قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
فانوس پیر
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
آیا تاکنون قصة فانوس پیر را شنیدهاید؟ قصه چندان شیرینی نیست، حتی کمی هم غمانگیز است؛ ولی به یکبار شنیدنش میارزد.
یکی بود یکی نبود، فانوس پیر و کهنسالی بود که سالیان درازی با شرافتمندی و سربلندی خدمت کرده و حالا قرار بود که از کار معاف گردد و بازنشسته شود. آن شب آخرین شبی بود که فانوس در جای خود ایستاده بود و خیابان را روشن میکرد. احساس بازیگر پیری را داشت که برای آخرین بار روی صحنه ظاهر میشود و فردا در آلونک خود به فراموشی سپرده خواهد شد. فانوس از فردای خود خیلی هراسان بود، زیرا میدانست که فردا او را به تالار شهرداری خواهند برد تا شهردار و اعضای شورای شهر او را معاینه و بازدید کنند و بگویند که آیا میتواند به کار خود ادامه دهد، یا اینکه باید او را به حومه شهر و یا به یک کارخانه صنعتی بفرستند. شاید هم آن را برای ذوب شدن به کارخانه ذوبآهن ببرند.
در آن صورت ممکن بود که چیز خوبی از او بسازند، ولی برای فانوس بسیار دردناک بود که نتواند موقعیت فعلی خود را داشته باشد. سرنوشت فانوس پیر به هر جا که میرسید، یکچیز، مسلم و حتمی بود و آن جدا شدن از نگهبان فانوس و همسرش بود. از وقتیکه او فانوس خیابان شده بود و او را در این محل نصب کرده بودند، با آنها زندگی کرده و جزئی از خانواده آنها شده بود.
نگهبان که در آن موقع جوان نیرومندی بود، همراه زنش مأمور نگهبانی از فانوس شده بود. زن هر وقت از کنار او میگذشت خودش را میگرفت و اعتنایی به او نمیکرد؛ اما بعد از گذشت سالها، درست زمانی که نگهبان و همسرش و فانوس، پیر شده بودند، زن برخلاف روزهای قبل، او را بامحبت مینگریست و از او بیشتر از قبل مواظبت میکرد. چراغش را پاک میکرد و روغن در آن میریخت.
آن شب آخرین شبی بود که فانوس در خیابان بود و فردا به شهرداری برده میشد، اما فکر دردناک جدا شدن از نگهبان و همسرش، یکلحظه او را راحت نمیگذاشت. حتی میتوان گفت که داشت او را میسوزاند.
افکار گوناگونی در سر او میگذشت. فانوس چیزهای زیادی دیده و شنیده بود. شاید بهاندازه خیلی از آدمها آرزو در دل داشت، اما هیچگاه این افکار را به زبان نمیآورد. او آنقدر نجیب و درستکار بود که حتی حاضر نمیشد مزاحم نگهبانهایش شود. هرلحظه نورش بیشتر میشد و فروزانتر میگشت و در این لحظه تمام خاطرات گذشتهاش را به یاد میآورد.
چند شب پیش بود که جوان زیبایی با نامهای که حاشیههای طلایی داشت و با خط زیبای دختری تحصیلکرده نوشته شده بود آمد و زیر نور فانوس ایستاد و در روشنایی آن دو بار نامه را خواند و آن را بوسید. در چشمانش برق شادی موج میزد. انگار میگفت: «من خوشبختترین مرد جهانم!» تنها او و فانوس میدانستند که در نامه چه نوشته شده است. فانوس چشمان دیگری را نیز به یاد داشت. در حیرت بود که چگونه پرنده خیالش پرواز میکند و از موضوعی به موضوع دیگر میپرد. آن روز را خوب به یاد داشت. در آن روز تشییع جنازة باشکوهی انجام گرفت. درون تابوت، زن زیبایی دراز کشیده بود. تابوت را با گلهای زیبایی تزیین کرده و مشعلهای زیادی هم روشن کرده بودند. پیادهرو و خیابان پر از آدمهایی بود که به دنبال کالسکه میرفتند. وقتی مشعلها دور شدند، چشم فانوس به مردی افتاد که به او تکیه داده بود و اشک میریخت. فانوس هرگز چشمان مات مزدۀ او را فراموش نمیکرد. این افکار یکلحظه فانوس پیر را که آخرین شب خدمتش را میگذراند رها نمیکرد. معمولاً نگهبان کشیک که عوض میشد، چندکلمهای با جانشین خود حرف میزد؛ اما فانوس پیر جانشین خود را نمیشناخت. وگرنه چندکلمهای درباره زنگزدگی، باران، قسمتی از پیادهرو که نور ماه آنجا را روشن میکرد و باد و جهت آن با او صحبت میکرد و اطلاعات سودمندی در اختیارش میگذاشت.
