قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان 1

قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

کفش‌های شانس

افسانه آه و سفر در زمان

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پری‌ها به یک مهمانی شام رفته بودند. آن‌ها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را می‌گذارند، نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند. هرکسی آن‌ها را می‌دید، فکر می‌کرد دو تا از مستخدم‌های خانه‌اند.

پری‌ها داشتند از کارهایی که در آن روز انجام داده بودند، حرف می‌زدند. آن روز، پری شاد، چند تا کار کوچک و بی‌ارزش انجام داده بود. یک کلاه نو را از زیر رگبار باران نجات داده و نگذاشته بود خراب و کثیف شود و یک مرد شریف راست‌گو را نیز خندانده بود؛ اما کاری که امشب می‌خواست بکند، کار بسیار عجیب و شگفت‌انگیزی بود و صدالبته اصلاً هم کار کوچک و بی‌ارزشی نبود. او می‌گفت: «امروز روز تولد من است و من خیلی خوشحالم و دلم می‌خواهد دیگران را هم خوشحال کنم. به‌افتخار روز تولدم به من یک جفت کفش هدیه داده‌اند تا آن‌ها را به هرکسی که دلم می‌خواهد ببخشم، هرکس این کفش‌ها را بپوشد، می‌تواند به هر زمان و مکانی که آرزو می‌کند، برود. این‌ها کفش‌های شانس هستند.»

پری غمگین گفت: «اما من این‌طور فکر نمی‌کنم. به نظر من هر کس این کفش‌ها را بپوشد، از پوشیدن آن‌ها پشیمان خواهد شد.»

پری شاد گفت: «حالا می‌بینی، من آن‌ها را اینجا جلوی در می‌گذارم. الآن یکی آن‌ها را اشتباهی می‌پوشد و آن‌وقت شانس به سراغش خواهد آمد.» و بدین ترتیب گفتگوی آن‌ها در همین‌جا تمام شد. دیروقت بود. مردی به نام «کنپ» که، مشاور حقوقی بود، درباره قرون‌وسطی فکر می‌کرد. به نظر او آن دوران خیلی بهتر از حالا بود و چنان با حرارت از این نظریه دفاع می‌کرد که خیلی‌ها تحت تأثیر قرار گرفته بودند. وقتی کنپ می‌خواست مهمانی را ترک کند، چنان در فکر بود که اشتباهی کفش‌های شانس را پوشید. او به راه افتاد و از خیابان شرقی عبور کرد و چون به قرون‌وسطی فکر می‌کرد به آرزویش رسید و به سیصد سال قبل برگشت.

در آن موقع هنوز آن خیابان را سنگفرش نکرده بودند، برای همین پای مشاور حقوقی در گل‌ولای خیابان فرورفت. آقای مشاور گفت: «وای چه افتضاحی! چقدر اینجا کثیف است! پس چرا اینجا سنگفرش نشده است؟ چرا فانوس‌ها خاموش است؟»

ماه هنوز آن‌قدر بالا نیامده بود که همه‌جا را روشن کند. هوا هم خیلی گرفته و سنگین بود و همه‌جا در تاریکی فرورفته بود، در گوشه دیگر خیابان فانوسی آویزان کرده بودند که زیاد پرنور نبود. مشاور حقوقی فقط زمانی متوجه فانوس شد که کاملاً زیر آن ایستاد.

در همین موقع دو مرد که لباس‌های دوره پادشاه هانس را به تن داشتند از کنار او عبور کردند، کنپ با تعجب نگاهشان کرد و گفت: «سرووضعشان را ببین! چه لباس‌های عجیب‌وغریبی پوشیده‌اند.» بعد فکر کرد: «شاید بازیگران تئاترند و ازآنجا بازمی‌گردند.» ناگهان صدای طبل و شیپور تمام خیابان را پر کرد و نور یک مشعل از آن دور سوسو زد. مشاور حقوقی گروه عجیبی را دید که آمدند و از کنار او گذشتند. در جلوی این گروه چند طبال قرار داشتند که چوب‌های خود را محکم بر طبل‌ها می‌کوبیدند. پشت سر آن‌ها هم گروهی سرباز بودند که تیر و کمان داشتند و رئیسشان یک کشیش بود. مشاور حقوقی که خیلی شگفت‌زده شده بود با صدای بلند از خود پرسید: «یعنی چه؟ این‌ها کیست‌اند و آن مرد کیست؟»

یک نفر در جوابش گفت: «آن مرد، اسقف است.» مشاور درحالی‌که سرش را تکان می‌داد گفت: «خدایا چه اتفاقی برای اسقف افتاده است؟ نه! ممکن نیست او نمی‌تواند اسقف باشد.» مشاور که پاک گیج شده بود بدون اینکه به چپ و راست خود نگاه کند به راهش ادامه داد و از خیابان شرقی عبور کرد تا خودش را به پلی که به میدان کاخ می‌رفت برساند؛ اما هر چه گشت نتوانست پل را پیدا کند و به‌جای آن به رودخانه کم‌عمقی رسید.

در امتداد رودخانه به دو نفر برخورد که داخل یک قایق نشسته بودند. آن‌ها پرسیدند: «آیا می‌خواهید به «جُلم» بروید؟» مشاور گفت: «کجا؟ جُلم دیگر کجاست!» او آنجا را نمی‌شناخت؛ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ او کجا بود؟ گفت: «من می‌خواهم به «کریستین هاون» بروم.» قایقران‌ها درحالی‌که تعجب کرده بودند به او خیره شدند. مشاور گفت: «لطفاً به من بگویید پل کجاست؟ شرم‌آور است که اینجا هیچ فانوسی روشن نیست، خیابان‌ها گل‌آلود است، انگار آدم توی مرداب قدم گذاشته است.» اما قایقران‌ها از حرف‌های او چیزی نمی‌فهمیدند، دست‌آخر مشاور عصبانی شد و پشتش را به آن‌ها کرد و رفت.

مشاور هرچه گشت نتوانست پل را پیدا کند. اصلاً پلی در کار نبود. حتی هیچ نرده و حصاری هم نبود. او هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد دوره موردعلاقه‌اش این‌طور باشد.

مشاور با خودش فکر کرد: «بهتر است یک کالسکه بگیرم؛ اما کالسکه‌ها کجا هستند؟ حتی یک کالسکه هم پیدا نمی‌شود. من باید به بازار نو سلطنتی برگردم. آنجا کالسکه‌های زیادی می‌ایستد. وگرنه نمی‌توانم خودم را به کریستین هاون برسانم.» این را گفت و به‌طرف خیابان شرقی به راه افتاد، تقریباً تا اواسط خیابان رفته بود که ماه از پشت ابرها بیرون آمد. وقتی زیر نور ماه دروازه شرقی را که در انتهای خیابان بود، دید، از تعجب فریاد زد: «وای خدای من! اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» او بالاخره توانست راهی پیدا کند و خودش را به بازار نو برساند؛ اما آنجا فقط یک علفزار بزرگ بود و از میان علفزار هم جوی آبی می‌گذشت. در کنار جوی آب چند کلبه چوبی محقر ساخته بودند. مشاور حقوقی آهی کشید و گفت: «مثل‌اینکه خواب می‌بینم، یا اینکه عقلم را از دست داده‌ام. آخر اینجا کجاست؟ این چه اوضاعی است؟»

مشاور با این تصور که حتماً بیمار است برگشت، همان‌طور که قدم‌زنان بالا می‌رفت به خانه‌ها نزدیک‌تر می‌شد. بیشتر خانه‌ها را از سنگ و گل ساخته بودند و بام آن‌ها را نیز با پوشال پوشانده بودند. مشاور درحالی‌که گریه‌اش گرفته بود گفت: «یعنی چه؟ پس چرا من این‌طوری شدم! شاید بیمارم. شاید هم خواب می‌بینم. کاش می‌توانستم به آن مهمانی برگردم و بگویم که چه حالی پیدا کرده‌ام! نه این کار بی‌فایده است. تازه ممکن است آن‌ها الآن خواب باشند.»

مشاور دنبال خانه‌اش می‌گشت، ولی آن را پیدا نمی‌کرد. با خودش گفت: «وحشتناک است! اینجا که خیابان شرقی نیست! من اینجا را نمی‌شناسم. اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ آه این دیگر چه بیماری ایست؟ شاید هم این یک کابوس وحشتناک است!» ناگهان درِ نیمه بازی را دید که نوری از آن بیرون می‌زد. آنجا یک مهمانخانه بود. در را باز کرد. چند نفر در آنجا نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مشغول حرف زدن بودند که متوجه ورود او نشدند، مشاور حقوقی به صاحب مهمانخانه گفت: «ببخشید! من حالم خوب نیست لطفاً مرا با یک کالسکه به کریستین هاون برسانید!»

صاحب مهمانخانه که یک زن بود با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد. بعد یک لیوان آب برایش آورد. مشاور آب را سر کشید. بعد سرش را میان دستانش گرفت، نفس عمیقی کشید و به اتفاقات عجیبی که برایش افتاده بود فکر کرد. در همین موقع چشمش به یک ورق بزرگ کاغذ افتاد که در دستان آن زن بود، پرسید: «روزنامۀ عصر است؟» زن منظور او را نفهمید؛ اما ورق کاغذ را به او داد. آن کاغذ یک نقشه بود که پدیدۀ جوی را در شهر نشان می‌داد. مشاور که از دیدن آن بسیار هیجان‌زده شده بود گفت: «این که خیلی قدیمی است. از کجا پیدا کرده‌اید؟! این روزها، این پدیده‌های جوی را اَنوار شمالی می‌نامند.»

کسانی که نزدیک او نشسته بودند و حرف‌های او را شنیدند، با تعجب به او نگاه کردند، حتی یکی از آن‌ها از جا برخاست، کلاهش را با احترام از سر برداشت و با لحنی جدی گفت: «بی‌شک شما یک دانشمند هستید؟»

مشاور پاسخ داد: «نه! من فقط اطلاعات مختصری راجع به هر چیز دارم.» یکی از مردان گفت: «فروتنی از زیباترین فضایل انسانی است.» و بعد ادامه داد: «اینجا جای مناسبی نیست، اما تقاضا می‌کنم لطف کنید و برای ما کمی صحبت کنید. بی‌شک شما از متون قدیمی اطلاعات زیادی دارید.»

مشاور جواب داد: «خوب من به مطالعه کتاب‌های قدیمی و مفید علاقه بسیاری دارم. البته به کتاب‌های جدید هم علاقه دارم. فقط کتاب‌های بازاری را دوست ندارم.» مرد که کارشناس الهیات بود با کنجکاوی پرسید: «کتاب‌های بازاری؟!»

مشاور گفت: «منظورم رمان‌هایی است که جدیداً منتشر شده‌اند.» مرد گفت: «اوه، آن‌ها خیلی بامزه هستند و بیشتر درباریان آن‌ها را می‌خوانند. حتی شاه رمان‌هایی را که درباره شاه آرتور و شوالیه‌هایش نوشته شده خیلی دوست دارد و با بزرگان خود در این مورد خیلی شوخی می‌کند.» مشاور گفت: «من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام. حتماً کتاب جدیدی است که آن را «هیبرک» منتشر کرده است؟»

مرد گفت: «نه، آن را «گودخرد» منتشر کرده است.»

مشاور پرسید: «راست می‌گویی؟»

کارشناس جواب داد: «البته!»

مشاور گفت: «ولی این که نام اولین ناشر دانمارکی است.»

کارشناس گفت: «بله. نام اولین ناشر دانمارکی است!»

بعد درباره وبا و طاعون و دزدان دریایی انگلیسی صحبت کردند؛ اما دنباله بحث آن‌ها به‌خوبی و خوشی آغاز آن نبود، هر چه بیشتر ادامه می‌دادند کمتر سر از حرف‌های همدیگر درمی‌آوردند. به نظر کارشناس، مشاور مرد دانایی بود و به نظر مشاور، کارشناس، خیلی نادان بود. او از ساده‌ترین حرف‌های مشاور هم تعجب می‌کرد. آن‌ها به همدیگر نگاه کردند و وقتی دیدند که ادامه بحث بی‌فایده است، مشاور به زبان لاتین صحبت کرد. با این امید که او این زبان را بهتر بفهمد، اما هیچ فایده‌ای نداشت. در همین موقع زن صاحب مهمانخانه آستین او را گرفت و کشید و گفت: «حالا حالتان چطور است؟»

مشاور که برای لحظه‌ای همه‌چیز از یادش رفته بود، ناگهان گفت: «خدای بزرگ من کجا هستم؟» و دوباره سرش گیج رفت. بعد از آن‌ها خواهش کرد که برایش یک کالسکه پیدا کنند، افرادی که آنجا بودند فکر کردند که او به سرش زده است.

مشاور هرگز با چنین جمعی هم‌نشین نشده بود. در یک‌لحظه احساس کرد که به دوران پادشاه هانس برگشته و این بدترین لحظه زندگی‌اش بود. ناگهان به این فکر افتاد که خم بشود و یواشکی از زیر میز، خودش را به در مهمانخانه برساند و صدالبته همین کار را هم کرد؛ اما خیلی زود به نقشه‌اش پی بردند و پاهایش را گرفتند و کشیدند و درست در همین موقع بود که کفش‌ها از پایش بیرون آمدند و همه‌چیز تمام شد و حالا او در خیابان شرقی بود. همان خیابان که آن را مثل کف دستش می‌شناخت.

در کنارش یک شبگرد درحالی‌که نشسته بود چرت می‌زد. مشاور با خود گفت: «آه خدای بزرگ دارم خواب می‌بینم؟ بله. اینجا کوچه شرقی است. آخ که چه کابوس وحشتناکی بود!»

دو دقیقه بعد او در یک کالسکه نشسته بود و به‌طرف خانه می‌رفت. او به ترس و نگرانی‌هایی که پشت سر گذاشته بود، فکر می‌کرد و از صمیم قلب، زمان و دوره خودش را ستایش می‌کرد. چراکه باوجود همه کمبودها از دوره‌های قبلی بهتر بود.

 

ماجراهای شبگرد

 

– آه خدای من! آنجا یک جفت کفش افتاده. حتماً مال سُتوانی است که در طبقه بالای این خانه زندگی می‌کند.

شبگرد که مرد درستکاری بود می‌خواست زنگ در را به صدا درآورد و کفش‌ها را به صاحبش برگرداند؛ اما وقتی نگاه کرد، دید یک چراغ در طبقه بالا روشن است. ازآنجاکه او نمی‌خواست بقیه ساکنین خانه را بیدار کند، در نَزَد. بعد به کفش نگاه کرد و با خود گفت: «باید کفش‌های گرمی باشد، کفش‌های چرمی چقدر نرم و راحت هستند.» و کفش‌ها را پوشید. کفش‌ها درست اندازه پای او بودند.

شبگرد با خود گفت: «چه دنیای عجیبی است! شاید الآن ستوان توی رختخواب گرم و نرمش دراز کشیده باشد یا شاید هم دارد در طول اتاق قدم می‌زند، او مرد خوشبختی است، چون نه زن دارد، نه بچه و هر شب به مهمانی می‌رود. کاش من به‌جای او بودم! اگر جای او بودم مرد خوشبختی می‌شدم.»

