قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
ناقوس
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاینقرار بود که چون غروب از راه میرسید و خورشید پشت کوهها پنهان میشد صدای عجیبی در کوچههای شهر میپیچید و به گوش مردم میرسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکهها و هیاهوی مردم محو میشد. این صدا شبیه صدای ناقوس کلیسا بود. برای مردمی که بیرون از شهر زندگی میکردند، صدای ناقوس آنقدر بلند بود که آنها فکر میکردند، این صدا از میان جنگل به گوش میرسد.
مدتها گذشت، مردم با خود میگفتند: «شاید در این جنگل زیبا و آرام کلیسایی هست. کلیسایی که ناقوسش صدای عجیب و باشکوهی دارد. بهتر است به آنجا برویم و آن را از نزدیک ببینیم.»
و روزی همه بهسوی جنگل حرکت کردند. ثروتمندان با کالسکه و مردم بیچیز پای پیاده به راه افتادند، به نظر آنها راه بسیار طولانی بود. مردم رفتند و رفتند تا به ردیفی از درختان بید رسیدند که در حاشیه جنگل روییده بود. همانجا نشستند و مشغول تماشای مناظر اطراف و درختان تنومند شدند. قناد شهر هم به آنجا آمد و چادری زد. بعد قناد دیگری آمد و ناقوسی در چادر خود آویزان کرد. او روی ناقوس را با قیر پوشاند تا در اثر باران خراب نشود. این ناقوس چکش نداشت. هنگام بازگشت به خانه همه میگفتند که از گردش آن روز لذت فراوانی بودهاند. سه نفر از آنها تا انتهای جنگل رفته بودند و در همهجا صدای شگفتانگیز ناقوس را شنیده بودند؛ اما آنها اینطور فکر میکردند که صدای ناقوس از طرف شهر میآید و یکی از آنها شعری درباره آن ساخت و صدای ناقوس را مانند صدای دلنشین مادری دانست که با فرزند عزیزش حرف میزند.
فرمانروای آن سرزمین نیز به این صدا علاقهمند شد و گفت: «اگر کسی بفهمد صدا از کجا میآید لقب «ناقوس زن جهان» را به او میبخشم، حتی اگر آن شخص ناقوسی هم نداشته باشد.»
خیلی از مردم برای پیدا کردن محل ناقوس به جنگل رفتند؛ اما فقط یک نفر توانست جوابی پیدا کند. او بازگشت و گفت: «این صدا از جغد بزرگی است که در تنه خالی درختی زندگی میکند. جغد بسپار عاقل است و مرتب سرش را به تنه درخت میکوبد.» اما مرد نتوانست بگوید که این صدا از سر جغد است یا از تنه درخت. شاه حرفش را پذیرفت و به او لقب ناقوس زن جهان را داد. او هرسال قصه کوچکی درباره جغد مینوشت و خوب، صدالبته کسی چیز بیشتری دراینباره نمیدانست.
در یکی از روزها که مردم در کلیسا جمع بودند، کشیش سخنرانی بسیار غرّایی کرد، او چنان با شور و هیجان حرف میزد که همۀ جوانان به هیجان آمدند. آن روز برای آنها روز مهمی بود. قرار بود بعد از مراسم، جوانان به خارج از شهر و به جنگل بروند.
اتفاقاً جوانان وارد جنگل شدند و صدای ناقوس بزرگ و اسرارآمیز را شنیدند. در یک آن همه احساس کردند که میل و علاقه شدیدی برای رفتن به داخل جنگل دارند. فقط سه نفر از آنها چنین حسی نداشتند. یکی از آنها، دختری بود که باید به نزد خیاط میرفت و لباس تازهاش را امتحان میکرد. دومی پسر فقیری بود که لباس و کفش پسر همسایه را قرض گرفته و به کلیسا آمده بود و میخواست آن را به صاحبش پس بدهد. سومی هم گفت که هرگز بدون اجازه پدر و مادرش به جایی که نمیشناسد، نمیرود. او با شنیدن حرفهای کشیش با خود عهد کرده بود که در هر کاری فکر کند و بعد دست به عمل بزند.
بهاینترتیب بهجز این سه نفر، همه با شور و اشتیاق زیادی بهطرف جنگل راه افتادند. خورشید میدرخشید و پرندگان آواز میخواندند. جوانها نیز دست یکدیگر را گرفته و با آنها همصدا شدند.
بهزودی دو نفر از بچهها که از همه کوچکتر بودند، خسته شدند و به شهر بازگشتند. دو تا از دخترها هم در گوشهای نشستند و مشغول بافتن تاج گل شدند؛ اما بقیه وقتی به کنار درختان بید، جایی که قناد در آنجا چادر زده بود، رسیدند، به یکدیگر گفتند: «خوب رسیدیم! این هم قلب جنگل! همانطور که میبینید، ناقوسی در کار نیست. ناقوس تصور و خیالی بیش نیست و وجود ندارد!»
اما درست در همین لحظه ناقوس با صدایی چنان باشکوه و دلنشین در دل جنگل طنین انداخت که پنج نفر از جوانها تصمیم گرفتند بازهم جلوتر بروند و به دنبال صدا بگردند.
آنها راه افتادند. کمی که جلوتر رفتند جنگل انبوهتر شد و جلو رفتن بسیار سخت و دشوار گشت. لالهها و سوسنهای صحرایی بسیار بلند بودند و پیچکها و تمشکها مانند ریشههای بلندی از درختی به درخت دیگر کشیده شده بودند. بلبل آواز میخواند و نور خورشید در همهجا پراکنده شده بود. جوانها بهسختی راه میرفتند و هرلحظه ممکن بود لباسهایشان پاره شود. در آنجا تختهسنگهای بسیار بزرگی وجود داشت که خزههای رنگارنگ رویشان را پوشانیده بودند و یک چشمه که آبی خنک و گوارا داشت.
یکی از جوانها گفت: «شاید این صدای همان ناقوس باشد!»
و بعد روی زمین دراز کشید و گوشش را به زمین چسباند و گفت: «باید این را بفهمیم!» او در آنجا ماند و بقیه راه خود را گرفتند و رفتند.
آنها رفتند و رفتند تا به خانهای رسیدند که از پوست و شاخههای درختان ساخته شده بود و درخت سیب بزرگی شاخههایش را روی خانه گسترده بود. انگار میخواست تمام میوههای خود را به روی پشتبام خانه بریزد. ناگهان چشم جوانها به ناقوس کوچکی که از دیوار خانه آویزان بود، افتاد. آنها با خود گفتند: «آیا این همان ناقوسی نیست که صدایش را میشنویم؟» همه در دل گفتند: «بله» جز یک نفر که میگفت: «این ناقوس بسیار کوچکتر از آن است که چنان صدای بلندی داشته باشد.» کسی که این حرف را زد، پسر یکی از بزرگان شهر بود. به همین خاطر بقیه گفتند: «او همیشه میخواهد نشان بدهد که از دیگران باهوشتر و عاقلتر است.»
آنها او را به حال خود رها کردند تا تنهایی به راه خود ادامه دهد. جوان راه افتاد و رفت. هرچه جلوتر میرفت بیشتر احساس تنهایی میکرد. او گاهی صدای ناقوس کوچک را میشنید، حتی صدای جوانها را هم میشنید؛ اما صدای ناقوس اسرارآمیز، طنین نیرومندتری داشت. بعد از مدتی چنین به نظرش رسید که صدا از سمت چپ میآید.
در بوتهزار، صدای خشخش برگها شنیده شد و ناگهان پسر کوچکی جلو او ظاهر شد. پسرک کفش چوبی پوشیده بود و نیمتنهای که بر تن داشت برای او کوچک بود. آن دو همدیگر را شناختند. پسرک همان کسی بود که میبایست برمیگشت و لباس و کفشهای پسر همسایهشان را پس میداد. او اکنون با کفشهای چوبی و لباسهای پاره خود تنها بهطرف جنگل به راه افتاده بود؛ زیرا صدای ناقوس اسرارآمیز آنقدر نیرومند و جذاب بود که او نتوانسته بود در مقابل آن مقاومت کند.
جوان گفت: «خوب، ما میتوانیم باهم برویم!»
اما پسرک فقیر، بسیار ناراحت بود. چراکه میترسید نتواند مانند جوان، تند و سریع راه برود. نکته دیگر اینکه او برخلاف آن جوان اعتقاد داشت که برای پیدا کردن ناقوس، باید بهطرف راست بروند، زیرا صدا از آنسو میآمد.
جوان گفت: «پس در این صورت ما هرگز به هم نخواهیم رسید!» آنوقت از پسر فقیر خداحافظی کرد و به قسمت انبوه جنگل رفت. در آنجا خارها لباسهای او را پاره و دست و صورتش را زخمی کردند؛ اما او همچنان میرفت و با خود میگفت: «من باید ناقوس اسرارآمیز را پیدا کنم، حتی اگر ناچار شوم، برای پیدا کردن آن تا آخر دنیا هم بروم!»
میمونهای زشتی روی شاخههای درختان جستوخیز میکردند و ادا درمیآوردند. انگار میگفتند: «باید او را اذیت کنیم، باید او را اذیت کنیم!»
اما جوان اصلاً نمیترسید و با خونسردی به راه خود ادامه میداد. او رفت و رفت تا به گلهای عجیبی رسید. آنها زنبقهای سفیدی بودند که رگههای سرخی به رنگ خون داشتند و لالههایی به رنگ آبی که در برابر باد میدرخشیدند.
درختهای سیبی که در آنجا روییده بود، میوههایی داشتند که مثل الماس میدرخشید و چشم را خیره میکرد.
در قسمتی از جنگل دریاچههای بزرگ و آرامی وجود داشت که قوها در آنها شنا میکردند و بالهایشان را به هم میزدند. جوان مرتب میایستاد و گوش میداد. گاهی فکر میکرد که صدای اسرارآمیز از یکی از این دریاچههای عمیق به گوشش میرسد؛ اما بهزودی فهمید که صدا ازآنجا هم نیست، بلکه از اعماق بسیار دور جنگل است.
خورشید داشت غروب میکرد و ابرها در آسمان به رنگ آتش درآمده بودند و جنگل در خاموشی و آرامش فرومیرفت. جوان زانو زد و دعای شبش را خواند و گفت: «من هرگز آنچه را که در جستجویش هستم پیدا نخواهم کرد. خورشید فرو میرود و شب فرامیرسد، شبی تیرهوتار! بااینهمه میتوانم دوباره قرص آتشین خورشید را پیش از آنکه کاملاً غروب کند، ببینیم. حالا از این تختهسنگها که در برابرم قد برافراشتهاند و از بزرگترین درختها هم بلندترند، بالا میروم!»
آنگاه بوتههای خار و ریشه گیاهان را گرفت و از سنگهای مرطوب بالا رفت، بالا رفت و بالا رفت. در آنجا مارهای آبی پیچوتاب میخوردند، قورباغهها قورقور میکردند و سرانجام پیش از آنکه خورشید کاملاً غروب کند خود را به بالای تختهسنگها رساند. آه! چه شکوه و عظمتی! آنجا در زیر پایش دریای بزرگ و آبی، امواج خروشان خود را به ساحل میکوبید.
در آن دورها، در جایی که زمین و آسمان به هم میرسند، همهچیز به رنگ سرخ آتشینی درآمده بود. جنگل و دریا سرود میخواندند و قلب او نیز با آنها همآواز میشد. تمام طبیعت بهصورت سالن بسیار بزرگ و مقدسی درآمده بود که درختان، ستونهایش بودند و گلها و سبزهها، فرش آن و آسمان، سقف بزرگش. در این سالن بزرگ بود که همه پرندگان زیباترین آوازشان را میخواندند و صدایش به گوش مردم میرسید.
وقتی خورشید غروب کرد و شب از راه رسید، رنگهای ارغوانی آسمان از بین رفتند و در همان موقع میلیونها ستاره، مانند میلیونها چراغ الماسنشان روشن شدند. جوان دستهای خود را بهطرف آسمان و دریا و جنگل دراز کرد و …
در همین موقع پسرک فقیر هم با آن نیمتنه پاره و کوتاه و کفشهای چوبیاش از راه رسید. هر دو نفر، همزمان و باهم به آنجا رسیده بودند. آن دو بهطرف یکدیگر دویدند و در آن چشمانداز زیبای طبیعت، دست یکدیگر را گرفتند. همه موجوداتی که در آنجا بودند، هماهنگ و باهم، زیباترین آوازشان را سر داده بودند و شادمانه سرود میخواندند، گویی به پرواز درآمده بودند…