قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
جک سادهدل
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
سالها پیش، در سرزمینی ییلاقی قلعهای قدیمی بود که ارباب پیری در آن زندگی میکرد. ارباب پیر دو پسر داشت که خودشان را خیلی باهوش و زرنگ میدانستند. آنها میخواستند به خواستگاری دختر حاکم بروند. دختر حاکم دستور داده بود در همهجا جار بزنند همسر کسی میشود که در فن سخنوری سرآمد همه باشد.
دو نابغه جوان هفت روز فرصت داشتند خود را برای رفتن به نزد دختر حاکم آماده کنند؛ و خوب صدالبته که این مدت هم برایشان کافی بود، زیرا معلومات عمومی آنها زیاد بود و این درست همان چیزی بود که در هر جا و هر کاری به درد میخورد.
یکی از آن دو تمام فرهنگ لغات زبان لاتین را با همه مطالب سه سال اخیر روزنامه شهر کوچکشان از بر بود و میتوانست آنها را نهتنها از اول تا به آخر بلکه از آخر تا به اول هم بخواند.
برادر دوم نیز قوانین و مقررات را بهخوبی میدانست و تمام چیزهایی را که یک حقوقدان باید بداند از حفظ بود. طوری که در شورای شهر روی او حساب میکردند و دست او را در سیاست باز گذاشته بودند. گذشته از این، او دستهای هنرمندانهای داشت و در گلدوزی و قلابدوزی استاد بود.
هر دو برادر با غرور بسیار میگفتند: «شاهزاده خانم همسر من خواهد شد!»
ارباب پیر به هرکدام از آنها یک اسب داد. به برادری که فرهنگ لغات و مطالب سهساله روزنامه را از بر بود، اسبی به سیاهی شب و به برادری که حقوقدان بود و دستهای هنرمندی داشت، اسبی به سفیدی برف.
دو برادر به گوشه لبان خود روغن ماهی مالیدند تا چانهشان بهتر بجنبد. موقع حرکت، تمام خدمتکاران در حیاط قلعه جمع شده بودند تا دو برادر را بدرقه کنند و درست در همین موقع بود که پسر سوم از راه رسید. راستش را بخواهید ارباب پیر سه پسر داشت؛ اما هیچکس سومی را بهحساب نمیآورد؛ زیرا نهتنها مثل آن دو، باهوش و زیرک نبود، بلکه کمی هم سادهدل بود. ازاینرو همه او را «جک سادهدل» صدا میزدند.
چک پرسید: «با این سرووضع کجا میروید؟»
برادرها در جواب گفتند: «به خواستگاری دختر حاکم! مگر تو صدای جارچیها را که جار میزدند نشنیدی؟»
بعد همهچیز را برایش تعریف کردند. جک سادهدل با خوشحالی جیغی کشید و گفت: «چه خوب! پس من هم به آنجا میآیم!»
دو برادر با شنیدن این حرف خندیدند و اسبها را به تاخت درآوردند و ازآنجا رفتند.
جک دوباره فریاد زد: «پدر جان به من هم یک اسب بده. من هم دلم میخواهد شاهزاده خانم همسرم بشود. اگر او همسر من میشود که میشود. وگرنه من همسر او میشوم!»
ارباب پیر گفت: «مهمل نگو پسر! ممکن نیست من به تو اسبی بدهیم، تو حتی حرف زدن معمولی را بلد نیستی! چه برسد به اینکه بخواهی پیش شاهزاده خانم بروی! برادرانت مثل تو نیستند، آنها باهوش و دانا هستند و با تو خیلی فرق دارند.»
جک سادهدل گفت: «حالا که اینطوره، من هم سوار بز نرم میشوم. این بز از اسبهای برادرانم بهتر است و از آنها هم بهتر به من سواری میدهد!»
همین کار را هم کرد. سوار بز نر شد و مثل باد در کوچهباغها به راه افتاد. میرفت و با صدای بلند فریاد میزد: «من هم دارم میآیم! بهبه، چه سواری خوبی! بز نر بهپیش بهپیش!» و صدایش در کوی و برزن میپیچید.
اما برادرانش اسبان خود را آهسته و آرام پیش میراندند. کلمهای هم، باهم حرف نمیزدند. چون داشتند به جملات پر نغز و شیوایی که باید در جواب سؤالات شاهزاده خانم بر زبان میراندند، فکر میکردند و این خود به آمادگی قبلی احتیاج داشت.
جک سادهدل به آنها رسید و فریاد زد: «آهای! آهای من هم آمدم! نگاه کنید در سر راه خود چی پیدا کردهام» و زاغ مردهای را که پیدا کرده بود به آنها نشان داد.
آن دو فریاد کشیدند: «ای نادان! آن را میخواهی چه کنی؟»
جک گفت: «خوب معلوم است، میخواهم آن را به شاهزاده خانم هدیه کنم!»
دو برادر گفتند: «آره، همین کار را بکن!»
و زدند زیر خنده و راهشان را کشیدند و رفتند.
کمی بعد جک سادهدل دوباره به آنها رسید و فریادکنان گفت: «آهای آهای، من هم میآیم. نگاه کنید این بار چی پیدا کردهام. آدم در روز دو بار شانس میآورد؟»
دو برادر ایستادند تا ببینند برادرشان این بار چه چیزی پیدا کرده است و با دیدن آن فریاد هر دو نفرشان به هوا بلند شد: «احمق جان! این فقط یک صندل چوبی کهنه است که رویش هم شکسته و از بین رفته است. نکند خیال داری آن را هم به شاهزاده خانم بدهی؟»
جک سادهدل گفت: «بله، همین خیال را دارم!» و بازهم برادرها خندیدند و اسبهای خود را به تاخت درآوردند و از او جلو افتادند؛ اما…
– آهای! آهای! آهای!
بهزودی بازهم سروکله جک سادهدل پیدا شد:
– دیگر بهتر از این نمیشود! واقعاً که خیلی قشنگ است!
دو برادر پرسیدند: «این بار چه پیدا کردی؟»
جک جواب داد: «از شدت خوشحالی نمیدانم چطوری بگویم؟ شاهزاده خانم حتماً خیلی خوشحال خواهد شد.» و چیزی را که پیدا کرده بود به برادرها نشان داد.
دو برادر بینی خود را گرفتند و گفتند: «پیف! نادان، این که گِل و لجن رودخانه است!»
جک سادهدل گفت: «بله، البته. از بهترین نوع آن هم است. این را نمیشود توی دست نگاه داشت.»
و جیبهای خود را با آن پر کرد.
برادرها چنان اسبها را به تاخت درآوردند که جرقه از سم اسبهایشان بلند شد و درنتیجه، یک ساعت زودتر از جک به شهر رسیدند و دَم دروازه شهر ایستادند. در آنجا، به هر خواستگار یک شماره میدادند و او را در ردیفهای ششنفری قرار میدادند. تعداد خواستگاران به حدی زیاد بود و جا بهقدری تنگ که هیچکدام از خواستگاران نمیتوانستند دستهایشان را تکان بدهند.
البته اینطوری، خیلی هم خوب بود. چون در غیر این صورت و از روی حسادت پهلوی هم را سوراخ میکردند.
تمام مردم شهر در برابر پنجرههای قصر ایستاده بودند و روی نوک پا بلند میشدند و سرک میکشیدند، میخواستند ببینند دختر حاکم چگونه از خواستگاران خود پذیرایی میکند.
هر خواستگاری که وارد تالار بزرگ قصر میشد، مثل شعلۀ شمعی که خاموش شود زبانش بند میآمد و حرف زدن یادش میرفت و به تِتِه پِتِه میافتاد. آنوقت شاهزاده خانم به او میگفت: «نه، نه، نه، به درد نمیخورد! بیرونش کنید.»
سرانجام نوبت به برادری رسید که فرهنگ لغات را از بر بود، اما حالا دیگر حتی یکی از آنها را به یاد نمیآورد. آنقدر سرپا و در نوبت ایستاده بود که همه را از یاد برده بود. تختههای کف تالار زیر پایش خشخش میکردند. سقف تالار آینهکاری شده بود. طوری که وقتی تصویر خود را در آن دید، گمان کرد روی سرش ایستاده است. کنار هر پنجره یک منشی و یک دبیر نشسته بودند و هر کلمهای را که آنجا گفته میشد، یادداشت میکردند تا در روزنامه شهر چاپ شود. این اصلاً خوشایند نبود، گذشته از این، آتش بخاری را بهقدری زیاد کرده بودند که هوای تالار واقعاً داغ و خفهکننده شده بود.
برادری که تمام لغات را از بر بود و حالا بهیکباره همه را فراموش کرده بود، گفت: «آه، چقدر اینجا گرم است!»
شاهزاده خانم گفت: «بله، چون پدرم میخواهد چند تا جوجه، کباب کند!» جوانی که اصلاً انتظار چنین گفتگویی را نداشت، دستوپایش را گم کرد و زبانش بند آمد. او دلش میخواست، حرفهای قشنگ بزند. حرفهایی که شاهزاده خانم خوشش بیاید، اما، بیاختیار تکرار میکرد: «آهان! آهان!»
شاهزاده خانم گفت: «به درد نمیخورد، نفر بعد.»
و او ناچار شد بیرون برود. نوبت به برادر دوم رسید. او هم گفت: «چقدر اینجا گرم است!»
شاهزاده خانم گفت: «بله، درست است. امروز جوجهکباب میکنیم!»
برادر دوم نیز زبانش بند آمد و هر کاری کرد نتوانست چیزهایی را که دلش میخواست به زبان بیاورد و مدام میگفت: «بله… چطور؟…»
شاهزاده خانم گفت: «این هم به درد میخورد، بیرونش کنید.»
نوبت به جک رسید و او سوار بر بز نر وارد شد و گفت: «اوه، اوه، چقدر اینجا گرم است. آدم از گرما خفه میشود.»
شاهزاده خانم گفت: «بله، چون دارم جوجه سرخ میکنم!»
جک با خوشحالی گفت: «چه خوب! پس من هم میتوانم زاغچهام را کباب کنم؟»
شاهزاده خانم گفت: «البته که میتوانی! اما آن را توی چه میخواهی سرخ کنی؟ چون من نه ظرف دارم، نه ماهیتابه!»
جک سادهدل گفت: «من خودم همهچیز دارم. بفرما، این هم یک ماهیتابه با دسته فلزی!» آنگاه، صندل چوبیاش را بیرون آورد و زاغ مرده را روی آن گذاشت.
شاهزاده خانم گفت: «بله، این هم برای خودش ظرفی است! اما چاشنی از کجا میآوری؟»
جک گفت: «نگران نباش. چاشنی هم با خودم آوردهام. آنقدر زیاد است که میتوانم مقداری از آن را دور بریزم.» و بعد مقداری گل از جیب خود پایین ریخت.
شاهزاده خانم گفت: «از تو خوشم آمد. چون برای هر پرسش، پاسخی داری. من با کمال میل همسر تو میشوم؛ اما آیا میدانی که هرچه ما میگوییم، نوشته میشود و فردا در روزنامهها چاپ میشود؟ نگاه کن کنار هر پنجره یک منشی و یک دبیر نشسته است و آن دبیر پیر از همه آنها بدتر است، چون چیزی نمیفهمد!»
البته، شاهزاده خانم این حرفها را فقط برای ترساندن جک گفت. منشیها خندیدند و چنان قهقههای سر دادند که قلم از دستشان افتاد و لکههای مرکب روی کف تالار ریخت.
جک سادهدل گفت: «آه، پس منشیهای محترم و عالیمقام اینها هستند؟ آنها هم دبیرها هستند و آنیکی هم سردبیرشان. من باید بهترین چیز را به سردبیر بدهم!» بعد جیبهایش را خالی کرد و گلها را به صورت سردبیر پاشید. شاهزاده خانم خندید و گفت: «چهکار بامزهای کردی! من که اصلاً نمیتوانستم این کار را بکنم؛ اما خوب، کمکم یاد میگیرم.»
بهاینترتیب شاهزاده خانم همسر جک سادهدل شد و جک سادهدل تاج بر سر نهاد و به تخت شاهی نشست. ما این را از روی یادداشتهای روزانه دبیران و سردبیران مینویسیم که صدالبته به آن اعتمادی نمیتوان کرد.