و تا این آرزو را کرد، کفش‌ها آرزویش را برآوردند و شبگرد یک ستوان شد. حالا ستوان در اتاقش ایستاده بود و به کاغذ صورتی‌رنگی که در آن شعری نوشته شده بود، نگاه می‌کرد. این شعر را خود ستوان سروده بود. ستوان خیلی غمگین بود. او کنار پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. ناگهان چشمش به شبگرد افتاد. آه عمیقی کشید و با خود گفت: «حتی این شبگرد فقیر هم از من خوشبخت‌تر است. لااقل زن و بچه‌ای دارد که در غم‌ها و شادی‌هایش با او شریک باشند؛ اما من چه؟ کاش به‌جای او بودم و مثل او آرزوها و امیدهای کوچک و پیش‌پاافتاده‌ای داشتم. این‌طوری شاید خیلی خوشبخت‌تر از الآن می‌شدم، آری او واقعاً از من خوشبخت‌تر است.» و با این آرزو شبگرد دوباره شبگرد شد.

شبگرد با خود گفت: «چه رؤیای وحشتناکی بود. انگار من درست مثل آن ستوانی شده بودم که در طبقه بالای این خانه زندگی می‌کند. نه دلم نمی‌خواهد مثل او باشم. من زن و بچه‌ام را دوست دارم و بدون آن‌ها نمی‌توانم زندگی کنم.» دوباره نشست و سرش را تکان داد، نمی‌توانست از فکر آن خواب عجیب بیرون بیاید. هنوز کفش‌ها پایش بودند، ناگهان ستاره‌ای در آن‌سوی افق پایین افتاد و درخشید. شبگرد گفت: «آن ستاره افتاد؛ اما هنوز ستاره‌های زیادی در آسمان هستند. دوست داشتم می‌توانستم آن‌ها را از نزدیک نگاه کنم، مخصوص ماه را. ماه که توی دست‌های آدم از بین نمی‌رود. دانشجویی که زنم رخت‌هایش را می‌شوید می‌گفت، وقتی ما می‌میریم از ستاره‌ای به ستاره دیگر پرواز می‌کنیم. این حقیقت ندارد، اما باید خیلی جالب باشد.»

البته انسان آرزوهایی دارد که باید خیلی بااحتیاط آن‌ها را به زبان بیاورد، مخصوصاً وقتی کفش‌های شانس را پوشیده باشد و این درست همان بلایی بود که بر سر شبگرد آمد؛ یعنی بر سر روح شبگرد! چون جسمش هنوز همان‌جا روی زمین بود.

و اما روح شبگرد آن بالا روی کره ماه بود و درست بالای یک رشته‌کوه ایستاده بود. داخل این رشته‌کوه گودال عمیقی بود که تا عمق چند مایلی پایین رفته بود. در انتهای حفره شهری قرار داشت که شبیه سفیدة تخم‌مرغی بود که در یک لیوان آب افتاده باشد. شهری نرم مثل سفیده تخم‌مرغ که روی آن برج و باروها و بالکن‌هایی به شکل بادبان قرار داشتند که در هوای سبک آنجا شناور بودند و تکان می‌خوردند. ازآنجا کره زمین مثل یک گوی آتشین سرخ به نظر می‌رسید.

ناگهان روح شبگرد متوجه چند موجود زنده شد که شبیه انسان بودند؛ اما ظاهرشان خیلی با ما فرق می‌کرد. آن‌ها درباره زمین صحبت می‌کردند. انگار شک داشتند که زمین مسکونی است. آن‌ها معتقد بودند که هوای زمین برای آدم‌های اینجا خیلی سنگین است و نمی‌شود روی آن زندگی کرد.

خوب، حالا برمی‌گردیم به خیابان شرقی تا ببینیم چه بلایی بر سر جسم شبگرد آمده است. او بی‌جان روی پله‌ها نشسته بود. نیزه از دستش افتاده بود و به ماه خیره شده بود. عابری از او پرسید: «آقا ساعت چند است؟» اما شبگرد جوابی نداد.

بعد عابر به‌آرامی او را تکان داد. با این کار تعادل شبگرد به هم خورد و روی زمین ولو شد. بله آن مرد مرده بود. فردای آن روز جسد را به بیمارستان بردند؛ اما فکرش را بکنید! اگر روح بخواهد به جسد برگردد، چه اتفاق بامزه‌ای می‌افتد. احتمالاً روح به خیابان شرقی می‌رود؛ ولی جسم را پیدا نمی‌کند. بی‌شک برای پیدا کردن جسم، اول یک سری به اداره پلیس می‌زند و بعد احتمالاً به آگاهی می‌رود تا بتواند نشان و آدرسی از جسم گم‌شده بگیرد و وقتی از پیدا کردن آن ناامید شده به بیمارستان‌ها می‌رود، اما باید این را بدانیم که روح زمانی که آزاد باشد باهوش‌تر و آگاه‌تر از این حرف‌هاست.

خلاصه، شبگرد را به بیمارستان بردند و خوب اولین کاری که کردند این بود که کفش‌هایش را درآوردند. در عرض چند ثانیه روح برگشت و شبگرد دوباره زنده شد. این‌یکی از بدترین شب‌های زندگی شبگرد بود. او دیگر حاضر نبود به خاطر پول و ثروت این‌همه رنج و سختی را تحمل کند. به‌هرحال همه‌چیز تمام شده بود. شبگرد همان روز از بیمارستان مرخص شد؛ اما کفش‌ها در بیمارستان ماند.

