قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-حکایت-جهنم

قصه کودکانه: حکایت یک جهنمی واقعی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

حکایت

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

تمام درخت‌های سیب در باغ شکوفه کرده بودند. آن‌ها خیلی زود، قبل از آنکه برگ‌هایشان سبز شود، شکوفه کرده بودند. در حیاط همه جوجه اردک‌ها بیرون آمده بودند، گربه هم بیرون آمده بود و نور خورشید را که روی پایش افتاده بود، می‌لیسید. وقتی به کشتزار نگاه می‌کردی، می‌دیدی که گندم‌ها، رنگ سبز، زیبا و باشکوهی دارند و همه پرندگان کوچک در آنجا جیک‌جیک می‌کنند و چهچهه می‌زنند. روز یکشنبه بود. ناقوس کلیساها به صدا درآمده بودند و مردم، زیباترین لباس‌های خود را پوشیده بودند و به کلیسا می‌رفتند.

در کلیسا کشیش پشت میزی ایستاده بود و با صدایی بلند و خشمگین سخنرانی می‌کرد و می‌گفت: «گناهکاران پس از مردن به جهنم خواهند رفت و تا ابد در آتش خواهند سوخت و مجازاتشان حتی برای یک‌لحظه هم قطع نخواهد شد.»

حرف‌های کشیش به‌راستی هراس‌انگیز بود. او این حرف‌ها را با ایمان و اطمینان تمام بیان می‌کرد و می‌گفت: «در جهنم به‌جز شعله‌های آتش سوزان چیزی نیست. نه بادی هست و نه نسیمی، گوری است که انتهایی ندارد و کسانی که در آنجا ریخته می‌شوند تا ابد در خاموشی و سیاهی، پایین و پایین‌تر می‌روند.»

شنیدن این حرف‌ها، وحشتی در دل کسانی که به کلیسا آمده بودند، انداخت؛ اما در بیرون، پرندگان کوچک شادمانه چهچهه می‌زدند، خورشید می‌درخشید و گرمای لذت‌بخشی داشت. گل‌ها با شادابی و طراوت، بوی خوشی در فضا می‌پراکندند. گویی همه می‌گفتند: «خداوند با ما خیلی مهربان است!»

و این با چیزی که کشیش می‌گفت خیلی فرق داشت. آن شب، موقع خواب، زن کشیش خیلی ساکت و غمگین بود. کشیش از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»

زنش در جواب گفت: «هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم آنچه را که تو در کلیسا به مردم گفتی قبول کنم. نمی‌توانم باور کنم که کفر و بی‌دینی جهان را فراگرفته باشد، یعنی آدم‌های خوب این‌قدر کم هستند. این خیلی وحشتناک است!…»

***

پاییز بود و برگ درختان بر زمین می‌ریخت. کشیش بداخلاق و سخت‌گیر در بالای سر همسر بیمارش نشسته بود. او زنی خوب و پرهیزکار بود که داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید.

کشیش با غصه گفت: «اگر کسی در گور خود آرامش پیدا کند و لطف خداوند شامل حالش شود، آن شخص تو هستی!» آنگاه دست‌های همسرش را که دیگر نفس نمی‌کشید روی‌هم گذاشت و برایش دعا خواند.

مُرده را به خاک سپردند. دو قطرۀ درشت اشک بر گونه‌های خشک کشیش چکید. خانۀ کشیش خاموش و خالی بود. زنش ازآنجا رفته بود.

شب فرارسید. باد سردی بر بالای سر کشیش می‌وزید. چشمش را باز کرد. به نظرش رسید که مهتاب اتاق را روشن کرده است؛ اما ماه در آسمان نبود. شبحی در برابر او ایستاده بود، این شبح روح همسرش بود که با اندوهی زیاد به او نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست چیزی به او بگوید. کشیش در رختخوابش نیم‌خیز شد و گفت: «آه! تو هم آسایش و آرامش ابدی پیدا نکردی؟ تو هم رنج می‌بری؟ تو که آن‌همه پرهیزکار بودی؟»

روح سر خود را پایین انداخت و دست بر سینه نهاد. کشیش گفت: «آیا می‌توانم کاری برایت بکنم؟»

روح گفت: «بله!»

– چطور؟

– تو باید تار مویی از سر گناهکاری که باید جاودانه در آتش جهنم بسوزد، بکَنی و به من بدهی!

کشیش گفت: «اگر این کار را انجام بدهم! تو از غم و درد نجات پیدا می‌کنی؟»

روح زن گفت: «دنبال من بیا! ببین به ما چه چیزی بخشیده‌اند. تو در کنار من به هر جا که دلت بخواهد می‌توانی پرواز کنی، مردم نمی‌توانند ما را ببینند. ولی ما می‌توانیم به همه‌جا برویم. تو باید کسی را که مطمئن هستی سزاوار رنج و شکنجه ابدی است به من نشان بدهی، ما باید تا قبل از سحر چنین شخصی را پیدا کنیم!»

