قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-زیر-درخت-بید

قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

زیر درخت بید

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا می‌ریزد، کشیده شده‌اند و تابستان‌ها منظره دل‌فریبی پیدا می‌کنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن». آن‌ها یکدیگر را دوست داشتند و همیشه باهم بازی می‌کردند. در یکی از این باغ‌ها درخت بید کهن‌سالی روییده بود. بچه‌ها بیشتر دوست داشتند که در زیر این درخت بازی کنند.

شهر کجوج میدان بزرگی داشت که بازارهای هفتگی در آنجا برپا می‌شد. در آنجا فروشنده‌ها چادرهای رنگارنگشان را برپا می‌کردند و نوارهای ابریشمی کفش و اشیاء گوناگون دیگر می‌فروختند، در این بازارها جمعیت موج می‌زد و اغلب اوقات هوا بارانی بود. بوی خوراکی‌ها و میوه‌ها و بوی اشتهاآور نان عسلی تمام میدان را پر می‌کرد.

مردی که نان می‌فروخت، در تمام مدتی که بازار بر پا بود، در خانه پدر و مادر کنود زندگی می‌کرد. او قصه‌های زیادی بلد بود و می‌توانست درباره هر چیزی حتی نان‌های عسلی قصه بگوید. شبی او این قصه را برای آن‌ها تعریف کرد. این قصه آن‌قدر برای آن دو بچه شیرین بود که هیچ‌وقت آن را فراموش نکردند.

فروشنده نان عسلی گفت: «روی پیشخان نانوایی دو تا نان عسلی بود، یکی از آن‌ها شبیه مردی بود که کلاهی بر سر داشت و دیگری به شکل دختری که به‌جای کلاه، زرورقی روی سرش گذاشته بود. آن دو سرشان را بالا گرفته بودند. مرد در سمت چپ سینه خود بادام تلخی داشت که قلب او بود. نانوا آن دو را به‌عنوان نمونه روی پیشخان گذاشته بود و چون مدت زیادی بود که در آنجا بودند، به یکدیگر علاقه‌مند شده بودند؛ اما هیچ‌کدام از علاقه خودشان حرفی نمی‌زدند.»

آن دو آن‌قدر روی پیشخان ماندند تا خشک شدند. دخترک با خود گفت: «من دلم به این خوش است که روی پیشخان در کنار او هستم و بیش از این چیزی نمی‌خواهم!» و خش و خشی کرد و کمرش شکست، مرد با خود گفت: «اگر از علاقه من به خودش خبر داشت بیشتر از این عمر می‌کرد.»

فروشنده نان عسلی به کنود و هانشن گفت: «خوب، شما داستان آن دو را شنیدید، خودشان را هم ببینید. آن‌ها به خاطر عشق پنهانی که به یکدیگر داشتند، بسیار دیدنی هستند. بگیریدشان!»

آنگاه او نان عسلی‌ای را که به شکل مرد بود به هانشن داد و دخترک کمرشکسته را هم به کنود. بچه‌ها با شنیدن قصه نان عسلی‌ها، چنان به فکر فرورفتند که فراموش کردند نان‌های عسلی‌شان را بخورند.

فردای آن روز کنود و هانشن با نان عسلی‌های خود نزد بچه‌ها رفتند. قصه زندگی آن‌ها را برایشان تعریف کردند. بچه‌ها وقتی قصه را شنیدند، خیلی ناراحت شدند، اما یکی از آن‌ها از روی بدجنسی نان عسلی دخترک کمر شکسته را برداشت و خورد. کنود و هانشن خیلی گریه کردند و بعد برای این‌که مردک بیچاره در این دنیا از تنهایی و بی‌کسی رنج نکشد، او را هم خوردند؛ و البته این قصه را هرگز فراموش نکردند.

کنود و هانشن همیشه باهم بودند و دخترک که صدای دل‌نشینی داشت، دل‌انگیزترین آوازها را می‌خواند. کنود استعداد آواز خواندن نداشت، اما معنی شعر را می‌فهمید. مردم کجوج، حتی زن دوره‌گردی که وسایل مسی و حلبی می‌فروخت، برای شنیدن آواز هانشن می‌ایستادند و می‌گفتند: «این دختر چه صدای دل‌انگیز و سحرآمیزی دارد!»

چه روزهای خوشی بود آن روزها! اما افسوس که زیاد طول نکشید. مدتی بعد، مادر هانشن از دنیا رفت و پدرش تصمیم گرفت به «کُپنهاگ» برود و در آنجا ازدواج کند و کاری برای خود پیدا کند. همسایه‌ها با چشم گریان از هم جدا شدند. مخصوصاً بچه‌ها خیلی گریه کردند. پدر و مادرها قول دادند که سالی یک‌بار برای هم نامه بنویسند.

کنود را نزد کفاشی فرستادند تا کفاشی یاد بگیرد. هانشن هم با صدای خیلی خوبی که داشت به تئاتر رفت و در آنجا مشغول کار شد.

یک سال گذشت. کنود در تمام این مدت به یاد هانشن بود؛ اما آیا هانشن نیز به یاد او بود؟

وقتی سال نو رسید، هانشن سکه‌ای نقره را همراه نامه‌ای برای کنود فرستاد و این کنود را خیلی خوشحال کرد. پس هانشن هم به فکر او بود.

روزها از پی هم آمدند و گذشتند. دیگر چیزی نمانده بود که کنود از شاگردی به استادی برسد. هرروز که می‌گذشت او بیشتر به هانشن علاقه‌مند می‌شد و فقط به او فکر می‌کرد. کنود با جدیت نخ قیراندود را می‌کشید و پدال چرخ کفش‌دوزی را به حرکت درمی‌آورد. درفش در انگشت دستش فرومی‌رفت و خون بیرون می‌زد؛ اما این چیزها برای او مهم نبود. بدون شک او مثل آن مرد نان عسلی ساکت نمی‌ماند.

سرانجام کنود از شاگردی به استادی رسید. حالا او برای خودش یک کفاش ماهر شده بود. پس شال و کلاه کرد و به‌طرف کپنهاک راه افتاد. کنود با خود فکر کرد: «آه که هانشن چقدر از دیدن من تعجب خواهد کرد و چقدر خوشحال خواهد شد!» او هجده‌ساله بود و کنود نوزده سال داشت.

کنود ابتدا تصمیم داشت حلقه‌ای در کجوج بخرد؛ اما بعد فکر کرد که بدون شک در کپنهاک حلقه زیباتری پیدا می‌شود. یک روز پاییزی بود. مه شیری‌رنگی همه‌جا را فراگرفته بود. باد می‌وزید، هوا بارانی بود و برگ درختان یکی‌یکی و چند تا چند تا پایین می‌ریختند.

کنود در کپنهاک به یک کارگاه بزرگ کفش‌دوزی رفت و در آنجا مشغول کار شد. او تصمیم داشت یکشنبه هفته بعد به دیدن هانشن برود که رفت. لباس تازه‌اش را پوشید و راه افتاد. خیلی زود خانه‌ای را که می‌خواست پیدا کرد و از پله‌های آن بالا رفت. او را به اتاقی راهنمایی کردند که بسیار بزرگ و زیبا بود. کنود گیج شده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. در همین موقع پدر هانشن از راه رسید و با مهربانی به او خوشامد گفت. بعد هم همسرش آمد و او هم به گرمی از کنود استقبال کرد.

پدر هانشن گفت: «هانشن از دیدن تو خیلی خوشحال خواهد شد. تو برای خودت مردی شده‌ای… دخترم مایه شادی و افتخار من است و به یاری خدا بیشتر از این هم مایه شادی من خواهد شد.»

پس با چنان ادب و احترامی درِ اتاق دخترش را زد که گویی درِ اتاق شاهزاده خانمی را به صدا درمی‌آورد. او با کنود وارد اتاق شدند… به‌راستی‌که اتاق زیبایی بود و بدون شک اتاقی مانند آن در کجوج پیدا نمی‌شد. حتی ملکه هم نمی‌توانست اتاقی بهتر از آن داشته باشد.

هانشن توی اتاق بود. وای که چه دختر بزرگی شده بود و کاملاً با آنچه کنود فکر می‌کرد فرق داشت. به‌راستی‌که در تمام کجوج دختری به زیبایی او پیدا نمی‌شد. هانشن ابتدا با غرور به کنود نگاه کرد. بعد به‌طرف او دوید. بدون شک از دیدن دوست دوران کودکی خود بسیار خوشحال بود، طوری که اشک در چشمانش حلقه زد. خیلی حرف‌ها داشت که بگوید که گفت و خیلی سؤال‌ها داشت که بپرسد و پرسید. درباره نان‌های عسلی هم حرف زد و گفت که آن‌ها چگونه روی پیشخان ماندند و شکستند و با ساده‌دلی خندید؛ اما خون به گونه‌های کنود دوید و قلبش تندتر از همیشه زد… نه او اصلاً مغرور و متکبر نشده بود. بعد از او خواست تا آن شب را نزد آن‌ها بماند و صدالبته کنود هم ماند. آن‌وقت هانشن برای او چای درست کرد و آواز خواند و چقدر هم غم‌انگیز خواند. طوری که اشک از چشم‌های کنود سرازیر شد و روی گونه‌هایش ریخت.

بیچاره کنود هر کاری می‌کرد نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. حتی نمی‌توانست کلمه‌ای حرف بزند. واقعاً که چقدر بی‌دست‌وپا بود، هانشن گفت: «کنود، تو قلبی پاک و مهربان داری، سعی کن همیشه این‌طور که هستی بمانی!»

چه شب خوبی بود آن شب. شبی که کنود اصلاً دلش نمی‌خواست به پایان برسد. کنود تمام شب را بیدار بود. روز بعد موقع خداحافظی پدر هانشن به او گفت: «پسرم، امیدوارم ما را فراموش نکنی و تا پایان زمستان بازهم به دیدن ما بیایی.»

کنود از خوشحالی نزدیک بود به پرواز درآید، پس او می‌توانست یکشنبه بعد هم به آنجا برود و تصمیم گرفت همین کار را هم بکند.

هر شب پس از پایان کار، کارگران در زیر نور چراغ دورهم جمع می‌شدند و تا نیمه‌شب به صحبت و تفریح می‌پرداختند؛ اما کنود پیش آن‌ها نمی‌ماند و به کوچه‌ای که هانشن در یکی از خانه‌هایش زندگی می‌کرد می‌رفت و به پنجره اتاقش که همیشه روشن بود خیره می‌شد. حتی یک‌شب کنود توانست خیلی روشن و واضح چهره او را روی پرده ببیند. آن شب، شاد و خوشحال به خانه‌اش بازگشت. همسر استادِ کنود که دوست نداشت کنود هر شب به شهر برود، هر بار سرش را با تأسف تکان می‌داد، اما استاد می‌گفت: «جوان است!»

کنود با خود فکر کرد: «یکشنبه بعد یکدیگر را می‌بینیم. آن‌وقت به او می‌گویم که چقدر به فکرش هستم و او باید همسر عزیز من بشود. درست است که من یک کارگر کفشدوزم؛ اما تا بتوانم کار می‌کنم و پول درمی‌آورم. بله من از نان‌های عسلی یاد گرفته‌ام ساکت نباشم و حرفم را بزنم و می‌زنم.»

روز یکشنبه شد و کنود به خانه‌هانشن رفت؛ اما چه بدشانسی بزرگی! چون هانشن آماده می‌شد با پدر و نامادری‌اش بیرون برود.

آن‌ها فراموش کرده بودند، این را به کنود بگویند. هانشن عذرخواهی کرد و پرسید: «تو تا حالا تئاتر رفته‌ای؟ … باید یک‌بار هم که شده به تئاتر بیایی و مرا ببینی! من روز چهارشنبه در آنجا برنامه اجرا می‌کنم. اگر مایل باشی بلیتی برایت می‌فرستم! پدرم می‌داند که تو کجا زندگی می‌کنی.»

روز چهارشنبه پاکت در بسته‌ای به دست کنود رسید، بلیت تئاتری در آن بود و آن شب کنود برای اولین بار در عمر خود به تئاتر رفت و هانشن را که در لباس بسیار زیبایش می‌درخشید، دید. او همسر مرد ناشناسی بود. البته این نقش او در نمایشنامه بود و حقیقت نداشت، وگرنه هانشن برای او بلیتی نمی‌فرستاد که بیاید و این را ببیند.

مردم همه دست می‌زدند و او را تشویق می‌کردند. کنود هم همین کار را کرد. حتی پادشاه هم به آنجا آمده بود و خوب صدالبته که پادشاه هم او را تشویق می‌کرد. آه، خدایا!… چه فاصله‌ای بین او هانشن به وجود آمده بود. بااین‌همه او هانشن را دوست داشت و باید این را به او می‌گفت.

یکشنبه بعد کنود دوباره به خانه‌هانشن رفت. در آن موقع احساس مرد پرهیزکاری را داشت که برای اجرای مراسم مذهبی به کلیسا می‌رود. هانشن در را برای او باز کرد.

– خوب کردی که آمدی! می‌خواستم پدرم را دنبال تو بفرستم؛ اما دلم گواهی می‌داد که خودت امروز به اینجا می‌آیی. می‌خواستم چیزی به تو بگویم. روز جمعه به فرانسه می‌روم، این مسافرت برای من لازم است!

کنود فکر کرد که اتاق زیر پایش می‌لرزد و الآن است که قلبش از سینه بیرون بزند. چیزی نمانده بود که گریه کند. هانشن فهمید و گفت: «چه روح پاک و وفاداری داری!»

سپس کنود سکوت را شکست و به هانشن گفت که چقدر به او علاقه دارد و از او خواست که همسر او بشود. رنگ از روی هانشن پرید و صورتش مثل گچ سفید شد. آن‌وقت با لحنی جدی و غمگین به او گفت: «کنود! کاری نکن که هر دو بدبخت شویم! من همیشه برای تو خواهر مهربانی خواهم بود. تو می‌توانی در این مورد مطمئن باشی.» و اضافه کرد: «خداوند به ما قدرت تحمل زیادی بخشیده است، به شرطی که آن را بخواهیم!»

کنود گیج و منگ شده بود. احساس می‌کرد که دنیا روی سرش خراب شده، حال خوبی نداشت و افکارش پریشان بود. کنود آن شب را در آنجا ماند، هانشن هم مثل دفعه قبل برایش چای آورد و آواز خواند و با این کار غم او را صدچندان کرد.

موقع خداحافظی هانشن دستش را به‌طرف کنود دراز کرد و گفت: «برادر و همبازی دوران کودکی من! با خواهر خود خداحافظی کن!»

اشک از گونه‌های کنود سرازیر شد. هانشن لبخندی زد و تکرار کرد: «برادر!»

آن‌ها به این شکل باهم خداحافظی کردند. هانشن به فرانسه رفت و کنود در کوچه‌های پرگل و لای کپنهاک سرگردان شد… کارگران کارگاه از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؟ چرا با آن‌ها به گردش و تفریح نمی‌رود و او با آن‌ها به بیرون شهر رفت تا بلکه بتواند هانشن را فراموش کند؛ اما هر کاری کرد، نتوانست. هر جا می‌رفت فکر هانشن با او بود و لحظه‌ای او را رها نمی‌کرد. به همین دلیل باعجله به شهر بازگشت و خودش را به خانه‌هانشن رساند؛ اما هانشن رفته بود.

هانشن راهش را برای همیشه با او جدا کرده و رفته بود. روزها گذشتند. پاییز رفت و زمستان آمد. آب‌ها یخ زدند و همه‌چیز مُرد و خاکستری شد و بعد بهار از راه رسید و نخستین کشتی بخار از بندر کپنهاک بیرون رفت و آن‌وقت بود که کنود تصمیم گرفت به دور دنیا سفر کند. فقط دلش نمی‌خواست به فرانسه برود. کنود یک بار دیگر شال و کلاه کرد و به راه افتاد. شهر به شهر می‌گشت و می‌رفت. تا این‌که به شهر قدیمی «نورنبرگ» رسید و همان‌جا ماند. او در نورنبرگ استادکار خوبی پیدا کرد و در نزد او مشغول کار شد.

اینجاوآنجا، در کوچه‌ها و خانه‌ها درخت‌های بید روییده بودند و شاخه‌هایشان چون چتری روی خانه‌های کوچک آویزان شده بود. استادکار کنود هم در یکی از این خانه‌ها سکونت داشت. درخت بیدی شاخه‌های خود را روی پنجره کوچک اتاق زیرشیروانی که کنود در آن می‌خوابید آویزان کرده بود.

کنود پاییز و زمستان را در آنجا ماند؛ اما با فرارسیدن بهار دیگر نتوانست آنجا بماند، درخت‌های بید دوباره سبز شده بودند و او را به یاد باغچه زادگاه خود، کجوج می‌انداختند. آن‌وقت به مرکز شهر رفت و نزد استادکار دیگری مشغول کار شد. در آنجا اصلاً درخت بیدی نبود، حتی یک گلدان گل هم نبود. فقط یک درخت کاج کهن‌سال بود که به خانه استادکار تکیه داده بود.

او نمی‌توانست این را تحمل کند. با استاد خود و با شهر نورنبرگ خداحافظی کرد و ازآنجا رفت. او سرزمینی را که در نظرش مانند باغی پوشیده از گل و گیاه بود، آرام‌آرام طی کرد. از روی ایوان چوبی خانه‌ها، بچه‌هایی که مشغول بازی بودند برایش دست تکان می‌دادند. کوه‌ها در پرتو آفتاب سر به آسمان کشیده بودند و هنگامی‌که چشم او از میان درختان تیره به دریاچه‌های سبز افتاد، ساحل خلیج کجوج به یادش آمد و دلش پر از درد شد.

کمی دورتر، رود «رن» مانند مار بلندی می‌غلتید و پیش می‌رفت و در هم می‌شکست و در آن دورها به‌صورت ابرهای درخشانی به سفیدی برف درمی‌آمد. او در آنجا به یاد آسیاب کجوج افتاد که آب در آن می‌خروشید و در هم می‌شکست.

کنود خیلی دلش می‌خواست که در آن شهر آرام، کنار رود رن بماند، اما در آنجا آن‌قدر کاج و درخت بید بود که…

رفت و رفت. از روی کوه‌های بلند و استوار، از میان سنگ‌ها و کلوخ‌ها، از راه‌هایی که مانند لانه‌های پرستو به دیوارهای سنگی چسبیده بودند. آب در اعماق دره‌ها می‌خروشید و ابرها در زیر پایش حرکت می‌کردند. بعد با سرزمین شمال خداحافظی کرد تا به زیر درخت‌های بلوط و تاکستان‌ها و کشتزارهای ذرت رسید. کوه‌ها دیواری میان او و همه خاطراتش کشیدند و این همان چیزی بود که او می‌خواست.

وقتی به شهر میلان رسید نزد یک استاد آلمانی مشغول کار شد. به‌زودی مَرد استاد و همسرش که پیرمرد و پیرزن مهربانی بودند به این کارگر بی‌سروصدا علاقه‌مند شدند، به نظر می‌رسید که خداوند بار سنگین غم او را سبک کرده است.

بزرگ‌ترین خوشحالی کنود این بود که گاهی به کلیسای باشکوهی که از سنگ مرمر ساخته شده بود، برود. کلیسا پر از مجسمه بود؛ با برج‌های نوک‌تیز و درهایی که با گل‌وبوته کنده‌کاری شده بودند و او را به یاد کلیسای کجوج و دیوارهای سرخ‌رنگش که پیچک‌ها از آن بالا رفته بودند، می‌انداختند.

کنود یک سال در آنجا زندگی کرد. حالا سه سال بود که از کشورش خارج شده بود. یک روز استادش او را به همراه خود به اپرایی که در تالار شهر اجرا می‌شد، برد. در تالار پرده‌های ابریشمی از طبقه هفتم به پایین آویزان شده بود. سالن تالار و حتی کف آن مملو از زنان شیک‌پوش و مرفه بود که دسته‌گل‌های زیبایی در دست داشتند، آقایان لباس‌های رسمی پوشیده بودند و بسیاری از آن‌ها خود را با طلا و جواهر آراسته بودند. فضای تالار غرق نور و روشنایی بود و نوایی دل‌نشین همه‌جا را پر کرده بود. اینجا خیلی باشکوه‌تر از سالن تئاتر کپنهاک بود. همان‌جایی که هانشن در آن آواز می‌خواند.

پرده بالا رفت. ناگهان هانشن با تاجی طلایی و لباس ابریشمی‌ای زیبا به صحنه آمد و آوازی چنان دل‌نشین خواند که تنها فرشته‌های آسمان می‌توانستند چنان آوازی بخوانند. او بر روی صحنه جلو و جلوتر آمد. لبخندی بر لب داشت. تنها هانشن این‌طوری لبخند می‌زد. او درست به جایی که کنود نشسته بود نگاه می‌کرد.

کنود بی‌اختیار دست استادش را گرفت و فریاد زد: «هانشن!»

اما هانشن صدای او را نشنید، چون نوازندگان با تمام قدرت می‌نواختند.

استاد با اشاره سر گفت: «بله، نام او هانشن است.»

و نام کامل او را که بر روی بروشور نوشته شده بود نشانش داد. پس این خواب و رؤیا نبود؟ پس این هانشن بود که آنجا روبه رویش ایستاده بود و آواز می‌خواند و چقدر هم قشنگ می‌خواند.

وقتی نمایش تمام شد، مردم هانشن را حسابی تشویق کردند، دسته‌های گل بود که به سویش پرتاب می‌شد و وقتی هانشن از صحنه بیرون رفت آن‌قدر برایش دست زدند که دوباره به روی صحنه بازگشت. در بیرون، مردم دور کالسکه او جمع شده بودند. کنود جلوتر از همه رفته بود و شور و شوقش از همه بیشتر بود. کالسکه به همراه جمعیت به راه افتاد. وقتی کالسکه به در خانه‌ای که با شکوه زیادی چراغانی شده بود رسید، ایستاد.

کنود هم کنار کالسکه بود. کنود درِ کالسکه را باز کرد و هانشن بیرون آمد. نور بر صورت زیبایش افتاده بود، مستقیم به صورت کنود نگاه کرد؛ اما او را نشناخت، مردی که نشانی بر سینه‌اش داشت به استقبال هانشن آمد.

کنون بیچاره که داشت کم‌کم همه‌چیز را فراموش می‌کرد، با دیدن هانشن دوباره به یاد شهر و کشورش افتاد و به خانه بازگشت و کوله‌پشتی‌اش را بست، می‌خواست به کجوج برگردد، به زادگاهش، به خلیج کجوج که پر بود از درخت‌های بید؛ یعنی باید می‌رفت.

استادکار و همسرش از او خواستند که نرود و همان‌جا بماند، زمستان در راه بود و کوه‌ها پر از برف شده بود و گذشتن از آن‌ها کاری سخت و خطرناک بود؛ اما کنود قبول نکرد. او باید می‌رفت و رفت. در شیارهایی که چرخ‌های کالسکه درروی جاده به وجود آورده بود، حرکت می‌کرد. کوله‌پشتی بر پشت و چوب‌دستی در دست، پیش می‌رفت.

کنود به‌سوی کوه‌ها رفت، او روزهای زیادی در راه بود. از کوه‌های زیادی بالا رفت و از دره‌های زیادی پایین آمد. تا آنکه خسته و ناتوان شد. درحالی‌که هنوز نه به شهری رسیده بود و نه به خانه‌ای و بااین‌همه، همچنان رو به شمال پیش می‌رفت.

ستاره‌های بالای سرش روشن می‌شدند. پاهایش می‌لرزیدند، سرش گیج می‌رفت، حتی در پایین، در دره هم ستاره‌هایی می‌درخشیدند، مانند این بود که آسمان در زیر پایش نیز گسترده شده بود. احساس می‌کرد که بیمار شده است. در پایین تعداد ستاره‌ها زیاد می‌شدند و مرتب با روشنایی بیشتری، اینجاوآنجا سوسو می‌زدند. آنجا شهر کوچکی بود که چراغ‌هایش مانند ستاره می‌درخشیدند.

کنود وقتی این را فهمید تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و خود را به مهمانخانه کوچکی رساند.

او یک روز تمام در آنجا خوابید و بعد دوباره به راه افتاد، تند و پرشتاب می‌رفت. دلش می‌خواست هرچه زودتر خودش را به زادگاهش برساند و این روزهای آخر عمر را در آنجا به سر برد. او می‌رفت و غم بزرگی در دل داشت. غمی که هیچ‌کس از آن خبر نداشت. شب فرارسیده بود و او همچنان در راه بود. ناگهان جلوی چشمش دشتی هموار گسترده شد، دشتی پوشیده از چمنزار و کشتزار و بعد کنار جاده درخت بیدی را دید که سرش را تا پایین خم کرده بود. همه‌چیز برایش آشنا بود و بوی کشورش را می‌داد. کنود زیر درخت بید نشست. خسته بود. سرش را به درخت تکیه داد، چشم‌هایش را بست تا بخوابد، ناگهان احساس کرد که درخت، شاخه‌هایش را به طرفش دراز کرد و بعد درخت به شکل یک پیرمرد درآمد. بله او خود بابا بید بود.

بابا بید، او را که پسربچه خسته‌ای بود در آغوش خود گرفت و به کشور دانمارک، به ساحل رنگ‌پریده، به کجوج، به باغچه دوران کودکی‌اش برد. بله او بید «کجوج» بود که به دنبالش تمام دنیا را گشته بود تا پیدایش کند و حالا او را پیدا کرده بود و به خانه‌اش، به باغچه کوچک کنار رودخانه بازگردانده بود، هانشن هم بود، او در اوج زیبایی، تاج باشکوه طلایی بر سرش گذاشته بود و چهره‌اش مانند آخرین باری که او را دیده بود، شاد بود. او به کنود سلام داد و گفت: «خوش‌آمدی!»

در برابرشان دو موجود ایستاده بودند. آن‌ها همان نان‌های عسلی بودند. آن دو به کنود گفتند: «ما از تو متشکریم! تو به ما یاد دادی که شجاع باشیم و حرف دلمان را بزنیم. حالا وضع زندگی ما روشن شده است و ما باهم نامزد شده‌ایم!»

سپس دست در دست هم در کوچه‌های کجوج به راه افتادند. آن دو مستقیم به کلیسای کجوج رفتند. کنود و هانشن هم به دنبالشان راه افتادند.

آن‌ها در کلیسا هم دست یکدیگر را رها نکرده بودند. بر روی دیوارهای سرخ کلیسا هنوز هم پیچک‌ها دیده می‌شدند. درِ بزرگ کلیسا باز شد. صدای اُرگ می‌آمد و کنود و هانشن به‌طرف محراب کلیسا رفتند. نان عسلی‌ها همراهشان بودند. کنود زانو زد و هانشن سرش را به‌طرف چهره کنود خم کرد، از چشم‌هایش قطره‌های اشک پایین می‌ریختند و روی گونه‌های کنود می‌افتادند. کنود از خواب بیدار شد. غروب بود. غروب یک روز سرد زمستان. او زیر توده‌های یخ و برف خوابیده بود. یخ‌ها بر چهره‌اش تازیانه می‌زدند…

درخت بید کهن‌سال به خواب رفته بود، باد می‌وزید و دانه‌های برف چون شلاقی بر چهره‌اش تازیانه می‌زدند. کنود با خود گفت: «این شیرین‌ترین لحظه زندگی‌ام بود، اما حیف، حیف که تمامش خواب بود. کاش می‌توانستم بازهم بخوابم و خواب ببینم.»

دوباره چشم‌هایش را بست و به خواب عمیقی فرورفت و بازهم خواب دید. هوا سرد بود و تا نزدیک صبح یکریز برف بارید. تمام بدن کنود پوشیده از برف شد. صبح، وقتی روستاییان به کلیسا رفتند، آنجا زیر درخت بید، کارگری را دیدند که از سرما یخ زده بود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *