قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
مسابقه پرش
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
روزی کک، ملخ و اردک کوکی تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند. آنها میخواستند بدانند کدامیک بلندتر از دیگران میپرد. پس مسابقهای ترتیب دادند و همه را دعوت کردند، تماشاچیان زیادی به محل مسابقه آمدند. سه قهرمان نامدار پرش هم در تالار حاضر شدند. شاه گفت: «هرکس این مسابقه را ببرد، دخترم را به عقد او درخواهم آورد.»
آنگاه مسابقه شروع شد. کک درحالیکه قیافهای جدی به خود گرفته بود، جلو آمد و آماده ایستاد.
بعد ملخ جلو آمد. او خیلی بزرگتر از کک بود و پیراهن سبزی به تن داشت. البته این پیراهن را از وقتیکه از تخم بیرون آمده بود، به تن کرده بود. او خود را از یک خانواده قدیمی میدانست که از مصر آمده و در آنجا ساکن شده بودند. روزی چندنفری آمده بودند و او را از مزرعهای که زندگی میکرد گرفته و داخل یک خانه کاغذی پوشیده از عکس گذاشته بودند. این خانه در و پنجره هم داشت.
ملخ میگفت: «تمام شانزده جیرجیرک این سرزمین که از بچگی فریاد میزنند و جیرجیر میکنند، سابقه نداشته که چنین خانهای داشته باشند و اگر خانه مرا ببینند، حتماً از حسادت میترکند.» کک و ملخ خیلی خوب میدانستند که کیستاند و چه ارج و مقامی دارند و با خود میاندیشیدند که شایستگی همسری شاهزاده خانم را دارند.
اردک کوکی چیزی به زبان نمیآورد، اما ادعا میکرد که از خانواده آبرومند و اصیلی است.
پیرمردی که داور این مسابقه بود و تابهحال سه نشان افتخار گرفته بود، اظهار کرد که اردک، استعدادش از همه بیشتر است و از نیروی پیشگویی برخوردار است و هرگاه به پشت اردک نگاه کنیم میتوانیم بفهمیم که زمستانی خوب و ملایم در پیش داریم یا زمستانی سرد و سخت. درحالیکه این موضوع را حتی با نگاه کردن به پشت کسی که تقویم را مینویسد هم نمیتوانیم بفهمیم.
شاه پیر گفت: «من حرفی نمیزنم و فقط به بهترینها فکر میکنم.»
موقع پریدن کک رسید. کک چنان پرش بلندی کرد که کسی نتوانست او را ببیند و مردم گفتند که اصلاً پرش او را ندیدهاند.
ملخ نصف کک پرید و مستقیم هم بهطرف صورت پادشاه پرید، طوری که شاه ناراحت شد و گفت: «این کار خیلی نفرتانگیز بود…»
بعد نوبت اردک کوکی بود. اردک چند لحظهای ساکت و بیحرکت ایستاد. سوسک خانگی آمد و او را بویید و گفت: «این اردک که بیمار است!»
و سرانجام اردک با جهش کوتاه و ناشیانه، خود را روی زانوی شاهزاده خانم که کنار پدرش نشسته بود، انداخت.
شاه گفت: «کسی که بر روی دامن دختر من پرید، بیشتر از همه پریده است؛ زیرا دخترم جایزۀ مسابقه پرش است. البته فهمیدن این موضوع کلّه میخواهد و اردک نشان داد که بسیار باهوش است.» و بهاینترتیب اردک، همسر شاهزاده خانم شد.
کک گفت: «من از همه بیشتر پریدم! ولی اهمیتی ندارد. بگذارید اردک کوکی همسر شاهزاده خانم شود. کسی که بیشتر از همه پرید من بودم؛ اما خوب برای اینکه در این دنیا دیده بشوی، باید جثهات بزرگ باشد!»
آنوقت ازآنجا رفت و در ارتش کشور بیگانهای وارد خدمت شد و آنطور که میگویند در همانجا هم کشته شد.
و ملخ درحالیکه کنار جوی آبی نشسته بود به فکر فرورفت. او نیز با خود گفت: «باید جثهای بزرگ داشت، باید جثهای بزرگ داشت!»
و از آن زمان به بعد شروع به خواندن آواز غمانگیز خود نمود و ما این داستان را از آواز او گرفتیم. بعضیها معتقد هستند که این داستان درست نیست. بااینحال ما اقدام به چاپ آن نمودیم.