این بود که کسی روی سینهاش نشسته باشد. او چشمانش را باز کرد و سپس مرگ را دید که بر روی سینهاش نشسته و تاج طلایی او را بر سر گذاشته است. شمشیر مخصوص امپراتور را در یک دست و پرچم زیبایش را در دست دیگر گرفته بود. از لابهلای پردههای زیبای مخملی اطرافش، سرهای عجیبی سرک میکشیدند بعضیها بسیار زشت و بعضیها هم قشنگ و دوستداشتنی. تمام اینها اعمال نیک و بد امپراتور بودند که اکنون در مقابلش ظاهر شده بودند. آنها به نجوا به یکدیگر میگفتند: «آیا این را به خاطر میآوری؟ آیا آن را به خاطر داری؟ آیا فلان چیز را به یاد میآوری؟»
و آنقدر به این کار ادامه دادند که عرق از سر و روی امپراتور سرازیر شد. امپراتور گفت: «من نمیدانم! نمیدانم! موزیک! نوازندگان بنوازند! طبل و سنج بزرگ چینی! تا من سخنان اینها را نشنوم!»
و آنها همچنان به حرف زدن ادامه دادند و مرگ نیز همانطور روی سینهاش نشسته بود و مانند یک مرد چینی سر تکان میداد. امپراتور فریاد زد: «موزیک! موزیک! ای پرنده کوچک طلایی و عزیز من، بخوان، بخوان! من به تو طلا و هدایای گرانبها دادهام؛ من حتی دمپایی طلایی خودم را به دور گردنت بستهام… حالا بخوان، بخوان!»
اما پرنده ساکت و بیحرکت بود. هیچکس آنجا نبود که کوکش کند و او هم که نمیتوانست بدون این کار آواز بخواند؛ ولی مرگ همانطور با آن چشمان بزرگ توخالیاش به امپراتور خیره شده بود، تمام قصر به شکل بسیار ترسناکی ساکت بود. ناگهان، از بیرون پنجره، صدای آوازی بینهایت دوستداشتنی به گوش رسید. این همان بلبل کوچک خاکستری بود که روی لبه یک فواره نشسته بود. پرنده خبر بیماری امپراتور را شنیده و آمده بود تا با آوازهایش به او آرامش و امید ببخشد و همینطور که آواز میخواند، آن موجودات وهمانگیز و خیالی ضعیفتر و محوتر میشدند و خون با سرعت بیشتری در رگهای امپراتور به جریان میافتاد و اندامهای ضعیفش جان تازهای میگرفتند. حتی مرگ نیز گوش به آواز بلبل سپرده بود و مرتب میگفت: «ادامه بده، بلبل کوچک، ادامه بده!»
بلبل گفت: «اگر بخوانم آن شمشیر زیبای طلایی را به من میدهی؟ آن پرچم باشکوه را به من میدهی؟ تاج امپراتور را به من میدهی؟»
مرگ پذیرفت که در مقابل هر آوازی که بلبل میخواند یکی از آنها را به او ببخشد و بلبل همینطور خواند و خواند. با آواز بلبل، مرگ میل عجیبی در خود احساس کرد که به باغش برگردد و به شکل غبار سرد و سفیدرنگی از پنجره بیرون رفت و ناپدید شد.
امپراتور گفت: «متشکرم! ممنونم! تو پرندهای آسمانی هستی! من تو را خوب میشناسم. من تو را از کشور و امپراتوریم طرد کرده بودم و بااینحال تو چهرههای شیطانی را از من فراری دادی و مرگ را از من دور ساختی! چه پاداشی میتوانم به تو بدهم؟»
بلبل پاسخ داد: «تو قبلاً پاداش مرا دادهای، هنگامیکه برای اولین بار برایت آواز خواندم، اشک از چشمانت سرازیر شد. من هرگز این را فراموش نمیکنم. اینها همان جواهراتی هستند که قلب یک خواننده را به شوق میآورند؛ اما حالا بخواب و سعی کن خوب استراحت کنی تا قوی و نیرومند شوی. من نیز چیزی برایت خواهم خواند.» و شروع به خواندن کرد.
امپراتور به خواب شیرینی فرورفت. وای که آن خواب تا چه حد ملایم و فرحبخش بود! وقتیکه امپراتور، سرحال و بانشاط از خواب بیدار شد، خورشید از پشت پنجرهها بر روی او میتابید. هنوز حتی یکی از خدمتکارانش بازنگشته بودند؛ زیرا همه فکر میکردند که او مرده است؛ فقط بلبل بود که در کنارش نشسته بود و آواز میخواند. امپراتور گفت: «تو باید همیشه پیش من بمانی، میتوانی هر وقت و هر طور هم که دلت میخواهد آواز بخوانی، من این پرنده ماشینی را هزار تکه خواهم کرد.»
بلبل پاسخ داد: «نه، نه. آن پرنده تا آنجا که میتوانست به تو خدمت کرد؛ آن را همانطوری که تاکنون نگه داشتهای حفظ کن، من نمیتوانم در قصر آشیانه کنم. پس اجازه بده هر وقت دلم میخواهد به اینجا بیایم و برایت آواز بخوانم. هنگام غروب کنار آن فواره پشت پنجره مینشینم و برایت چیزی میخوانم تا تو هم خوشحال بشوی و هم به فکر فرو بروی. من درباره آنهایی که شاد هستند و آنهایی که غمگیناند، برایت میخوانم. از خوبیها و بدیهایی برایت خواهم خواند که در اطراف تو پنهان هستند. من به جاهای دور و نزدیک سرک میکشم. به کلبه ماهیگیر فقیر، به زیر سقف خانه دهقان و به تمام کسانی که در این سرزمین زندگی میکنند. من قلب تو را بیشتر از تاجت دوست دارم و بااینحال تاج امپراتور دارای شأن و منزلت خاص خود است. من باز به نزدت خواهم آمد و برایت خواهم خواند؛ اما باید یکچیز را به من قول بدهی.»
امپراتور گفت: «بگو چه میخواهی؟»
و درحالیکه لباسهای سلطنتی خود را شخصاً به تن کرده بود و شمشیر طلاییاش را به قلب خود میفشرد، از تخت برخاست و قد راست کرد.
بلبل گفت: «میخواهم به هیچکس نگویی که من همهچیز را به تو میگویم. اینطوری برای همه بهتر است.»
بلبل پرواز کرد و رفت. خدمتکاران داخل شدند تا امپراتور مرده را با خود ببرند و بله. آنها امپراتور را دیدند که مانند شاخ شمشاد آنجا ایستاده بود… امپراتور گفت: «صبحبهخیر!»