در کنار جوی آب، سه موجود دیگر ایستاده بودند و گمان میکردند، فانوس پیر یکی از آنها را بهعنوان جانشین خود معرفی خواهد کرد. اولی یک کلّۀ ماهی بود که در تاریکی میدرخشید و فکر میکرد اگر او را داخل فانوس بگذارند میتواند آن را روشن کند.
دومی یک تکه چوب پوسیده بود که در تاریکی میدرخشید و فکر میکرد که روزگاری شاخه درختی از درختان جنگل بوده است و سومی یک کرم شبتاب بود. حالا اینکه او چطوری و از کجا خودش را به آنجا رسانده، مسئلهای بود که هیچکس نمیدانست. بااینهمه او آنجا بود و درخششی هم داشت؛ اما کلۀ ماهی و تکه چوب قسم میخوردند که او همیشه نمیتواند بدرخشد و تنها در مواقع خاصی میدرخشد و به همین دلیل نباید موردتوجه قرار گیرد.
فانوس به هر سه آنها گفت: «هیچکدام نمیتوانید جانشین من شوید. چراکه بهاندازه کافی روشنایی ندارید.» اما هیچکدام از آنها حرف او را قبول نداشتند و زمانی که فهمیدند فانوس پیر هیچکاره است و فردا از کار برکنار خواهد شد، خیلی خوشحال شدند و گفتند: «فانوس هم بهراستی پیر شده و کاری از دستش برنمیآید.»
در همین موقع بادی از سر کوچه رسید و کلاهک سر فانوس را نوازش کرد و گفت: «شنیدم فردا ازاینجا میروی! یعنی این آخرین شبی است که تو را میبینم؟ میخواهم هدیهای به تو بدهم! من هوایی در سرت میدمم تا بتوانی آنچه را که دیده یا شنیدهای و حتی هر چیزی را که در روشنایی تو خوانده باشند به یاد بیاوری!»
فانوس پیر گفت: «از تو متشکرم دوست عزیز! این هدیۀ بسیار خوبی است. فقط امیدوارم مرا ذوب نکنند.»
باد گفت: «نگران نباش. ذوبت نمیکنند. آماده باش که میخواهم هدیه خود را به تو بدهم. با چنین هدیهای میتوانی باقی عمرت را با خوشی و شادمانی بگذرانی.»
فانوس گفت: «بهشرط آنکه فردا مرا ذوب نکنند. راستی اگر چنین بشود، من باز خاطرات خود را حفظ خواهم کرد.»
باد گفت: «عاقل باش فانوس پیر!» آنگاه بر او وزید. در همین موقع ماه نیز از پشت ابرها بیرون آمد. باد از او پرسید: «تو چه هدیهای به فانوس میدهی؟»
ماه گفت: «من چیزی به او نمیدهم، چون در حال کوچک شدنم. گذشته از آن، فانوس هرگز بر من نتابیده و این من بودم که بر او تابیدهام.» در همین موقع قطرهای آب بر روی فانوس افتاد. این قطره از گونۀ یک ابر چکیده بود و هدیة او به فانوس بود و شاید بهترین هدیه بود. قطره آب گفت: «من در تو فرو میروم و تو میتوانی اگر دلت خواست در یک شب بپوسی و به گردوغبار تبدیل شوی.»
فانوس این هدیه را نپسندید. باد هم با او همعقیده بود. باد درحالیکه میوزید گفت: «چیزی بهتر از این نداشتی؟»
سپس یک ستاره فروافتاد و یک خط روشن و طولانی رسم کرد. کله ماهی فریاد زد: «آن چه بود؟ آیا ستارهای پایین افتاد؟ به نظرم آمد ستارهای داخل فانوس افتاد. اگر آن بالاییها هم بخواهند جای فانوس را بگیرند، پس ما ولمعطلیم و باید پی کار خود برویم.» آنوقت راه خود را گرفت و ازآنجا رفت. تکه چوب و کرم شبتاب هم به دنبالش راه افتادند.
فانوس پیر ناگهان با نوری شگفتانگیز درخشید و گفت: «عجب هدیه جالبی است! من همیشه ستارهها را تحسین میکردم. آنها چنان میدرخشیدند که من هر چه کردهام نتوانستهام مانند آنها بدرخشم! حالا آنها به من چنین هدیهای دادند. با این هدیه هر کس که مرا دوست داشته باشد میتواند هر چه را که من به یاد دارم و بهروشنی دیدهام او نیز ببیند و خوشیِ واقعی همین است؛ زیرا شادیای که نتوان با دیگران تقسیم کرد، نیمی از شادی بهحساب میآید.»
باد گفت: «چه فکر خوب و باارزشی! این فکر به تو قوت قلب میبخشد، اما باید بدانی که وقتی این فکر عملی میشود که شمعی گچی در درون خود داشته باشی و تا وقتی این شمع روشن نشود، کسی نمیتواند آنچه را که در درون توست ببیند. ستارهها گمان میکنند که هر چیزی که میدرخشد و پرتو میافشاند، شمعی در درون خود دارد. خوب دیگر، من خیلی خستهام، میروم که بخوابم!»
روز بعد، بله بهتر است درباره روز بعد صحبت نکنیم. شب بعد فانوس روی نیمکتی قرار داشت. کدام نیمکت؟ نیمکتی که در خانۀ نگهبان پیر بود.
نگهبان با توجه به خدمات چندساله خود از شهردار و اعضای انجمن درخواست کرده بود تا نگهداری فانوس فرسوده را به او بسپارند و آنها نیز فانوس را به او بخشیده بودند. فانوس پیر اکنون در خانه او روی نیمکت کنار بخاری گرم، دراز کشیده بود و اینطور به نظر میرسید که بزرگتر شده و تقریباً تمام نیمکت را گرفته است.
نگهبان پیر به فانوس مثل بچه خود نگاه میکرد، برای اینکه او بچهای نداشت. پیرزن و پیرمرد پشت میز غذا نشسته بودند و با مهربانی به فانوس نگاه میکردند، حتی حاضر بودند در کنار خود به او جا بدهند.
خانه آنها در زیرزمین قرار داشت که دو متر پایینتر از کف خیابان بود و برای رسیدن به اتاق خود میبایست از راهرویی که سنگفرش شده بود بگذرند؛ اما باوجوداین، اتاق گرم و راحتی بود و پردهها در رختخواب و پنجرهها کشیده شده بودند. در کنار پنجره دو گلدان عجیب قرار داشت که آن را کریستین دریانورد از هند شرقی یا هند غربی آورده بود. گلدانها از جنس خاک رس بودند و نقش دو فیل روی آنها حک شده بود که در پشت خالیِ آنها خاک ریخته بودند. یکی از این گلدانها در حقیقت باغ سبزیکاری پیرمرد بود و نگهبان پیر در آن سبزی میکاشت. گلدان دوم هم باغچه پیرزن بود که در آن چند بوته شمعدانی کاشته بود.
بر روی دیوارها، تصویرهای رنگی از کنگرۀ وین آویخته بودند که تصویر تمام امپراتورها و پادشاهان اروپا هم در میان آنها دیده میشد! یک ساعت شماطهدار بزرگ هم روی دیوار تیک و تاک میکرد و همیشۀ خدا هم جلو میافتاد؛ اما پیرمرد و پیرزن معتقد بودند که جلو افتادن بهتر از عقب ماندن است.
پیرمرد و پیرزن کنار میز نشسته بودند و غذا میخوردند و فانوس هم کنار بخاری روی نیمکت قرار داشت. فانوس احساس کرد که دنیا دور سرش میچرخد، اما موقعی که پیرمرد به او مینگریست و از زندگی مشترکشان حرف میزد، دوباره همهچیز به جای اول خود بازمیگشت و فانوس پیر همۀ چیزها را به همان روشنی که اتفاق افتاده بود میدید. بهراستیکه باد هدیه خوبی به او داده بود!
پیرمرد و پیرزن مردمانی فعال و باتجربه بودند و ثانیهای از عمر خود را بیهوده تلف نمیکردند. در روزهای یکشنبه، هر کتابی که به دستشان میرسید میخواندند. مخصوصاً کتابهای سفرنامه و کتابهایی که مربوط به آفریقا و جنگلهای بزرگ و انبوه و فیلهای وحشی بود. آنها آن را باز میکردند و پیرمرد آن را با صدای بلند میخواند و پیرزن هم بهدقت گوش میداد و به گلدانهایی که نقش فیل داشتند نگاه میکرد و میگفت: «آه! من میتوانم همۀ آنها را در ذهنم مجسم کنم!»
