قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
حلزون و بوته گل سرخ
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
باغ زیبایی بود که اطراف آن از بوتههای فندق پوشیده شده بود. در آنسوی بوتهها مزارع زیبایی وجود داشت که گوسفندان و گاوها در آن میچریدند. در این باغ یک بوتۀ پر از گل سرخ بود و زیر آن حلزونی زندگی میکرد که هیچچیز بهجز خودش برایش مهم نبود و در این دنیا فقط به خودش فکر میکرد.
یک روز حلزون به بوته گل سرخ گفت: «من دلم نمیخواهد مثل یک بوته گل سرخ، فقط گل بدهم یا مثل بوته فندق کارم میوه دادن باشد یا مثل گاوها فقط شیر بدهم. من میتوانم کارهای بهتری انجام بدهم.»
بوته گل سرخ به حلزون گفت: «من بیشتر از اینها از تو انتظار داشتم. چرا این حرف را میزنی؟ بگو ببینم کِی میتوانی به حرفهایت عمل کنی؟»
حلزون گفت: «من روی حرفم هستم؛ اما تو همیشه عجول هستی، هیچوقت نباید شتابزده قضاوت کرد!»
یک سال گذشت و هنوز حلزون آنجا زیر بوته گل سرخ دراز کشیده بود و آفتاب به رویش میتابید. بوته گل سرخ همچنان غنچه میداد و غنچههایش به گلهای زیبا تبدیل میشدند تا اینکه زمستان از راه رسید. برف شروع به باریدن کرد. هوا سرد و نمناک شد. آن موقع بود که بوته گل سرخ سرش را خم کرد و حلزون به داخل زمین خزید.
زمستان گذشت و سال جدید آغاز شد. دوباره گلهای سرخ شکفتند و حلزون از داخل زمین بیرون آمد. حلزون رو به بوته گل سرخ کرد و گفت: «حالا دیگر تو یک بوته گل سرخ پیر هستی. باید عجله کنی؛ زیرا دیگر عمرت به پایان رسیده است؛ چون تو هرچه داشتی به دنیا دادی، دانستن این سؤال برایم خیلی مهم است که چرا تو باوجودی که خیلی چیزها به دنیا دادهای، ولی هیچ کاری برای پیشرفت خودت انجام ندادی و حتی بهغیراز گل دادن کار دیگری نکردی؟ برای این سؤال چه جوابی داری؟ بهزودی بهجز یک شاخه خشک از تو چیز دیگری باقی نمیماند. منظورم را که میفهمی!»
بوته گل سرخ جواب داد: «تو مرا با این حرفهایت ترساندی. من هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم.»
حلزون گفت: «نه، تو هیچوقت به خودت زحمت ندادهای که به این مسئله فکر کنی. آیا هیچوقت برای خودت کاری انجام دادهای، هیچ فکر کردهای که چرا گل میدهی یا چطور گل میدهی؟ هیچ میدانی که چرا اینطور است و جور دیگر نیست؟»
بوته گل سرخ جواب داد: «اینطور نیست. من برای شادی خودم گل میدهم. برای شادی دیگران، برای زیبا کردن اینجا. خورشید میدرخشد و مرا گرم میکند و هوا به من نیرو میدهد. من شبنمهای پاک را مینوشم و از آب باران تازه سیراب میشوم و زندگی میکنم و نفس میکشم. آنها از آن بالا به من قدرت و نیرو میبخشند و من احساس شادی زیادی میکنم و بنابراین من هم به خاطر آنها پشت سر هم گل میدهم. این زندگی من است. من نمیتوانم غیرازاین کار دیگری انجام دهم.»
بوته گل سرخ ادامه داد: «تو واقعاً زندگی راحتی داری؛ اما من هم هر چیزی که از طبیعت میخواستم به من داده است. برای همین هم خدا را شکر میکنم. ولی تو که بیشتر از من از طبیعت بهره میبری، هیچ کاری نمیکنی!»
حلزون گفت: «من اصلاً دلم نمیخواهد از روی محبت کاری برای دیگران انجام دهم، دیگران اصلاً به من ربطی ندارند، چهکاری میتوانم برای دیگران انجام دهم؟» حلزون به صدفش اشاره کرد و گفت: «من بهاندازه کافی همهچیز دارم.»
بوته گل سرخ گفت: «اما ما باید در این دنیا هر چیزی را که بهترین است به دیگران بدهیم و هر چه در توان داریم به آنها ببخشیم. درست است که من فقط میتوانم گل سرخ به آنها بدهم؛ اما شما که اینقدر از طبیعت هدیه گرفتهاید، چه دادهاید؟ میخواهی به دیگران چه بدهی؟»
حلزون گفت: «چه چیزی دادهام؟ چه چیزی میخواهم بدهم؟ دیگران ارزشی ندارند که من این کار را بکنم. دیگران لیاقت ندارند. اصلاً به من ربطی ندارد. تو اگر دوست داری به گل دادنت ادامه بده. تو بهتر از این کاری بلد نیستی، بگذار فندق میوه بدهد و گاوها و میشها شیر بدهند. آنها کار خودشان را میکنند؛ اما من یک صدف قشنگ دارم. من به داخل این صدف میروم و همانجا میمانم. دنیا برای من اهمیتی ندارد.»
حلزون همینطور که حرف میزد به داخل صدفش رفت. بوته گل سرخ گفت: «درست است که من نمیتوانم به درون خودم بخزم. حتی اگر آرزوی آن را داشته باشم و باز درست است که باید تا آخر عمر گل بدهم و برگهایم کمکم میافتند و باد گلهایم را با خود میبرد؛ اما میتوانم گلبرگهایم را ببینم که بین صفحههای کتاب مقدس جای گرفتهاند و یا شاید دختران جوان و زیبا یکی از گلهای مرا مثل گل سینه روی لباس خود بزنند و یا کودکی شاد و خندان با لبهای کوچکش، گلبرگهای مرا ببوسد. همینها برای من لذتبخش است و مرا خوشحال میکند. واقعاً خداوند نعمت بزرگی به من داده است و این خاطرات زیبا جزئی از زندگی من شدهاند.»
بوته گل سرخ معصومانه گل میداد، درحالیکه حلزون دراز کشیده بود و وقتش را تلف میکرد. کارهای دنیا به او ربطی نداشت و او برای دنیا ارزشی قائل نبود.
سالها گذشت، حلزون از دنیا رفت و بدنش به خاک تبدیل شد. بوته گل سرخ هم به خاک تبدیل شد اما، گلبرگهای گل سرخ لابهلای صفحات کتاب مقدس و یا در جاهای دیگر باقی ماندند و خاطره گل سرخ و بوی خوش او در یادها ماند و همه بهخوبی از او یاد میکردند.