قصه عامیانه ارمنی
نظرِ شجاع
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
(نظر) نام مردی بود فقیر که با خواهرش در خانهای محقر زندگی میکرد. وی مردی تنبل و بیکار و آنچنان ترسو بود که از ترس اینکه مبادا کسی وی را به قتل برساند، از خانه خارج نمیشد و تمام روز دامن خواهرش را رها نمیکرد و بدون او جایی نمیرفت و به همین جهت بود که مردم او را نظر بزدل مینامیدند.
شبی نظر بزدل از خانه خارج شد که البته خواهرش نیز همراه او بود و چون چشم آن جوان بر ماه افتاد، گفت: آه عجب شب خوبی برای حمله کردن به کاروانهاست! الآن چنان حالی پیدا کردهام که حتی با خود سلطان هم جنگ خواهم کرد.
خواهرش خندهکنان گفت: دلت به همین خودش باشد. ترا چه به این حرفها. دامن مرا رها نکن و خفه شو.
نظر با عصبانیت گفت: خواهر اینقدر درشتی نکن، آخر فکر کردهای من چگونه آدمی هستم که اینچنین حرف میزنی؟
خواهرش چون متوجه شد که (نظر) همچنان پرخاش کرده و سخنان درشت میزند، وارد خانه شد و در را به رویش بست و گفت:
– بسیار خوب، لاف زدن کافی است. حالا برو کاروانها را لخت کن ای ترسوی ابله.
نظر که پشت در مانده بود، از فرط ترس و وحشت شروع به لرزیدن کرد و پشت خود را به دیواری زده و تا سحرگاهان همچنان میلرزید.
صبح گرمی بود و (نظر) بر زمین دراز کشیده و آنچنان سست و تنبل بود که حتی زحمت راندن مگسها را هم بر خود هموار نمینمود. اما چون مگسها سماجت کرده و همچنان بر سر و رویش مینشستند، با دست خود شروع به راندن و کشتن آنها کرد و یکباره با وحشت گفت: خدای من! این دیگر چیست؟
بدواً سعی کرد تا مگسهایی را که کشته بود بشمارد. ولی چون در محاسبه چندان ماهر نبود، با خود اندیشید که لابد یک هزار مگس را کشته و در دل گفت: خوب، خوب احسنت! پس من اینقدر قوی بودم و خودم خبر نداشتم! من که میتوانم با یک ضربه هزار موجود را بکشم، پس چرا نتوانم با خواهر لجبازم مبارزه نمایم؟
به دنبال این فکر، از جا برخاست و نزد کشیش ده رفت و گفت: سلام ای پدر روحانی.
کشیش گفت: خداوند ترا برکت دهد پسرم.
نظر گفت: پدر برای من اتفاق مهمی رخ داده است. آنگاه از شجاعت خود تعریف نمود و از کشیش خواست تا اینهمه شهامت را در تاریخ ثبت نماید که مبادا گذشت زمان آن را از خاطرهها محو کند. کشیش بهناچار از روی مهربانی و عطوفت و درعینحال منباب مزاح این کلمات را روی پارچهای نوشت: نظر شجاع و دلاور که یک ضربهاش هزاران کشته میدهد!
آنگاه پارچه را به جوان بدبخت داد و نظر پارچه را مانند پرچمی بر سر یک چوب زده و شمشیری بر کمر بست و سوار بر پشت الاغ همسایه شد و از ده بیرون رفت.
نظر پس از خروج از ده، راهی را بدون هدف و مقصد در پیش گرفت.
الاغ بهآرامی پیش میرفت و یکمرتبه نظر نگاهی به پشت سر انداخت و متوجه شد که ده کاملاً از نظر ناپدید گشته و ترس، بسیار بر وجودش حکمفرما شد و برای آنکه خود را دلداری دهد، زیر لب شروع به آواز خواندن کرد. الاغ همچنان پیش میرفت و ترس نظر هم مرتباً بیشتر میشد و هرقدر که بیشتر میترسید، صدایش را رساتر میکرد و سرانجام شروع به فریاد کشیدن نمود و الاغ بیچاره هم به عرعر پرداخت. پرندگان با شنیدن این صداهای عجیب از درختها پرواز نموده، خرگوشها از زیر بوتهها گریخته و قورباغهها از زیر خزهها به آب جستند.
نظر همچنان صدای خود را بالا میبرد و هنگامیکه وارد جنگل شد، فکر کرد که جانوری وحشی و یا سارقی از پشت درختها، بوتهها و صخرهها بر سرش خواهد پرید و همچنان عربده میکشید.
ازقضا یک دهاتی سادهلوح از دهی دیگر در همان جنگل راه میپیمود و اسب خود را به دنبالش میکشید و بهمحض شنیدن آن صداهای وحشتناک، بر جای خود ایستاده و گفت:
– خدای من. این صدای راهزنان است و مرا خواهند کشت.
دهاتی سادهلوح به دنبال این حرف اسب خود را رها کرده و تا جایی که پاهایش اجازه میدادند، به گریختن پرداخت.
بدین ترتیب (نظرِ) وحشتزده که با تمام قوای خود نعره میکشید به اسبی زین شده در وسط جاده رسید که ظاهراً انتظار او را داشت. پس، از پشت الاغ پیاده شد و سوار اسب شد و به راه خود ادامه داد.
همچنان پیش میرفت تا آنکه به یک ده رسید که نه آن را میشناخت و نه کسی در آنجا با او آشنایی داشت و نمیدانست به کجا برود! سر اسب خود را به سمت خانهای برگرداند. زیرا صدای ساز و دهل ازآنجا شنیده میشد. در آن خانه جشن عروسی برپا بود و نظر بهمحض رسیدن فریاد زد: سلام بر همگی شما ای پهلوانان.
– سلام غریبه داخل شو و در این جشن شرکت کن!
برای اهل آن ده، میهمان، بسیار عزیز و ارجمند بود، بالأخص اینکه یک مسافر و غریبه باشد.
نظر درحالیکه عَلَم خود را در دست داشت وارد گشت و پشت میزی مملو از اغذیۀ لذیذ نشست. میهمانان همگی مایل بودند که این ناشناس را بشناسند و یکی از آنها از دوست خود پرسید که آیا با این شخص آشنا است یا خیر و آن مرد نیز از میهمانِ کنار خود سؤال کرد و به همین ترتیب میهمانان دهانبهدهان هویت او را جویا شدند تا آنکه سؤال به کشیش که در صدر میز نشسته بود رسید و وی به عَلَم اشاره کرد که روی آن نوشتهشده بود:
– نظرِ شجاع و دلاور که یک ضربهاش هزاران کشته میدهد.
همگی به وحشت افتادند و در گوش هم گفتند که این ناشناس (نظر) دلاوری است که با یک ضربه هزار تن را کشته است.
یکی از چاپلوسها گفت: آه، پس این همان نظر شجاع است که من وصف او را شنیدهام.
عده دیگری از چاپلوسها نیز در وصف (نظر) شروع به سخن گفتن کردند و از شجاعتها و دلاوریهای او حرف زدند و اظهار آشنایی کردند.
عدهای که چاپلوس نبودند، پرسیدند: ولی چطور یک چنین دلاور بیهمتایی نوچه ندارد و بهتنهایی سفر میکند؟
جواب داده شد که: این عادت او است و دوست ندارد که با نوچههایش سفر کند..
یکی دیگر از آن میان گفت: اتفاقاً من با (نظر) پهلوان دوستی دیرینه دارم و یک روز در این مورد از ایشان سؤال کردم و جواب دادند که من نوچه میخواهم چکار؟ تمام دنیا نوچه من است
یکی دیگر از دوستش پرسید: راستی چطور است که بهجای شمشیر صیقل شده، آن آهنپاره را بر کمر بسته؟
– اتفاقاً موضوع عجیب همین است و (نظر) میتواند با همان آهنپاره هزار نفر را به قتل برساند. حالآنکه هر پهلوان دیگری میتواند با شمشیر مبارزه نماید.
همه با تعجب و تحسین از جای برخاسته و بهسلامتی نظر دلاور لیوان شراب خود را سر کشیدند و یکی از ریشسفیدان گفت: ای پهلوان عزیز و نامدار، ما ذکر خیر شما را شنیدهایم و سالهاست که آوازۀ دلاوری شما در گوشه و اکناف گیتی پیچیده. ما آرزوی زیارت شما را داشتیم و امروز که بخت یاری کرد و در این کار توفیق حاصل نمودیم، بر خود میبالیم.
(نظر) آه عمیقی کشید و دستش را با کمرویی تکان داد. میهمانان بهصورت هم نگریسته وزیر لب گفتند: عجب تواضعی! عجب نجابتی!
چون جشن به آخر رسید و میهمانان از خانه خارج شدند، همهجا شایع کردند که (نظر شجاع و دلاور که هریک ضربهاش هزاران کشته میدهد) به اینجا آمده است.
و هر کس ماجرایی را به او نسبت داد و حتی افسانههای پهلوانان کهن را نیز به نام او ذکر کردند و درنتیجه (نظر) مبدل به پهلوانی افسانهای گشت و مادران، فرزندان نوزاد خود را (نظر) نامیدند.
(نظر) پس از اتمام جشن، از آن ده خارج شد و همچنان پیش میرفت که به مزرعه سبزی رسید و آنجا از اسب پیاده شد و حیوان را آزاد کرد تا بچرد. آنگاه پرچم خودش را در زمین فرو نمود و خود در سایهاش دراز کشید و به خواب فرورفت.
و اما هفت برادر راهزن به سر میبردند که مالک آن حوالی بودند. ولی خود در قلعهای بر قله کوه میزیستند. این هفت راهزن خونخوار از فراز کوه متوجه شدند که مردی به منطقه آنها تجاوز کرده و بدون توجه و اعتناء، در چمنزار به خواب فرورفته است و حتم کردند که این یک هیولا است که چنین شهامتی دارد.
هریک از این راهزنان غولپیکر صاحب گرزی بود سنگینتر از پنجاه من. پس گرزهای خود را برداشته و بیرون رفتند تا آن پهلوان را بکشند. ولی با دیدن آن عَلَم و مطلبی که روی آن نوشتهشده بود، توقف کردند و یکی از آنها درحالیکه ناخنهای خود را میجوید گفت: ایداد و بیداد، این همان نظر دلاور است؟
میهمانان شب عروسی شایعه دلاوری (نظر) را همهجا پراکنده بودند و هفت راهزن هولناک، خشک شده و منتظر بیداری (نظر) گشتند.
هنگامیکه (نظر) چشمهایش را گشود، هفت هیولای وحشتناک را گرز به دست، بالای سر خود دید و قلبش از فرط وحشت فروریخت و از جای خود پریده و پشت علم پناه برد و مانند برگ بید شروع به لرزیدن کرد. چون راهزنان متوجه شدند که رنگ آن مرد پریده و به خود میلرزد، پنداشتند که از شدت عصبانیت چنین شده و عنقریب هر هفت نفر آنها را با یک ضربت نابود خواهد کرد. پس همگی یکصدا شده و گفتند: ای نظر دلاور که با یک ضربهات هزاران تن را میکشی، ما نام شما را شنیده و آرزوی دیدارتان را داشتیم و حال توفیق حاصل کرده و تقاضا داریم که هر هفت نفر ما را به غلامی قبول کنید. قلعه ما بر قله کوه ساخته شده و خواهر زیبایی داریم که آنجا زندگی میکند. از شما استدعا میکنیم که ما را مفتخر کنید و شام را نزد ما بخورید.
(نظر) بر خود مسلط شده و سوار اسب گشت و هفت راهزن، عَلَم او را برداشته و پیشاپیش وی به حرکت پرداختند و علم را به هوا بلند کردند. در قلعه پذیرایی شایانی از نظر شد و آنچنان وصف او را کردند که خواهر آنها یک دل نه صد دل عاشق شد. شهرت نظر بیشتر از سابق گشت.
اما در آن ایام ببری در آن حوالی پیدا شده و اهالی را متوحش ساخته بود و نمیدانستند که چگونه و چه کسی باید آن درنده وحشی را نابود سازد.
پشتگرمی همه (نظر) بود. زیرا عقیده داشتند که هیچکس جز آن دلاور جرئت مبارزه با ببر را نخواهد داشت و همگی اول به خدا و دوم به (نظر) توکل کردند و به او رجوع نمودند.
(نظر) با شنیدن نام ببر برگشت تا ازآنجا بگریزد و به ده خود برود. اما اطرافیان پنداشتند که وی قصد پیدا کردن ببر و کشتن حیوان را دارد و خواهر هفت هیولا گفت:
– ای نظر عزیز آخر بدون اسلحه کجا میروی؟ بگذار سلاحی برایت تهیه کنم!
آن زن سپس شمشیری به دست (نظر) داد و جوان بدبخت شمشیر را برداشت و عازم جنگل شد، آنگاه از درختی بالا رفت تا مبادا با ببر برخورد کند.
از بخت بد، گذر ببر بیچاره به آن حوالی افتاد و زیر همان درخت دراز کشید. نظر با دیدن او مرتعش شد و قلبش فروریخت و چشمهایش از حدقه درآمد و دستوپایش سست شدند و از درخت پایین افتاد و درست بر پشت حیوان قرار گرفت. ببرِ وحشتزده که اینچنین بهطور ناگهانی موردحمله قرارگرفته بود از جای خود پرید و شروع به دویدن کرد. نظر هم از ترس افتادن و از ترس جان، گوشهای حیوان را محکم گرفته بود و به همین ترتیب پیش میرفتند.
عدهای این صحنه را دیده و گفتند: خدای بزرگ، چه شهامتی! نظر سوار بر پشت ببر شده و مانند اسب سواری میکند. بیایید برویم حیوان را بکشیم!
و آنگاه اهالی با شمشیر و ساطور و داس و تبر به جان ببر افتاده و جانور بدبخت را کشتند.
(نظر) که وضع را چنین دید، سینهاش را صاف کرد و گفت: آخر چرا حیوان زبانبسته و ضعیف را کشتید؟ من او را مانند اسب رام کرده بودم تا بتوانم بهجای اسب سوارش شوم.
خبر به همهجا رسید و مردم از کوچک و بزرگ به استقبال (نظر) رفتند. در مدح او آواز خوانده و اشعار بسیار سرودند و همان شب جشن عروسی نظر و خواهر زیبای هفت دلاور برپاشده و همه پایکوبی کردند.
از بخت بد، سلطان کشور همسایه عاشق آن دختر شده و قصد ازدواج با او را داشت و چون خبر یافت که آن دختر با کس دیگری عروسی کرده سپاه خود را بسیج کرد و بهسوی آن سرزمین تاخت.
هفت برادر نزد نظر رفته و گفتند که سپاهی گران بر آنها حملهور شده و چارهای جز جنگ ندارند.
نظر از شنیدن کلمه جنگ چنان وحشتزده شد که روی برگرداند تا به ده خود بگریزد. مردم پنداشتند که قصد دارد بهتنهایی و با دستخالی به جنگ با دشمن برود. اما سر راهش ایستاده و تقاضا و التماس کردند که زره بر تن کند و اسلحهای بردارد. آنگاه زره و شمشیری بزرگ برایش حاضر کردند.
عروس جوان و زیبا نیز از برادرانش خواهش میکرد که نگذارند آن دلاور بهتنهایی به جنگ برود.
به سپاه دشمن نیز خبر رسیده بود که مردم قادر به جلوگیری از نظر نیستند و آن پهلوان قصد دارد با دستخالی و بهتنهایی به جنگ با آنها بیاید.
اهل ده، پهلوان خود را سوار بر پشت اسب بادپایی کردند و خود نیز اسلحه به دست گرفتند تا در مَعیّت آن پهلوان بیهمتا، به جنگ بروند و فریاد برآوردند: زندهباد نظر! مرگ بر دشمن!
اسبی که نظر سوار شده بود، با احساس اینکه آدم ناشی و بیلیاقتی سوارش شده، شیههای کشید و رم کرد و مستقیماً بهطرف سپاه دشمن رفت. مردم نیز به خیال آنکه نظرِ محبوب، حمله را شروع کرده، فریادی کشیده و به دنبالش حرکت کردند.
نظر که دریافت قادر به نگهداشتن آن اسب سرکش نیست، دستهایش را بلند کرد تا شاخه درختی را بگیرد. اما آن درخت پوسیده بود و شاخهای بهاندازه یک ستون بزرگ از جا کنده شد و در دست نظر ماند. سپاهیان دشمن که شهرت او را -شنیده و ندیده – وحشت داشتند با دیدن این صحنه کاملاً متزلزل شدند و پشت به دشمن کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند تا از شر نظر خلاص شوند و آن عده که باقی مانده بودند، شمشیرهای خود را زیر پای نظر انداختند و سر تسلیم فرود آورده و اسیر و برده او شدند.
(نظر) شجاع به قلعه هفت برادر برگشت و مردم بهافتخار او چند طاق نصرت برپا کردند و جشن گرفتند و دخترها او را غرق در گل نمودند و آنچنان تجلیلی به عمل آوردند که خودش نیز متحیر شد و سرانجام او را سلطان خود کرده و بر تخت نشانیدند.
نظر شجاع که اینک معروف به «سلطان نظر» شده بود، به هریک از هفت برادر مقام مهمی محول کرد و به ترتیبی که میدانیم به جهانگشایی ادامه داد.
پایان