فانوس پیر خیلی دلش میخواست که آنها شمع گچی پیدا میکردند و با آن او را روشن میکردند تا پیرزن هم بتواند همهچیز را ببیند: درختان بزرگ با شاخههای انبوه و در هم و مردمان سیاهپوست که بر روی اسبهای خود سوار بودند، گلههای بزرگ فیل که بیشهها را زیر پاهای پهن خود لگدمال میکردند.
فانوس پیر آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر شمع گچی نباشد، هنر و استعدادی که من دارم به هیچ دردی نمیخورد! افسوس که اینها بهجز روغن و شمع کوچک پیه، چیز دیگری ندارند!»
یک روز کیسهای پر از باقیماندههای شمع گچی را به زیرزمین آوردند. پیرزن تکههای بزرگ آن را روشن کرد و تکههای کوچک را برای موم زدن نخهای خود نگه داشت. در آنجا شمع گچی زیادی وجود داشت، اما کسی به فکر گذاشتن تکه کوچکی از آن در فانوس نبود.
فانوس با خود گفت: «من در اینجا با اینهمه استعداد بدون استفاده افتادهام و کسی از من استفاده نمیکنند. آنها نمیدانند که من چه هنری دارم و میتوانم این دیوارها را با نور خود بهصورت تابلوهایی دلانگیز و زیبا دربیاورم.»
فانوس پیر، بیفایده در گوشهای افتاده بود. پیرمرد و پیرزن آن را حسابی پاک و تمیز کرده بودند، طوری که از شدت تمیزی برق میزد. البته کسانی که او را میدیدند، میگفتند که کهنه و ازکارافتاده است، ولی پیرمرد و پیرزن توجهی به این حرفها نمیکردند. چراکه فانوس را دوست داشتند و با جانودل از او مراقبت میکردند.
روزها از پی هم میگذشتند تا اینکه سالروز تولد نگهبان پیر فرارسید. پیرزن کنار فانوس رفت و با لبخند شیرینی گفت: «میخواهم خانه را بهافتخار تولد شوهرم، نورباران کنم!»
فانوس با خوشحالی کلاهک خود را تکان داد و گفت: «بالاخره بخت با من یار شد!» آن شب هم فانوس را بهجای شمع گچی با روغن روشن کردند. فانوس تمام شب روشن بود. او تازه دریافته بود که هدیهای را که ستارگان به او دادهاند، باید چون گنجی گرانبها برای همیشه پیش خود نگاه دارد. پس شروع به خیالبافی کرد – و خوب هرکسی چنان استعدادی داشته باشد دست به خیالبافی میزند. او در خیال خود دید که پیرمرد و پیرزن مردهاند و او را به کارخانه ذوبآهن بردهاند و قرار است بهزودی ذوب شود.
در آن لحظه ترسِ او کمتر از زمانی که جلوی میز شهردار و اعضای انجمن شهر قرار داشت نبود. بااینکه هر وقت دلش میخواست، میتوانست زنگ بزند و به گردوغبار تبدیل شود اما چنین کاری نکرد و اجازه داد او را ذوب کنند و به شکل شمعدانی که در آن شمع گچی روشن میکنند درآورند. شمعدان مثل فرشتهای شده بود که یک دستهگل به دست داشت و شمع در میان دستهگل قرار گرفته بود.
شمعدان را روی میزتحریر سبزرنگی گذاشته بودند. اتاقی بسیار راحت و زیبا بود. با قفسههای پر از کتاب و تصاویر زیبای نقاشی که از درودیوار آن آویزان کرده بودند. آنجا اتاق شاعری بود که هر چه میاندیشید و مینوشت جان میگرفت و زنده میشد. آنجا گاهی بهصورت جنگل تاریک و انبوه درمیآمد و گاه مانند بیشه زاری سرسبز و زیبا و گاه بهصورت عرشه کشتیای که در دریایی توفانی اسیر موجها بود و از میان آنها راه میسپرد. گاهی هم بهصورت آسمانی پر از ستاره!
فانوس پیر با خود گفت: «چه استعدادی در من نهفته است. حالا دیگر از ذوب شدن نمیترسم. حتی دلم میخواهد که مرا ذوب کنند، اما نه تا زمانی که پیرمرد و پیرزن زندهاند نباید چنین آرزویی کنم. آنها مرا به همین صورتی که هستم دوست دارند. من مثل فرزند آنها هستم. آنها مرا تمیز میکنند و روغن در من میریزند. من در اینجا راحت هستم و هیچ غمی ندارم.» ازآنپس فانوس پیر آرامش و صفای بیشتری پیدا کرد. آرامش و صفایی که شایستۀ فانوس زحمتکش و درستکار بود!