 

دگرگونی منشی پلیس

 

چند روز بعد، شبگرد به یاد کفش‌ها افتاد. به بیمارستان رفت و کفش‌ها را گرفت تا به صاحبش برگرداند؛ اما چون صاحب آن را پیدا نکرد، کفش‌ها را به اداره پلیس برد. منشی اداره تا چشمش به کفش‌ها افتاد با خودش گفت: «چقدر شبیه کفش‌های من است!» بعد آن‌ها را کنار کفش‌های خودش گذاشت و گفت: «فقط چشم تیزبین یک کفاش می‌تواند آن‌ها را از یکدیگر تشخیص دهد.»

در این موقع نامه‌رسان اداره با چند نامه وارد شد و گفت: «آقای منشی!» منشی برگشت و با او صحبت کرد. وقتی صحبتش تمام شد، سرش را برگرداند و به کفش‌ها نگاه کرد. در یک آن شک کرد، نمی‌دانست کدام‌یک کفش خودش است. کفش‌های سمت راستی یا سمت چپی. با خودش گفت: «حتماً آن‌هایی که خیس هستند مال من است.» اما او اشتباه می‌کرد. چراکه آن‌ها کفش‌های شانس بودند و خوب، یک منشی پلیس هم گاهی اشتباه می‌کند.

منشی کفش‌ها را پوشید. کاغذهایش را توی جیبش گذاشت، چند تا پرونده را زیر بغلش زد و رفت. چون باید آن‌ها را در خانه می‌خواند و از آن‌ها رونوشت برمی‌داشت. آن روز، یکشنبه بود و هوا عالی. منشی با خود گفت: «الآن قدم زدن در خیابان چه لذتی دارد.» و به‌طرف خیابان راه افتاد. کارمندی آرام‌تر و جدی‌تر از او در آن اداره پیدا نمی‌شد. همان‌طور که قدم می‌زد با یکی از آشنایانش برخورد کرد. او یک شاعر جوان بود. شاعر به او گفت که فردا می‌خواهد به مسافرت برود.

کارمند گفت: «خوش به حالتان که آزادید و می‌توانید به هرکجا که می‌خواهید بروید؛ اما ما آزاد نیستیم و حتی نمی‌توانیم یک‌لحظه اداره را ترک کنیم.»

شاعر جواب داد: «در عوض شما اصلاً نگران فردای خود نیستید. چون وقتی پیر بشوید، حقوق بازنشستگی می‌گیرید و به‌راحتی زندگی می‌کنید.»

منشی گفت: «اما کاروبار شما خیلی بهتر از ماست. چقدر لذت‌بخش است که آدم در گوشه‌ای بنشیند و شعر بگوید. همه شما را تحسین می‌کنند و شما آقا و سرور خودتان هستید.»

شاعر سرش را تکان داد. کارمند هم سرش را تکان داد. بعد از یکدیگر جدا شدند و هرکدام راه خود را رفتند. منشی با خود گفت: «کاش من هم یک شاعر بودم و می‌توانستم شعر بگویم. آخ که چه روز بهاری قشنگی است؛ هوا صاف است و گل‌ها بسیار زیبا هستند و از چمنزار بوی خوشی می‌آید. هرگز تاکنون چنین احساسی به من دست نداده بود.»

و به‌این‌ترتیب منشی پلیس، شاعر شد. حالا او دنیا را یک‌جور دیگر می‌دید. او می‌گفت: «چه بوی مطبوعی! این بو مرا به یاد بنفشه‌های عمه لورا می‌اندازد. آری در آن موقع من یک پسربچه بودم. مدت‌ها بود که به یاد عمه لورا نیفتاده بودم. آه که چه زن خوبی بود. بنفشه‌های او حتی در زمستان‌های سرد هم، روزهایی که من سکۀ داغ را روی شیشه پنجره می‌گذاشتم تا سوراخی روی آن درست شود، گُل می‌دادند. یادش به خیر چه روزهایی بود!»

منشی آه عمیقی کشید و ناگهان مکثی کرد و گفت: «خدای بزرگ! چه اتفاقی برای من افتاده، من هیچ‌وقت این‌طوری نشده بودم. حتماً به خاطر هوای بهاری است، این هوا آدم را دگرگون می‌کند.»

دستش را در جیبش کرد، دستش به کاغذهایی خورد که در جیش گذاشته بود، با خودش گفت: «این هم یک‌چیز دیگر برای فکر کردن.» و به اولین برگی که در دستش بود نگاه کرد، آنجا نوشته‌شده بود: مادام زیگبرت، تراژدی پنج‌پرده‌ای، با خود گفت: «این دیگر چیست؟ این دستخط من است؟ یعنی من این تراژدی را نوشته‌ام؟! شاید یک نفر آن‌ها را توی جیب من گذاشته باشد. پس این چیست؟ این هم جواب مدیر تئاتر است که نمایشنامه مرا رد کرده است.»

منشی روی نیمکت نشست. احساس آرامش می‌کرد. بی‌اختیار دستش را دراز کرد و یک گل مینا چید و آن را بویید، بعد پیش خود فکر کرد که چه تغییر شگرفی کرده است و با این فکر لبخندی زد و گفت: «من حتماً خواب هستم و خواب می‌بینم و چقدر شگفت‌انگیز است که خواب انسان این‌قدر طبیعی باشد. حتماً فردا صبح که از خواب بیدار شدم این خواب را به خاطر می‌آورم.»

در همین موقع چشمش به چند تا چکاوک افتاد که شادمانه از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند. آن‌وقت آهی کشید و گفت: «آه شما پرندگان از من آزادتر و خوشبخت‌ترید! کاش من هم یک چکاوک بودم!»

تا این آرزو را کرد. کتش به شکل بال درآمد و لباس‌ها پرهایش شدند و کفش‌ها چنگال‌هایش. او که متوجه این تغییر شده بود، در دل خندید و گفت: «دارم خواب می‌بینم! خوابی که قبلاً هرگز ندیده بودم!»

بعد به روی یک شاخه پرید و جیک‌جیک کرد؛ اما چون پرنده شده بود و دیگر شاعر نبود، آوازی که می‌خواند نه وزن داشت و نه قافیه و خوب، اگر راستش را بخواهید، اصلاً شعر نبود.

منشی با خودش گفت: «واقعاً که خیلی شگفت‌انگیز است!» و بعد ادامه داد: «صبح در اداره پلیس بین آن‌همه پرونده نشسته بودم و حالا که شب شده خواب می‌بینم که می‌توانم مثل یک چکاوک پرواز کنم. از روی این خواب می‌توان یک نمایشنامه کمدی نوشت.»

بعد پرید و روی چمن‌ها نشست و به ساقه علف‌ها نوک زد. ناگهان همه‌جا تاریک شد، انگار یک شیء بزرگ را روی او انداخته بودند و این شی، بزرگ، کلاه یک پسربچه بود. پسرک دستش را به زیر کلاه برد و بال‌های منشی، یعنی پرنده را گرفت. منشی از درد فریاد کشید و گفت: «وای! چه‌کار داری می‌کنی؟ من کارمند اداره پلیسم!» اما پسرک فقط صدای جیغ پرنده را شنید. بعد پرنده را برداشت و با خود برد. در راه به دو پسربچه برخورد و پرنده را به آن‌ها فروخت.

منشی با خودش گفت: «چقدر خوب است که دارم خواب می‌بینم؛ و الا خیلی عصبانی می‌شدم. اول یک شاعر شدم و حالا یک چکاوک هستم، درست است که طبع شاعرانه، مرا به این موجود کوچک تبدیل کرد؛ اما وضع آدم، بخصوص اگر دست پسربچه‌ها بیفتد، زیاد رضایت‌بخش نیست. دوست دارم بدانم عاقبت کارم به کجا می‌رسد.»

پسربچه‌ها او را به اتاقی بردند. زنی چاق درحالی‌که لبخند می‌زد، او را از دست بچه‌ها گرفت، اما از دیدن این پرنده کوچک و معمولی اصلاً خوشحال نشد. بااین‌همه به بچه‌ها اجازه داد که فقط یک روز این پرنده را در قفس خالی کنار پنجره نگه دارند. بعد درحالی‌که به طوطی بزرگی که در داخل قفس زیبای خود روی حلقه‌ای تاب می‌خورد، نگاه می‌کرد. خندید و گفت: «شاید این کار پولی را خوشحال کند، چون امروز، روز تولد پولی است و این پرنده کوچک می‌تواند هدیه‌ خوبی برایش باشد.»

پولی حتی یک کلمه هم حرف نزد. او خیلی باوقار روی تابش نشسته بود و تاب می‌خورد؛ اما قناری زیبایی که در آنجا بود شروع کرد به آواز خواندن. زن، یک دستمال سفید به‌طرف او پرتاب کرد و گفت: «جیغ‌جیغو» بعد چکاوک را توی قفسی کنار قفس قناری گذاشت و همگی بیرون رفتند. پولی گفت: «بیا آدم باشیم، چرا نمی‌خندی؟»

این‌ها تنها کلماتی بودند که پولی از زبان آدم‌ها یاد گرفته بود.

قناری گفت: «یعنی تو آزادی را دوست نداری؟ یعنی دلت نمی‌خواهد دوباره به جنگل برگردی؟»

طوطی جواب داد: «چرا! اما من اینجا خیلی راحتم. در اینجا از من مراقبت می‌شود و همه رفتار خوبی با من دارند. من خیلی خوب می‌دانم که موجود زیرکی هستم و بیشتر از این چیزی نمی‌خواهم. بیا آدم باشیم. من می‌دانم که تو روح شاعرانه‌ای داری؛ اما من عقل و شعور دارم. تو نبوغ و استعداد داری؛ اما دوراندیش نیستی، تو مسحور آواز خودت می‌شوی و برای همین تو را توی قفس حبس می‌کنند؛ اما با من چنین کاری نمی‌کنند. چون من برایشان خیلی بیشتر از این‌ها ارزش دارم. من می‌توانم مثل آن‌ها حرف بزنم و آن‌ها را بخندانم.»

قناری چهچه زنان گفت: «آه! ای میهن شکوفه باران من، من درخت‌های سبز و خلیج‌های آرامت را می‌ستایم. آنجایی که شاخه‌های درختان بوسه بر آب می‌زنند، من به خاطر شادی خواهران و برادرانم آواز می‌خوانم.»

طوطی گفت: «این ترانه‌های تلخ و غمگین را نخوان، یک‌چیزی بخوان که بخندیم. خنده، نشان عالی‌ترین تحول عقل و خرد است. تو تا حالا دیده‌ای یک سگ یا یک اسب بخندد؟ نه، چون آن‌ها فقط می‌توانند گربه کنند؛ اما خنده نعمتی است که تنها به بشر داده شده است، ها، ها، ها.» پولی جیغی کشید و حرفش را با این جمله تمام کرد: «خوب بیا آدم باشیم.»