سپس آن دو با بال‌های اندیشه، شتابان در شهر بزرگ به گردش پرداختند. نام گناهان بزرگ روی دیوارهای شهر با خطی درشت نوشته شده بود: غرور، خودخواهی، حسادت،…

کشیش گفت: «گمان می‌کنم بدانم کسانی که به آتش جاودانی محکوم خواهند شد، کجا هستند.»

آن‌ها به‌طرف در بزرگی که غرق در نور و روشنایی بود، رفتند. پله‌ها را با فرش‌های گران‌قیمت پوشانده بودند و گل‌های زیبا در زیر نور چراغ‌ها می‌درخشیدند. از همۀ تالارها صدای موسیقی می‌آمد. میزبان که لباسی از مخمل و ابریشم پوشیده بود و عصایی بزرگ با دسته‌ای نقره‌ای در دست داشت، می‌گفت: «مهمانی ما، حتی از مهمانی پادشاه نیز باشکوه‌تر است!»

و بعد نگاه تحقیرآمیزی به میهمانان کرد. در دلش می‌گفت: «مردم بیچاره! شما در برابر من چقدر کوچک و حقیر هستید!»

روح زن گفت: «غرور این مرد را دیدی؟» کشیش تکرار کرد: «این مرد! بله، دیدم؛ اما او بیمار است. بیمار غرور و خودپسندی خودش است! چنین آدم بیماری به آتش جهنم و رنج و شکنجه ابدی محکوم نمی‌شود!»

دوباره پرواز کردند و خود را به خانه مرد خسیسی رساندند، در آنجا پیرمرد لاغری بود که از شدت سرما می‌لرزید. گرسنه و تشنه بود، ولی با تمام دل‌وجان به کیسه زری که در زیر لباسش پنهان کرده بود چنگ انداخته بود. در همین موقع مرد خسیس با تنی که از تب می‌لرزید از جایش بلند شد و به‌طرف دیوار رفت. آجری از دیوار بیرون کشید و کیسه‌های طلا را بیرون آورد. سپس لباس کهنه‌اش را پاره کرد و از میان آن نیز کیسه‌های دیگری بیرون آورد و با لذت بسیار شروع به شمردن کرد.

کشیش گفت: «این مرد هم بیمار است. بیمار کیسه‌های طلا، نه، او هم تا ابد در آتش جهنم نخواهد سوخت.»

دوباره پرواز کردند و این بار به زندان شهر رفتند. وقتی به آنجا رسیدند، ناگهان یکی از زندانیان فریادی از وحشت کشید و با آرنج خود ضربه محکمی به پهلوی رفیقش کوبید. آن مرد خواب‌آلود بیدار شد و گفت: «چرا آرام نمی‌گیری و نمی‌خوابی؟ هر شب کارت همین است.»

مرد زندانی گفت: «هر شب… بله، او هر شب می‌آید و زوزه می‌کشد و مرا عذاب می‌دهد. من نمی‌خواستم این کار را بکنم. من عصبانی بودم و می‌خواستم انبار خانۀ ارباب را آتش بزنم؛ اما نمی‌دانستم که آن سگ بیچاره در آنجاست. وقتی آرام شدم، خودم هم کمک کردم تا اثاث خانه و چهار پایان را از میان آتش بیرون آوردند؛ اما آن سگ را با زنجیر بسته بودند و سگ بیچاره در آتش سوخت. من، من اصلاً دلم نمی‌خواست این‌طوری شود. حالا هر وقت که می‌خوابم زوزه‌هایش را می‌شنوم… بعد آن سگ درشت و پشمالو می‌آید و خودش را روی من می‌اندازد، زوزه می‌کشد و می‌خواهد خفه‌ام بکند… می‌شنوی چه می‌گویم؟ تو هر شب می‌توانی راحت بخوابی! اما من حتی یک ساعت هم نمی‌توانم بخوابم!»

کشیش گفت: «بیا برویم که او نیز بیمار است. بیمار خشم و غضب خود.»

دوباره پرواز کردند. تمام شهر را گشتند. از خانه ثروتمندان به کلبه فقرا رفتند. تجمل، هوس، طمع، خودپرستی، خشم، نفرت و همه گناهان بزرگ در برابرشان نمایان شد، اما دست کشیش می‌لرزید و او جرئت نداشت تار مویی از سر یکی از این گناهکاران بکند.

در همین موقع صبح از راه رسید و خروس آواز خواند. کشیش گفت: «ای خداوند بخشنده مهربان! به او آرامش و آسایشی را ببخش که من نتوانستم برایش فراهم کنم.»

روح گفت: «من این را قبلاً به تو گفته بودم. عقیده تو درباره گناهکاران و مجازات ابدی آن‌ها مرا به نزد تو آورد! مردم را خوب بشناس! حتی در دل بدکارترین انسان‌ها هم نور ایمان به خداوند یکتا قرار دارد. این نور، آتش جهنم را خاموش خواهد کرد.»

کشیش از خواب پرید. دانه‌های درشت عرق از سر و رویش سرازیر شده بود. زنش آرام در کنارش ایستاده بود. پس او نمرده بود. پس تمام این‌ها خواب بود. کشیش لبخندی زد و با خوشحالی از جا برخاست. نور طلایی خورشید، اتاق را گرم و روشن کرده بود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *