قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
رفیق راه
پاداش احترام به مرده
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» میگفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبهروز وخیمتر میشد. در آن اتاق کوچک هیچکس بهجز آن دو نفر نبود. پاسی از شب گذشته بود و چراغنفتی روی میز کمکم رو به خاموشی میرفت.
پدر گفت: «جان! تو برای من پسر خوب و مهربانی بود و من از تو بسیار راضی هستم. امیدوارم که خداوند نیز از تو راضی باشد و تو را در زندگی یاری کند.»
آنگاه پدر نگاه پرمهری به او انداخت و آهی کشید و جان داد. انگار به خواب خوشی فرورفته بود. جان مانند ابر بهاری اشک میریخت. حالا او هیچکس را در این دنیا نداشت. نه پدر، نه مادر، نه برادر و نه خواهر. بیچاره جان! او کنار تخت زانو زد و دست پدرش را بوسید و به تلخی گریست؛ اما سرانجام چشمانش بسته شدند و او درحالیکه سرش را به لبه تخت پدر گذاشته بود، به خواب رفت و خواب عجیبی دید. او خواب دید که خورشید و ماه در برابرش سر فرود میآورند. بعد پدرش را دید که سالم و سرحال شده بود و مثل گذشته با شادمانی میخندید. در کنار او دختری بود که به نظر مهربان و نجیب میآمد. پدرش گفت: «میبینی چه همسر زیبایی برایت پیدا کردهام. در تمام دنیا دختری بهخوبی و مهربانی او پیدا نمیشود.»
ناگهان جان از خواب پرید و آن رؤیای باشکوه نیز ناپدید شد و از بین رفت. پدرش همچنان سرد و خاموش بر روی تخت افتاده بود و کسی در کنارشان نبود.
روز بعد، پیرمرد را به خاک سپردند و جان آنقدر گریست تا کمی سبک شد. آسمان صاف و آفتابی بود و خورشید با شکوه تمام، بر همهجا نور میپاشید. انگار میگفت: «نباید بیش از این غمگین باشی. ببین آسمان چقدر زیباست؟ پدرت اینجا، این بالاست. او برای تو دعا میکند و از خدا میخواهد که در زندگی خوشبخت و سعادتمند بشوی و دنیا بر وفق مرادت باشد.»
جان با خود گفت: «من نیز در تمام زندگیام به پاکی و درستی زندگی خواهم کرد تا شاید همچون پدرم به بهشت بروم. در آنجا دوباره همدیگر را میبینیم. آن موقع من حرفهای زیادی برای گفتن خواهم داشت و او به من چیزهای خیلی زیادی نشان خواهد داد و از شکوه و جلال بهشت برایم صحبت خواهد کرد. همانطور که در زمان زندگیاش چیزهای زیادی به من آموخت. وای که در آن زمان چه زندگی شاد و سعادتمندی خواهیم داشت!»
این افکار بهقدری شیرین بود که باعث شد او درحالیکه اشک از گونههایش سرازیر بود، بیاختیار لبخند بزند. جان به فکر افتاد قبل از هر کاری یک صلیب چوبی درست کند و بالای قبر بگذارد. با این فکر از گورستان بیرون رفت. غروب که شد با صلیبی که درست کرده بود بازگشت و باکمال تعجب دید که قبر پدرش با دستهگلهای زیبایی پوشیده شده است. این دستهگلها را کسانی آورده بودند که این پدر مهربان را دوست داشتند. پدری که دیگر در این دنیا نبود.
فردای آن روز، جان، صبح زود از خواب برخاست. بقچه کوچکش را بست و تمام دارایی خود را که یک ۵۰ دلاری و چند سکه نقره بود، برداشت و به راه افتاد. اول به گورستان رفت تا برای آخرین بار با پدرش وداع کند، چراکه او تصمیم داشت به سفر دورودرازی برود و دور دنیا را بگردد.
بعد، از شهر بیرون آمد و در جاده به راه افتاد. خورشید، گرم و پرنور میتابید، نسیم ملایمی میوزید و گلهای زیبا را که در زیر نور گرمابخش خورشید سرشان را بالا گرفته بودند، تکان میداد. مثل این بود که گلها به او میگفتند: «به دشت و جنگل سرسبز ما خوشآمدی! آیا اینجا واقعاً زیبا نیست؟»
جان چرخید تا یکبار دیگر نگاهی به کلیسای قدیمی بیندازد، همانجایی که در کودکی او را غسلتعمید داده بودند و او هر یکشنبه با پدرش در مراسم نیایش آن شرکت میکرد. ناگهان چشمش به پنجره باز برج کلیسا افتاد. ناقوس زن با کلاه کوچک قرمزِ نوکتیزش آنجا ایستاده بود و دستش را سایبان چشمهایش کرده بود، جان به نشانه خداحافظی برایش دست تکان داد. ناقوس زن نیز کلاه قرمزش را از سر برداشت و آن را برای او تکان داد و برایش آرزوی موفقیت کرد.
جان میاندیشید که در طول این سفر چه چیزهای جالب و شگفتانگیزی خواهد دید. با این افکار به اطراف نگاه میکرد و میرفت. او رفت و رفت تا از شهر زادگاهش کاملاً دور شد.
جان تاکنون هیچگاه اینقدر از خانه دور نشده بود و تمام چیزهایی که در راه میدید برایش تازگی داشت. او شب اول مجبور شد روی یک توده کاه بخوابد.
بااینهمه با خود گفت: «خیلی عالی است! چون حتی پادشاه هم چنین رختخواب راحتی ندارد، یک مزرعه بزرگ و پهناور، یک چشمه کوچک و جوشان، تودههای بزرگ و کوچک کاه، آسمان پرستاره و همه اینها چه زیبا و باشکوه هستند!» جان سر جای خود دراز کشید و با خیال راحت تا صبح خوابید و صبح با صدای زنگ کلیسا از خواب بیدار شد. یکشنبه بود، مردم به کلیسا میرفتند. جان نیز بلند شد و به کلیسا رفت.
در حیاط کلیسا گورهای بسیاری به چشم میخوردند. روی بعضی از آنها را علفهای هرز پوشانده بود. جان با دیدن آنها به یاد پدرش افتاد، یک روزی هم گور او به این شکل درمیآمد. چراکه او دیگر آنجا نبود تا علفهایش را بکند و اطرافش را تمیز کند، پس همانجا نشست و علفهای هرز گورها را چید و صلیبهای چوبی را که بر زمین افتاده بودند، سر جایشان محکم کرد و حلقهگلهایی را که باد انداخته بود، دوباره به صلیبها تکیه داد. او با خود فکر کرد: «شاید یک نفر هم این کارها را برای پدرم بکند.»
بیرون کلیسا، گدای پیری ایستاده بود. جان تمام سکههایش را به او بخشید و سپس راضی و خوشحال، به راهش ادامه داد و رفت.
هنگام غروب، هوا بهشدت توفانی شد. جان بر سرعت قدمهایش افزود تا قبل از فرارسیدن شب خود را به سر پناهی برساند؛ اما هوا خیلی زود تاریک شد و او کورمالکورمال رفت و رفت تا به کلیسای کوچکی رسید. کلیسا بر روی تپهای ساخته شده بود.
جان داخل کلیسا شد و در گوشهای نشست، آنقدر خسته بود که زود دعایش را خواند و در گوشهای دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت، درحالیکه بیرون از کلیسا رعد میغرید و باران سیلآسایی میبارید.
وقتی بیدار شد، نیمهشب بود، توفان دیگر تمام شده بود و نور مهتاب از پنجرهها به داخل میتابید. درست در وسط کلیسا یک تابوت گذاشته بودند. توی تابوت یک جسد بود. جسد را داخل کلیسا گذاشته بودند تا صبح آن را به خاک بسپارند. جان اصلاً نمیترسید، زیرا قلب پاک و وجدان آسودهای داشت و بهخوبی میدانست که نباید از مردهها ترسید و این زندهها هستند که باید از آنها ترسید. چراکه بعضی از آنها آدمهای بد و خطرناکی هستند. ازقضا دو نفر از این آدمهای بدجنس، آنجا، کنار تابوت ایستاده بودند. آنها میخواستند تابوت را از بالای تپه پایین بیندازند.
جان با صدای بلند گفت: «این کار را نکنید، آن بیچاره را راحت بگذارید!»
آن دو مرد بدجنس گفتند: «حرف مفت نزن! او سر ما کلاه گذاشته است. پول زیادی به ما بدهکار بود و نمیتوانست پرداخت کند و حالا هم بدون آنکه قرضش را بدهد از این دنیا فرار کرده است و دیگر حتی یک سکه سیاه هم نمیتوانیم از او بگیریم. ما هم تلافی این کار را سرش درمیآوریم. او را مثل سگ از کلیسا بیرون میاندازیم.»
جان با التماس داد زد گفت: «من پنجاه دلار بیشتر ندارم؛ که آنهم به من به ارث رسیده، اگر آن مرد بیچاره را به حال خود رها کنید و قول شرافتمندانه بدهید که با او کاری نداشته باشید، باکمال میل آن را به شما خواهم داد.»
آن دو گفتند: «باشد قبول است.»
آنها پولها را از جان گرفتند و درحالیکه با صدای بلند به این کار جان میخندیدند، پی کار خود رفتند. جان نیز از کلیسا بیرون آمد و در جنگل انبوه به راه افتاد. نور مهتاب از لابهلای شاخههای درختان میتابید و جنگل را روشن میکرد، جان همانطور که میرفت، ناگهان صدایی شنید. یک نفر از پشت سر، او را صدا میکرد: «آهای، دوست عزیز، سلام! به کدام طرف میروی؟»
جان پاسخ داد: «جای مشخصی نمیروم. دور دنیا را میگردم.»
مرد غریبه گفت: «من هم دوست دارم به دور دنیا سفر کنم. چطور است باهم همسفر شویم.»
جان گفت: «بله، فکر خیلی خوبی است.»
و بعد باهم به سفر خود ادامه دادند. طولی نکشید که آنها حسابی باهم دوست و صمیمی شدند. هردوی آنها مردان خوب و خوشقلبی بودند. بهزودی جان فهمید که مرد غریبه خیلی باهوش است. او تقریباً تمام جهان را گشته بود و چیزهای خیلی زیادی از عجایب دنیا میدانست. صبح که شد، زیر درخت بزرگی نشستند تا صبحانه بخورند، درست در همین هنگام پیرزنی به آنها نزدیک شد که پشتش کاملاً خم شده بود و با عصا راه میرفت. تازه یک بسته هیزم هم به پشت داشت و توی پیشبندش هم سه ساقه درشت سرخس و چند تا ترکه بید گذاشته بود. ناگهان پای پیرزن سُر خورد و با سر به زمین افتاد و فریادش به آسمان بلند شد. جان بهطرفش دوید. پیرزن بیچاره پایش شکسته بود.
جان گفت: «باید هرچه زودتر او را به خانهاش ببریم.» اما غریبه گفت: «عجله نکن.»
بعد، از توی کوله بارش، مرهمی بیرون آورد و گفت: «الآن پایش را چنان خوب میکنم که حتی از اولش هم بهتر راه برود. به شرطی که آن سه ساقه سرخس را به من بدهد.»
پیرزن قبول کرد و سرخسها را به او داد. غریبه هم کمی مرهم روی پای پیرزن مالید. پای پیرزن خوب شد و پیرزن بهراحتی از جایش برخاست و بهطرف خانهاش به راه افتاد.
جان که خیلی تعجب کرده بود از همسفرش پرسید: «با آن ساقهها میخواهی چهکار کنی؟»
دوستش پاسخ داد: «ساقههای خوبی هستند، یک روز به درد میخورند.» و دوباره به راه افتادند. جان درحالیکه به افق پیش رویش نگاه میکرد گفت: «هوا دارد خراب میشود. ببین چه ابرهای سیاه و بزرگی به این سمت میآیند. الآن است که باران شدید ببارد.» همسفرش پاسخ داد: «نه، آنها ابر نیستند و حرکت هم نمیکنند. آنها کوه هستند. کوههای عظیم و باشکوهی که وقتی به قلههایشان صعود کنی، احساس میکنی که در وسط آسمان ایستادهای. فردا نوبت ماست که از آنها بالا برویم و ازآنجا دنیا را ببینیم.»
اما آن کوهها آنقدرها هم که به نظر میرسید، نزدیک نبودند. یک روز دیگر هم راه پیمودند تا به دامنه کوه رسیدند. در آنجا درختهای بزرگ بهطرف آسمان قد برافراشته بودند و در هر سو تختهسنگهایی به بزرگی یک خانه به چشم میخورد. گذشتن از این کوههای سر به فلک کشیده کار سادهای نبود.
وقتی شب از راه رسید، جان و دوستش به مهمانخانهای رسیدند. به آنجا رفتند تا غذایی بخورند و استراحتی بکنند. در سرسرای بزرگ مهمانخانه، مردم زیادی جمع شده بودند. در آنجا مردی مشغول اجرای نمایش خیمهشببازی بود. او تازه اتاقک نمایش خود را بر پا کرده بود و مردم نیز دور آن نشسته بودند تا نمایش را ببینند. در ردیف جلو، یک قصاب چاق و قویهیکل نشسته بود و سگ بزرگش نیز کنار او چمباتمه زده بود. از چهره سگ معلوم بود بدش نمیآید چندنفری از تماشاچیان را گاز بگیرد. حیوان نیز مانند بقیه مردم به صحنه نمایش زل زده بود
طولی نکشید که نمایش شروع شد. نمایش شیرین و جذابی بود. پادشاه و ملکه روی تخت بسیار زیبایی نشسته بودند و تاجهای طلایی بر سرشان گذاشته بودند، لباسهای گرانبهایشان دنبالههای بلندی داشت. عروسکهای چوبی بسیار قشنگی با چشمان شیشهای و سبیلهای بزرگ پرپشت کنار درها ایستاده بودند و دریچهها را باز و بسته میکردند تا هوای تالار عوض شود.
نمایشِ بسیار شاد و بامزهای بود و هیچ صحنه ناراحتکنندهای نداشت اما… فقط خدا میداند آن سگ زباننفهم در آن لحظه چه فکری میکرد. درست هنگامیکه ملکه از جایش بلند شد و خواست بهطرف دیگر صحنه نمایش برود، حیوان با یک خیز بلند، روی صحنه پرید. کمر باریک ملکه را در بین آروارههای نیرومندش گرفت و فشار داد، طوری که صدای ترق شکستن آن بلند شد. قصاب چاق نمیتوانست سگش را مهار کند. صحنه وحشتناکی بود و دیدن این منظره حال آدم را به هم میزد.
استاد خیمهشبباز که مشغول اجرای نمایش بود، با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد؛ زیرا آن عروسک، ظریفترین و زیباترین عروسکی بود که داشت و حالا آن سگ وحشی آن را شکسته بود. نمایش تعطیل شد و مردم مهمانخانه را ترک کردند. همسفر جان به استاد خیمهشببازی نزدیک شد و گفت که میتواند آن عروسک را تعمیر کند. سپس از مرهمی که داشت روی شکستگیهای عروسک مالید و عروسک حتی از اولش هم بهتر شد. طوری که میتوانست بدون اینکه کسی نخهایش را بکشد، حرکت کند و دستوپاهایش را تکان بدهد
حالا او مثل یک انسان زنده شده بود و میتوانست اندامهایش را حرکت دهد، فقط نمیتوانست حرف بزند. استاد خیمهشببازی خیلی خوشحال شد. چراکه عروسکش میتوانست بهتنهایی برقصد و جستوخیز کند. درحالیکه هیچکدام از عروسکهای دیگر قادر به انجام این کار نبودند.
نیمههای شب، وقتیکه همه خواب بودند، ناگهان صدای آه و ناله عجیبی بلند شد و آنقدر ادامه یافت تا همه را از خواب بیدار کرد. استاد خیمهشببازی هم بیدار شد و به سراغ صندوق عروسکهایش رفت. انگار صدا ازآنجا میآمد. استاد در صندوق را باز کرد، این عروسکها بودند که با حالت رقتانگیزی آه میکشیدند؛ زیرا آنها نیز دلشان میخواست مثل ملکه بشوند و دستوپایشان را خودشان حرکت بدهند. ملکه بهزانو افتاد و تاج زیبایش را بهطرف جان و دوستش گرفت. انگار با التماس میگفت: «این تاج را از من بگیرید و در ازایش به دست و پای شوهر و درباریانم نیز مرهم بمالید!»
استاد خیمهشببازی دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و به گریه افتاد. بعد به جان و همسفرش گفت: «اگر تمام عروسکهایم را مثل ملکه کنید، هرچه بخواهید به شما میدهم.»
همسفر ناشناس گفت که در عوض این کار هیچچیزی نمیخواهد، جز شمشیری که استاد خیمهشببازی به کمرش بسته است. استاد قبول کرد و شمشیر را به او داد. همسفر جان هم از مرهمی که داشت به تن عروسکها مالید. عروسکها از جا پریدند و چنان مشغول رقص و بازی شدند که بچهها هم به وجد آمدند و با آنها همراه شدند.
آن شب در مهمانخانه شور و ولولهای به پا شده بود که بیا و ببین! صبح روز بعد، جان و دوستش از همه خداحافظی کردند و از میان جنگل بزرگ که پوشیده از درختان کاج بود، بهطرف کوههای بلند به راه افتادند. آنها آنقدر بالا و بالاتر رفتند که برجهای کلیسا از آن بالا همچون میوههای سُنبل کوهی بودند. جان هرگز در تمام عمرش اینهمه زیبایی و شکوه جهان را یکجا ندیده بود. خورشید در آن هوای تازه و آسمان نیلگون به گرمی میدرخشید و صدای دلنواز و زیبای نیِ چوپانها در کوه و دشت میپیچید، اشک در چشمان جان حلقه زد و او بیاختیار فریاد کشید: «خداوند چقدر به ما لطف داشته که جهانی با اینهمه زیبایی و عظمت را آفریده است.»
همسفر جان ساکت و آرام ایستاده بود و آن دورها را تماشا میکرد. ناگهان از بالای سرشان صدای دلنشین پرندهای را شنیدند. سر خود را بلند کردند و قوی بزرگ و سفیدی را دیدند که در آسمان چرخ میزد و طوری آواز میخواند که آن دو تاکنون حتی نظیر آن را هم نشنیده بودند؛ اما صدای آواز پرنده کمکم ضعیف و ضعیفتر شد. سپس قوی سفید سرش را پایین گرفت و پایین و پایینتر آمد تا سرانجام پرنده بیچاره جلوی پای آنها، بیجان بر زمین سقوط کرد.
همسفر جان گفت: «چه بالهای زیبا و باشکوهی! چقدر بزرگ و سفید هستند! چنین بالهایی واقعاً باارزش هستند. من آنها را برای خودم برمیدارم. حالا دیدی شمشیری را که با خودم آوردم چقدر به درد کارم میخورد؟»
و سپس با یک ضربه، هر دو بال پرنده بیجان را قطع کرد. دوباره به راه افتادند. رفتند و رفتند تا سرانجام به شهر بزرگی رسیدند. این شهر صدها برج و بارو داشت. در وسط شهر، کاخ زیبا و باشکوهی بنا شده بود که سقفی از طلای ناب داشت و پادشاه در آنجا زندگی میکرد.
بیرون شهر مهمانخانهای بود. جان و همسفرش اول به مهمانخانه رفتند تا رخت و لباسی نو برای خودشان فراهم کنند و سپس با ظاهری آراسته و تمیز قدم به خیابانهای شهر بگذارند. صاحب مهمانخانه به آنها گفت: «پادشاه این شهر مرد بسیار خوبی است و هرگز آزارش به کسی نرسیده است؛ اما دخترش خیلی بدجنس است. او دختر بسیار زیبایی است، اما چه فایده؟ او ساحره بدجنسی است که دلاوران بسیاری جان خویش را به خاطرش از دست دادهاند. او به تمام مردان آن سرزمین از مردم عادی گرفته تا شاهزادگان اجازه داده است که به خواستگاریاش بیایند. خواستگاران باید فکر دختر را بخوانند و بگویند که در آن لحظه، به چه چیزی میاندیشد. اگر کسی موفق به انجام این کار شود، میتواند با شاهزاده خانم عروسی کند و پس از مرگ پادشاه بهجای او بر تخت بنشیند و بر تمام آن سرزمین حکمرانی کند؛ اما اگر نتواند فکر دختر را حدس بزند، شاهزاده خانم دستور میدهد او را به دار بیاویزید و یا سر از تنش جدا کنند!»
پدر او از این بابت خیلی متأسف است؛ اما نمیتواند دخترش را از این کار ظالمانه باز دارد؛ زیرا از مدتها پیش سوگند خورده است که دخترش را در انتخاب همسر آیندهاش آزاد بگذارد؛ بنابراین دختر نیز آزاد است که هر کاری دلش میخواهد بکند. هر از چند گاهی شاهزادهای به قصد خواستگاری قدم به قصر میگذارد و سعی میکند افکار شاهزاده خانم را حدس بزند، اما در انجام این کار شکست میخورد و سرش را به باد میدهد. تمام خواستگاران از قبل بهخوبی خبر دارند که چه سرنوشتی در انتظارشان است؛ اما چنان تحت تأثیر زیبایی شاهزاده خانم فرار میگیرند که حتی در آخرین لحظه نیز تغییر عقیده نمیدهند.
شاه پیر بهقدری از این بابت ناراحت و متأسف است که سالی یکبار، با تمام سربازانش زانو میزند و دعا میکند که قلب همچون سنگ شاهزاده خانم، نرم شود و او دست از این کارهای ظالمانه بردارد؛ اما این کار هیچ سودی ندارد. مردم شهر چنان عزادارند که همهچیزشان سیاه است.
جان پس از شنیدن این سخنان گفت: «عجب شاهزاده خانم بدجنسی! اگر من جای پادشاه پیر بودم حسابی او را تنبیه میکردم!»
در همین موقع سروصدایی از بیرون به گوش رسید، عدهای فریاد میکشیدند: «زندهباد شاهزاده خانم!»
شاهزاده خانم بهقدری زیبا بود که خیلی زود همه فراموش کردند که او همان شاهزاده خانم سنگدل و بیرحم است و مرتب فریاد میکشیدند: «زندهباد شاهزاده خانم!» دوازده دوشیزه زیبا، با لباسهای ابریشمین سفید که هرکدام یک گل لاله طلایی در دست داشتند، سوار بر اسبانی سیاه و براق، او را همراهی میکردند. خود شاهزاده خانم هم سوار بر اسب سفیدی بود که به صدها نگین الماس و یاقوت مزین شده بود. لباس سوارکاریاش از پارچه زربفت بود و تازیانهای که در دست داشت مانند اشعه خورشید میدرخشید، تاج طلاییاش نیز مثل خوشهای از ستارگان کوچک بود و شنل زیبایش را از بال هزاران پروانه زیبا و رنگارنگ بافته بودند.
وقتیکه چشم «جان» به شاهزاده خانم افتاد، صورتش مثل لبو سرخ شد و زبانش بند آمد. شاهزاده خانم درست شبیه همان کسی بود که در خواب دیده بود.
در نظر او دختر چنان زیبا و چنان پاک و معصوم آمد که با خود اندیشید: «اینکه میگویند شاهزاده خانم، ساحره بدجنسی است و اگر کسی نتواند به سؤالهایش جواب دهد، گردنش را خواهند زد و یا به دار آویخته خواهد شد، حتماً حقیقت ندارد.»
آنوقت گفت: «باید هر طوری شده به قصر بروم و از او خواستگاری کنم.» دیگران به او گفتند که این کار را نکند، چون حتماً سرش را به باد خواهد داد. همسفرش نیز خیلی سعی کرد او را از این تصمیم باز دارد؛ اما جان احساس میکرد که با این کار عاقبت خوشی پیدا خواهد کرد. او کفشهایش را حسابی برق انداخت، دست و صورتش را شست. موهای روشن و زیبایش را شانه کرد و سپس تکوتنها وارد شهر شد و به قصر سلطنتی رفت. وقتی جان در زد، شاه پیر گفت: «بیا تو!»
جان وارد شد و شاه پیر به پیشوازش رفت. وقتی دانست او یک خواستگار است، چنان با صدای بلند به گریه افتاد که عصای سلطنتی از دستش به زمین افتاد. شاه با گوشه لباس بلندش اشکهایش را پاک کرد و گفت: «بیا و از این کار دست بردار؛ چراکه سرنوشت وحشتناکی در انتظارت است.»
بعد او را به باغ مخصوص دخترش برد. عجب منظره وحشتناکی! بر سر هر درخت، اسکلت یکی از خواستگاران نگونبخت آویزان شده بود. هر بار که نسیم میوزید، اسکلتها تکان میخوردند و صدای به هم خوردن استخوانها به: گوش میرسید، پرندگان کوچک میترسیدند و جرئت نداشتند که به باغ نزدیک شوند. گلها به دور استخوانهای انسانی پیچیده بودند و داخل گلدانها، جمجمهها نیشخند میزدند. اینجا برای یک دختر جوان واقعاً باغ عجیبی بود.
شاه پیر گفت: «میبینی! این سرنوشت توست! پس بهتر است از همان راهی که آمدهای برگردی. اگر این کار را بکنی مرا خوشحال خواهی کرد. چون اصلاً دلم نمیخواهد که تو هم کشته بشوی.»
جان دست شاه پیر و مهربان را فشار داد و گفت که سرانجام همهچیز بهخوبی و خوشی تمام خواهد شد، زیرا او شیفته شاهزاده خانم شده است و خداوند نیز در این راه به او کمک خواهد کرد.
در همین موقع شاهزاده خانم از راه رسید. جان و شاه پیر جلو رفتند و به او صبحبهخیر گفتند. دخترخانم بهراستی زیبا بود. بعد همگی به تالار قصر رفتند تا استراحتی بکنند. خدمتکاران هم برایشان مربا و نان زنجبیلی آوردند. شاه بیچاره خیلی غصهدار بود. اصلاً نمیتوانست چیزی بخورد و خوب البته، نان زنجبیلی هم خیلی سفت بود.
سرانجام قرار شد که جان، صبح روز بعد به قصر بیاید و در حضور اعضای شورای سلطنت و قاضیهای شهر فکر شاهزاده خانم را حدس بزند. جان میبایست سه بار به آنجا میرفت و میگفت که شاهزاده خانم در آن لحظه به چه چیزی فکر میکند وگرنه سر خود را از دست میداد.
جان، زیاد هم نگران نتیجه مسابقه نبود. اتفاقاً برعکس، او خیلی هم خوشحال بود و مطمئن بود که خداوند او را در این کار یاری خواهد کرد؛ اما اینکه چگونه و به چه طریق، ترجیح میداد به این چیزها فکر نکند. او جستوخیزکنان به سمت مهمانخانه بازگشت. به جایی که همسفرش در انتظارش بود.
جان مرتب دراینباره صحبت میکرد که دخترخانم چقدر مؤدب و چقدر نجیب است. او با شجاعت اعلام کرد که از همین لحظه آماده کارزار است و تا دختر شاه را به دست نیاورد، از پا نخواهد نشست.
اما همسفر او سر به زیر افکند و با اندوه گفت: «من خیلی به تو علاقه پیدا کردهام! ما میتوانستیم مدت بسیار زیادی باهم دوست و همسفر باشیم؛ اما حیف که بهزودی تو را از دست خواهم داد! ای جان بیچاره! دلم میخواهد گریه کنم، اما درست نیست که شادی و خوشحالی تو را در آخرین شبی که باهم هستیم خراب کنم. امشب شاد شاد خواهیم بود و حسابی تفریح خواهیم کرد! فردا، وقتیکه تو رفتی من میتوانم در تنهایی و آرامش گریه کنم.»
این خبر خیلی زود در شهر پیچید که خواستگار جدیدی برای دختر شاه پیدا شده است. به همین خاطر غم و اندوه بزرگی بر دلهای مردم سایه افکند. تماشاخانهها تعطیل شدند و قنادها روی شیرینیهایشان پارچه سپاه انداختند و پادشاه و راهبان در کلیساها زانو زدند و دعا خواندند. از هر خانهای صدای آه و ناله و افسوس بلند بود؛ زیرا همه آنها فکر میکردند که جان نیز عاقبتی بهتر از خواستگاران دیگر پیدا نخواهد کرد.
چون شب شد، همسفر جان معجون عجیبی درست کرد و آن را به جان داد و گفت: «جان، وقت آن شده که شاد باشیم و جشن بگیریم.»
اما جان هنوز دو لیوان از آن معجون ننوشیده بود که خوابش برد. همسفرش او را بهآرامی بلند کرد و در رختخواب خواباند. سپس وقتی هوا کاملاً تاریک شد، بالهای قو را به پشت خود بست. بعد یک ساقه سرخس برداشت و در جیبش گذاشت. آنوقت پنجره اتاقش را باز کرد و پروازکنان بهطرف قصر پادشاه رفت. وقتی به قصر رسید، روی لبه پنجره اتاق شاهزاده خانم نشست و منتظر ماند. تمام شهر ساکت و آرام بود. در داخل قصر، ساعت سلطنتی دوازده ضربه نواخت، نیمهشب شده بود. ناگهان پنجره اتاق باز شد و شاهزاده خانم با شنل سفیدرنگ و بالهایی به رنگ سیاه بیرون آمد و پروازکنان به سمت کوه بزرگی که در دوردستها بود رفت.
همسفر جان خود را نامرئی ساخت تا شاهزاده خانم نتواند او را ببیند. بعد پروازکنان او را تعقیب کرد. همانطور که میرفت با ساقه سرخس چنان محکم به بدن شاهزاده خانم میزد که خون از بدن او راه میافتاد و فریادش به آسمان بلند میشد. حقش هم همین بود.
باد در شنل سفید دختر افتاده بود و آن را همچون یک بادبان با خود به هر سو میبرد و نور مهتاب از میان آن میگذشت. سرانجام دختر به کوه بزرگ رسید و در زد. صدای مهیبی همچون صدای رعد به گوش رسید. کوه از وسط باز شد و دختر داخل شد. همسفر جان نیز فوراً به دنبالش رفت. آن دو از گذرگاهی بزرگ و طولانی عبور کردند و به جایی رسیدند که دیوارهایش به شکل عجیبی میدرخشیدند. بیشتر از هزار عنکبوت نورانی از دیوارها بالا و پایین میرفتند و مانند آتش میدرخشیدند. بعد به تالار بزرگی رسیدند که از طلا و نقره ساخته شده بود. گلهایی سرخ و آبی به بزرگی گل آفتابگردان بر روی دیوارها برق میزدند؛ اما هیچکس نمیتوانست این گلها را بچیند؛ زیرا ساقههایشان مارهایی زشت و زهرآگین بودند و از دهانشان آتش بیرون میآمد. تمام سقف تالار از کرمهای شبتاب درخشان پوشیده شده بود، هزاران خفاش به رنگ آبی آسمانی از آن آویزان بودند و بالهای نازکشان را تکان میدادند. منظره واقعاً چندشآوری بود! در وسط تالار، تخت سلطنتی بزرگی بر پشت اسکلت چهار اسب با دهانههایی از عنکبوتهای قرمز آتشین قرار داشت. خود تخت از جنس نوعی شیشه شیریرنگ بود و بالشها و پشتیهایش موشهای کوچک سیاه بودند که مدام دم یکدیگر را گاز میگرفتند، بر فراز تخت، چتر عظیمی از تارعنکبوتهای صورتیرنگ دیده میشد که با زیباترین حشرات کوچک سبزرنگ که همچون جواهر میدرخشیدند، تزیین شده بود. بر روی تخت، جادوگر پیری با تاجی طلایی نشسته بود. جادوگر دست دختر را گرفت و او را کنار خود نشاند. سپس موسیقی آغاز شد. ملخهای درشت سیاه شروع به نغمهسرایی کردند. جغد بالهایش را به هم میکوبید و صدایی چون طبل درمیآورد. چند تا کوتوله سیاه که فانوس بر سر داشتند، در تالار جستوخیز میکردند، اما هیچکدامشان نمیتوانستند همسفر جان را ببینند. او پشت تخت بزرگی ایستاده بود و همهچیز را میدید و میشنید. درباریان و ملازمان و سربازانی که در تالار آمدوشد میکردند، بسیار باوقار و باشکوه بودند؛ اما تمام اینها چیزی بیش از تعداد زیادی دسته جارو نبودند که بر سرشان کلم گذاشته شده بود و جادوگر با قدرت خویش آنها را به حرکت درمیآورد و به آنها لباسهای زربفت و جواهرنشان پوشانده بود. البته هیچیک از آنها ارزشی نداشتند، چون فقط برای نمایش و سرگرمی درست شده بودند.
کمی که شادی و تفریح کردند، دختر به جادوگر گفت: «خواستگار جدیدی برایم آمده است. بگو چهکار کنم که او نتواند فکرم را بخواند؟»
جادوگر گفت: «تو باید چیز بسیار ساده و آسانی را انتخاب کنی، چیزی که اصلاً به فکر او نرسد. مثلاً به یکی از کفشهایت فکر کن. او متوجه نخواهد شد. آنوقت تو میتوانی سر از بدنش جدا کنی؛ اما فراموش نکن وقتی فردا شب به نزد من میآیی، چشمهایش را برای من بیاور تا آنها را بخورم.»
دختر تعظیم بسیار غرایی کرد و گفت که چشمها را فراموش نخواهد کرد. آنوقت بهطرف قصر پرواز کرد. همسفر جان نیز در تعقیبش بود و باز او را آنقدر زیر ضربات تازیانه گرفت که ناله دختر بلند شد و با نهایت قدرتی که در توان داشت خود را از پنجره باز اتاقخوابش به داخل اتاق انداخت. همسفر ناشناس نیز پروازکنان به مهمانخانه بازگشت. فردای آن روز وقتی جان از خواب بیدار شد، همسفرش گفت که دیشب خواب شاهزاده خانم و کفشش را دیده است و از جان خواست تا در جواب سؤال شاهزاده خانم به او بگوید که به کفشش فکر میکرده است.
جان گفت: «بسیار خوب، همین کار را میکنم. شاید خوابی که دیدهای درست باشد. بااینهمه من با تو خداحافظی میکنم. چون ممکن است دیگر یکدیگر را نبینیم.»
سپس یکدیگر را در آغوش کشیدند و جان بهطرف قصر پادشاه به راه افتاد. تمامی تالار پر از جمعیت بود. قاضیها بر روی کرسیهای چوبی نشسته و نازبالشهایی را زیر سر گذاشته بودند، زیرا چیزهای زیادی برای فکر کردن داشتند. شاه پیر از تخت برخاست و چشمان اشکآلودش را با یک دستمال سفید پاک کرد. در همین موقع شاهزاده خانم وارد شد. او از دیروز بهمراتب زیباتر و دلفریبتر شده بود و با سنگینی و وقار خاصی به همه تعظیم کرد. بعد هم رو به جان کرد و گفت: «صبح شما به خیر!»
حالا دیگر زمان آن رسیده بود که جان فکر شاهزاده خانم را حدس بزند. وای که او با چه حالت دلفریبی به جان نگاه میکرد؛ اما بهمحض اینکه او کلمه «کفش» را شنید، رنگش مانند گچ سفید شد و تمام بدنش به لرزه افتاد؛ زیرا جان درست حدس زده بودا چه شگفتانگیز! پادشاه پیر از ته قلب خوشحال شد! طوری که از شدت خوشحالی تمام اطرافیانش را در آغوش گرفت و یکییکی بوسید. تمام حاضران به افتخار جان کف زدند. او تنها کسی بود که توانسته بود برای اولین بار فکر شاهزاده خانم را حدس بزند.
همسفر جان نیز، وقتی ماجرا را شنید، خیلیخیلی خوشحال شد. جان از صمیم قلب از او تشکر کرد؛ زیرا مطمئن بود که همسفرش بازهم به او کمک خواهد کرد.
آن شب نیز مانند شب قبل گذشت. همسفر ناشناس، دختر را تا کوه بزرگ تعقیب کرد و باز مثل شب قبل با ساقه سرخس به جانش افتاد، وقتی به نزدیک جادوگر رسیدند، جادوگر گفت: «بهتر است فردا به دستکش خود فکر کنی.»
فردای آن روز وقتی جان از خواب بیدار شد، همسفرش به او گفت: «جواب معمای دوم را نیز در خواب دیدم.» بهاینترتیب جان موفق شد برای بار دوم فکر دختر را بخواند. شور و ولوله عظیمی تمام تالار را فراگرفته بود. شاه و درباریان، از خوشحالی فریاد میکشیدند؛ اما دختر، خاموش و غمگین، روی تخت نشسته بود و چیزی نمیگفت.
حالا فقط یک سؤال مانده بود و اگر جان میتوانست به آن پاسخ درست بدهد، شاهزاده خانم برای همیشه مال او میشد و اگر نمیتوانست، جانش را از دست میداد و چشمانش به جادوگر میرسید.
آن شب جان زودتر از همیشه به رختخواب رفت، دعایش را خواند و بهآرامی به خواب فرورفت، اما همسفر او، مانند دو شب گذشته، بالهایش را به پشتش بست، سه ساقه سرخس را با خود برداشت و پروازکنان بهطرف قصر پادشاه رفت. شب بسیار تاریک و سیاهی بود. باد چنان تند و شدید میوزید که سفالهای سقفها را با خود میبرد و درختان باغ شاهزاده خانم با اسکلتهایش مانند شاخههای بید خم میشدند. هر دقیقه صاعقه شدیدتر میشد و غرش سهمگین رعد، بیمهابا ادامه داشت.
طولی نکشید که پنجره اتاق دختر باز شد و او پروازکنان از قصر بیرون آمد، رنگ صورتش مانند مرده سفید شده بود. او با دیدن وضع بد هوا خندهای کرد و با خود گفت: «هوا هنوز خیلی بد و خراب نشده است!»
شنل سفیدش دوباره مانند بادبانی سفید در سیاهی شب به اهتزاز درآمد. این بار هم همسفر جان او را زیر ضربات سه ترکۀ بلند خود گرفت. طوری که خون از سر و روی دختر سرازیر شد. او که دیگر رمقی برایش نمانده بود، بهزحمت خود را به کوهستان رساند.
دختر پس از دیدن جادوگر گفت: «عجب باد و تگرگ وحشتناکی! من به عمرم چنین توفانی ندیده بودم!»
جادوگر گفت: «ناراحت نباش… بهجایش من این بار به چیزی فکر خواهم کرد که حتی به ذهن آن بیچاره هم نرسد. بگذریم. حالا وقت شادی و تفریح است.»
سپس کوتولههای مسخره با آن فانوسهای روی سرشان مشغول رقص و پایکوبی شدند. عنکبوتهای قرمز شادمانه از دیوارها بالا و پایین میبریدند. جغد طبل مینواخت و جیرجیرکها، سوت میکشیدند و ملخهای درشت سیاه چنگ مینواختند، هیاهوی عجیبی به راه افتاده بود.
هنگامیکه همه بهاندازه کافی تفریح کردند و زمان بازگشت دختر فرارسید. جادوگر گفت که او را تا قصر همراهی خواهد کرد. بعد، در آن هوای بد و توفانی پروازکنان بهطرف قصر رفتند. همسفر جان نیز درحالیکه هر دو آنها را با ترکه میزد، به دنبالشان راه افتاد و چون جادوگر او را نمیدید، فکر میکرد که این دانههای تگرگ است که به پشتش میخورد. جلوی دروازه قصر، جادوگر از دختر خداحافظی کرد و در گوشش گفت: «این بار به سر من فکر کن!»
اما همسفر جان این حرف را نیز شنید و درست لحظهای که دختر از پنجره اتاقخوابش به داخل قصر رفت، ریش بلند جادوگر را محکم گرفت و با یک ضربه شمشیر سر از تنش جدا کرد. آنقدر سریع که جادوگر حتی نتوانست کُشنده خود را ببیند.
همسفر جان، بدن جادوگر را به دریا انداخت تا خوراک ماهیها شود، بعد سر او را در آب شست و آن را در دستمالی ابریشمی پیچید و با خود به مهمانخانه برد.
فردای آن روز وقتی جان از خواب بیدار شد بقچه ابریشمی را به جان داد و گفت: «وقتی شاهزاده خانم از تو پرسید، من به چی فکر میکنم، این بقچه را باز کن و نشانش بده.»
این بار در تالار قصر، آنقدر جمعیت جمع شده بود که حتی جای سوزن انداختن هم نبود. اعضای شورا بر روی صندلیهای راحتی نشسته بودند و شاه پیر نیز لباسهای رسمی خود را پوشیده بود. عصا و نشان سلطنتی را حسابی برق انداخته بودند. خلاصه، همهچیز زیبا و باشکوه شده بود؛ اما شاهزاده خانم بسیار رنگپریده به نظر میرسید و لباس سیاهرنگی پوشیده بود. مثلاینکه در مراسم عزاداری شرکت میکند. وقتی جان را دید از او پرسید: «بگو ببینم، من به چه چیزی فکر میکنم؟»
و جان نیز بلافاصله گره دستمال را باز کرد. حتی خودش نیز از دیدن سر زشت و ترسناک آن جادوگر بدجنس وحشت کرده بود. لرزه بر اندام تمام حاضران افتاد. منظره بسیار چندشآور و هولناکی بود. دختر مانند یک مجسمه خشکش زده بود و نمیتوانست کلمهای بر زبان بیاورد. سرانجام از جا برخاست. آه بلندی کشید و گفت: «حالا دیگر تو همسر و آقای من هستی. عروسی ما همین امشب برگزار خواهد شد.»
شاه پیر فریاد کشید: «عالی شد! این درست همان چیزی بود که من میخواستم!»
تمام حاضران یکصدا فریاد کشیدند: «زندهباد جان! زندهباد شاهزاده خانم!»
دسته موزیک در خیابانهای شهر به راه افتادند. ناقوسها به صدا درآمدند. شیرینی فروشان پارچههای سیاه را از روی اجناس خود برداشتند، زیرا زمان غم و اندوه سپری شده بود.
تمام شهر را آذین بستند و مردم به جشن و پایکوبی پرداختند. صبح روز بعد شاه پیر همراه تمام درباریان به دیدار آنها آمدند. مردمی که برای تبریک گفتن آمده بودند، آنقدر زیاد بودند که صف طویلی تشکیل داده بودند. آخر از همه نیز همسفر ناشناس جان، کولهپشتی بر دوش و چوبدستی در دست برای خداحافظی آمد. جان بارها او را بوسید و در آغوش کشید و گفت: «از پیش من نرو و مرا تنها نگذار، باید برای همیشه نزد من بمانی.»
اما همسفر ناشناس سرش را تکان داد و با لحن ملایم و مهربانی گفت: «خیر، زمان ماندن من در اینجا به سر آمده و من دِین خود را نسبت به تو ادا کردهام. یادت میآید آن شبی که تمام داروندارت را دادی تا آن دو مرد با جنازهای که در کلیسا بود کاری نداشته باشند. من همان شخص هستم. در تمام این مدت هم سعی کردم به تو کمک کنم.»
سپس در یک چشم به هم زدن ناپدید شد و جان را با تمام افکارش تنها گذاشت. جشن عروسی جان و شاهزاده خانم یک ماه طول کشید. آن دو واقعاً یکدیگر را دوست داشتند. شاه پیر از آن به بعد دوران شاد و خوشی را سپری کرد. او همیشه اجازه میداد نوههای عزیزش با عصای سلطنتی بازی کنند.