قناری به چکاوک نگاه کرد و گفت: «تو یک پرنده کوچک خاکستری از مناطق شمالی هستی، حتماً الآن هوای آنجا سرد است، اما بااین‌همه آنجا آزاد هستی و به هر جا بخواهی پرواز می‌کنی. راستی آن‌ها فراموش کردند در قفس تو را ببندند. پنجره بالایی هم باز است. عجله کن پرواز کن! پرواز کن و برو…»

منشی حرف او را گوش کرد و از قفس بیرون پرید. در همان موقع درِ نیمه‌باز اتاق جیرجیری کرد و گربه خانگی با چشمانی که برق می‌زد آهسته وارد اتاق شد و دنبال پرنده دوید. قناری داخل قفس پرپر می‌زد. طوطی بال‌هایش را به هم زد و جیغ و داد کنان گفت: «بیا آدم باشیم.» منشی خیلی ترسیده بود و با سرعت از پنجره فرار کرد و بر فراز خیابان‌ها و خانه‌ها به پرواز درآمد. بالاخره خسته شد و مجبور شد برای استراحت جایی بنشیند.

خانه‌ای که رو به رویش بود، خیلی شبیه خانه خودش بود. یکی از پنجره‌های خانه باز بود. منشی داخل خانه شد. آنجا اتاق خودش بود. بی‌اختیار از طوطی تقلید کرد و گفت: «بیا آدم باشیم.» و با همین جمله طلسم شکسته شد و به شکل منشی پلیس درآمد و حالا روی میز نشسته بود. منشی باعجله از روی میز پایین پرید و با خود گفت: «خدا مرا نجات داد، وگرنه من چطور می‌توانستم اینجا بیایم. چه خواب پرهیجانی دیدم، همه‌چیز بی‌معنی بود.»

روز بعد، صبح خیلی زود وقتی منشی توی رختخواب بود، یک نفر در زد. کسی که در می‌زد همسایه‌شان بود که در همان طبقه زندگی می‌کرد، او دانشجوی رشته الهیات بود، منشی در را باز کرد و او وارد اتاق شد. دانشجو گفت: «ممکن است کفش‌هایتان را به من قرض بدهید، باوجوداینکه آفتاب می‌تابد، باغ هنوز گِل و شُل است. می‌خواهم به باغ بروم.» و منشی فوری کفش‌ها را به او داد. دانشجو کفش‌ها را پوشید و به باغ رفت. آنجا یک درخت آلو و یک درخت سیب بود. حتی چنین باغ‌های کوچکی در وسط این شهر بزرگ موهبتی است. دانشجوی الهیات زیر درختان قدم می‌زد. ساعت ۶ صبح بود و صدای سوت کالسکه شنیده می‌شد، دانشجو به کالسکه که در حال حرکت بود نگاه کرد و با خودش گفت: «خوشا به حالشان! دارند به سفر می‌روند. آخ که من چقدر سفر را دوست دارم. کاش الآن در کالسکه بودم و به‌طرف سوئیس یا ایتالیا می‌رفتم. آخ که چقدر دوست دارم سوئیس و ایتالیا را ببینم.»

خوشبختانه قبل از اینکه دانشجو آرزوهایش را بگوید، کفش‌ها آرزوی او را برآورده ساخت و حالا او در کالسکه کنار مسافرهای دیگر نشسته بود و به‌طرف ایتالیا می‌رفت.

دانشجو سردرد شدیدی داشت و گردنش هم درد می‌کرد. پاهایش در کفش‌ها متورم شده بود. او در حالت خواب‌وبیداری بود، در جیب سمت راست، حواله پولش قرار داشت و در جیب سمت چپ پاسپورتش، چند سکه طلا هم در کیفی گذاشته بود که به جلوی پیراهنش دوخته بود.

گاهی که چرت می‌زد، خواب می‌دید که یکی از این چیزهای گران‌بها را گم کرده است و بعد بی‌اختیار دستش را به‌طرف جیب چپ و جیب راست و روی سینه‌اش می‌برد تا مطمئن شود همه‌چیز سر جایش است.

چترها، کلاه‌ها و عصاها از طنابی که جلوی او بود آویزان شده بودند. برای همین کمی جلوی دید او را گرفته بودند. او نمی‌توانست مناظر زیبای جلو رویش را به‌خوبی ببیند. همان‌طور که به بیرون خیره شده بود، شعری را که شاعری در سوئیس سروده بود زمزمه کرد. شعری از شاعری آشنا که هنوز به چاپ نرسیده بود

چمنزار «مون بلان» در برابر من است
چشم‌اندازی لطیف که روح انسان آن را طلب می‌کند
چه لذت‌بخش است که اینجا بمانی و تماشاگر باشی
اگر سرمایه‌ای کافی در کف داشته باشی

 طبیعت اطراف او تاریک و گرفته بود. جنگل‌های صنوبر مثل خزه‌های روی صخره‌ها به نظر می‌رسیدند. در همین موقع برف شروع به باریدن کرد، باد هم شروع شد. دانشجو آهی کشید و گفت: «اگر الآن آن‌طرف کوه‌های آلپ بودیم. تابستان بود و من می‌توانستم حواله‌ای را که در جیبم دارم به پول نقد تبدیل کنم. این نگرانی نمی‌گذارد من از سفرم لذت ببرم. ای‌کاش من آن‌طرف کوه‌ها بودم.»

به‌محض اینکه این آرزو را کرد، خودش را در آن‌سوی کوه‌ها دید. در ایتالیا بین دو شهر فلورانس و رم. دریاچه «تراسمین» زیر نور خورشید، گسترده شده بود و مثل طلا می‌درخشید. درختان مو شاخه‌های خود را در یکدیگر تنیده بودند. چند کودک نیمه عریان و زیبا گلۀ خود را در زیر درختان خوشبو می‌چراندند. اگر می‌توانستیم این منظره را دقیقاً مجسم کنیم، حتماً پیش خود می‌گفتیم: «ایتالیا کشوری زیبا و دل‌انگیز است.» اما دانشجوی الهیات و هم‌سفرانش اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردند. هزاران پشه و مگس در داخل کالسکه پرواز می‌کردند و سر و روی آن‌ها را نیش می‌زدند، صورت همه آن‌ها از نیش پشه‌ها قرمز و متورم شده بود، پشه‌ها اسب‌ها را نیز بیچاره کرده بودند. اسب‌ها فقط زمانی احساس راحتی می‌کردند که کالسکه‌چی پیاده می‌شد و مگس‌ها و پشه‌ها را از آن‌ها دور می‌کرد.

کم‌کم خورشید داشت غروب می‌کرد. سرمایی منجمدکننده آنجا را فراگرفته بود، همه‌جا، کوه‌ها و ابرها به رنگ سبز تیرۀ بسیار چشم‌نواز و درخشانی درآمده بودند. منظره شگفت‌انگیزی بود، اما چون شکم همه خالی بود و بدن‌هایشان خسته، کسی در فکر آن نبود. همه در این فکر بودند که سرپناهی برای آن شب خود پیدا کنند و ازقضا به یک مسافرخانه دورافتاده رسیدند. در حدود دوازده گدای علیل در مسافرخانه جا خوش کرده بودند. بهترین آن‌ها کسی بود که جملاتی از مریم مقدس را تکرار می‌کرد، بقیه یا کور بودند یا فلج و برای همین روی دستانشان می‌خزیدند، آن‌ها درحالی‌که اعضای ناقص بدنشان را نشان می‌دادند، آه و ناله می‌کردند و می‌گفتند: «به من عاجز کمک کنید!»

صاحب مهمانخانه با موهای کثیف و پیراهن چرکش از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. درها با طناب بسته شده بودند. کف اتاق خاکی بود. خفاش‌های زیر سقف به این‌سو و آن‌سو می‌پریدند و بوی بدی در تمام اتاق پیچیده بود. پنجره‌ها را باز کردند تا هوای تازه وارد شود؛ اما قبل از آنکه هوای تازه وارد اتاق شود، دست گداها وارد اتاق شد و بعد صدای آن‌ها بلند شد که می‌گفتند: «به من عاجز کمک کنید.»

شام، سوپی آبکی و پر از فلفل و روغن بوگرفته بود. سالاد هم با همان روغن درست شده بود، تخم‌مرغ‌ها هم انگار مانده و فاسد شده بودند. حتی آب آنجا هم مزه عجیبی داشت، شب موقع خواب، چمدان‌ها را پشت در چیدند، بعد قرار شد مسافرین به‌نوبت نگهبانی بدهند، کشیک اول با دانشجوی الهیات بود. او بیدار ماند و دیگران خوابیدند. هوای آنجا خیلی سنگین بود و گرما ناراحتش می‌کرد. پشه‌ها وزوز می‌کردند، سروصورتش را نیش می‌زدند و گداهایی که بیرون خوابیده بودند، در خواب ناله می‌کردند.

دانشجوی الهیات با خود گفت: «درست است، سفر خیلی خوب است؛ اما به شرطی که آدم تنهایی سفر کند و به‌موقع استراحت کند و ذهنش آزاد باشد. هرکجا می‌رویم یک‌چیزی مرا ناراحت می‌کند. دلم می‌خواهد چیزی بهتر از یک لذت آنی داشته باشم؛ اما چه چیزی بهتر از همه است و آن چیز کجاست؟ خودم می‌دانم چه چیزی می‌خواهم. دلم می‌خواهد جسمم در حال استراحت باشد و روحم در حال پرواز، آزاد و رها.»

به‌محض اینکه این را گفت، خود را در خانه‌اش یافت، پرده سفید و بلندی از پنجره آویزان بود. در وسط اتاق تابوت سیاهی بود که او در آن به خواب ابدی فرورفته بود. او به آرزویش رسیده بود. چشمش در حال استراحت بود و روحش آزاد و در حال پرواز.

دو پری هم آنجا بودند. خم شده بودند و به جسد او نگاه می‌کردند. پری غمگین گفت: «می‌بینی، کفش‌های تو چه خوشبختی‌ای برای این مرد به همراه داشت.»

پری شاد گفت: «حداقل این‌یکی که به آرزویش رسید.»

پری غمگین گفت: «نه، او برای مردن خیلی جوان است، باید برایش کاری کنم!»

بعد کفش‌ها را از پایش بیرون آورد. دانشجو که انگار به خواب عمیقی فرورفته بود، ناگهان از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. هیچ‌کس در اتاق نبود. حتی پری‌ها هم نبودند. آن‌ها کفش را برداشته و رفته بودند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *