قصه عامیانه ارمنی
روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
هیزمشکنی چون سایر هیزمشکنها و سایر آدمها همسری داشت. ولی خداوند نه بچهاش میداد و نه اینکه قوموخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگونبخت به بیشه میرفت و چوب خشک را جمعآوری مینمود و درحالیکه هیزم را بر پشت خود نهاده بود به خانه برمیگشت و در این کار چنان مهارت به خرج میداد و چوبهای خشک را جمع مینمود که پرندهها در جمعآوری چوب برای ساختن لانههای خود دچار مضیقه شده بودند و هرگاه مسافری در یک روز سرد از جنگل عبور مینمود، چوب کافی برای روشن کردن آتش و گرم کردن خود به دست نمیآورد.
روزی هیزمشکن طنابی برداشت و طبق معمول به جنگل رفت. ولی در طول راه به ماری برخورد نمود که لب به سخن گشود و گفت: سلام برادر.
مرد هیزمشکن جواب داد: سلام مار مهربان.
– دوست عزیزم، قصد دارم مطلبی را به شما بگویم و آن اینکه تمام اهل جنگل از دست تو -که اینگونه چوبهای خشک را جمع میکنی- ناراحت شدهاند. زیرا حتی برای پرندهها نیز ترکه و شاخههای خشک باقی نمانده.
چوب جمع کن گفت: پس چکار کنم برادر؟ من آدم فقیری هستم و کار دیگری ندارم و جز جمعکردن چوبهای جنگل چیزی دیگر نمیدانم.
مار گفت: بسیار خوب، پس اگر من راهی به تو نشان بدهم که بتوانی خودت را از این فلاکت نجات بدهی، آیا اطاعت خواهی کرد؟
– بله البته! چرا اطاعت نکنم. من سراپا گوش هستم.
مار اظهار داشت: کافی است که چوب خودت را بلند کنی و محکم بر سر من بزنی و مرا به قتل برسانی، بعد سر و دم مرا قطع کن و دور بینداز و بقیه را به خانه ببر و در یک گوشه از حیاط دفن کن و بعد کلبهای روی آن بنا کن. چند ماه بعد یک درخت انار در آن کلبه خواهد رویید و میوه فراوان خواهد داد. اگر این انارها را بچینی و پاره کنی، درون آنها را پر از الماس و زمرد و مروارید و سنگهای گرانبها خواهی یافت. با فروش آن جواهرات میتوانی به ثروت و مَکنت برسی و دیگر احتیاجی نخواهد بود که با فلاکت سر کنی.
هیزم جمع کن جواب داد: آه نه، مار مهربان. ممکن است من آدم فقیری باشم؛ لکن هیچگاه چنین کاری با تو نخواهم کرد.
مار گفت: دوست عزیز، تو از بابت من ناراحت نباش. زیرا زندگی من مال خودم است و هر کاری بخواهم با جسم خودم خواهم کرد. هر چه را که میگویم انجام بده.
دوست ما نخست به سخنان مار مشکوک شد و حتی فکر کرد که اگر به او نزدیک شود، ممکن است او را گاز بگیرد. اما چون اصرار مار را دید، دیگر تردیدی به خود راه نداد و چوب خود را بلند کرد و مار بیچاره را به یک ضربت به قتل رسانید. آنگاه سر و دمش را برید و دور انداخت و بقیه بدنش را به خانه برد و در زمین دفن کرد. سپس کلبهای در آنجا ساخت.
بک ماه سپری شد، آنگاه ماه دوم و سوم نیز گذشت و روزی مرد هیزمشکن به حیاط رفت و متوجه شد که درخت اناری در حیاط روییده و میوه داده است. پس با خودش گفت: خوب است یکی از انارها را پاره کنم و ببینم که درون آن چیست؟
یکی از انارها را چید و پاره کرد و متوجه شد که درون آن پر از الماس، مروارید، زمرد و سایر سنگهای گرانبها است. خدا را شکر کرد و آنقدر شاد و خوشحال گشت که تمام شب را نخوابید.
صبح روز بعد از جا برخاست و جیبهایش را پر از جواهرات کرد و به سمت بازار روان شد تا آنها را بفروشد. اما به هریک از جواهرفروشیها که رجوع نمود، با دیدن وضع ظاهری و لباس و قیافهاش، حتی زحمت نگاه کردن به جواهرات را هم بر خود هموار نکردند و عاقبت به یک جواهرفروش زیرک رجوع نمود و جواهرفروش پرسید: چه چیزی برای فروش دارید؟
هیزمشکن جواهرات را نشان داد و گفت: چند سنگ گرانقیمت!
جواهرفروش سنگها را نگاه کرد و گفت: در مقابل اینها چقدر پول میخواهی؟
– هرقدر که بدهید.
– برای هرکدام یک هزار سکه میگیری؟
هیزمشکن احساس کرد که ارزش جواهرات بیشتر از اینهاست، اما از روی ناچاری گفت: بسیار خوب اشکالی ندارد.
جواهرفروش پول را شمرد و به دست هیزمشکن داد و پرسید: بازهم از این جواهرات داری یا خیر؟
– بله، من هرقدر که بخواهید جواهر دارم. بازهم میخرید؟
جواهرفروش گفت: بله البته که میخرم.
هیزمشکن به خانه برگشت و دو عدد انار دیگر چید و باز کرد و جواهرات را از درون آنها خارج ساخت و نزد جواهرفروش برد و همه را فروخت. چند روز بعد هیزمشکن یکی از ثروتمندان و متمولین آن شهر شد و زمینها و خانههای بسیار خریداری کرد.
همه از دیدن آن مرد فقیر و بدبخت که اینچنین ثروتی به هم زده بود متحیر شده و نمیدانستند که در کار او چه رازی وجود دارد.
در آن شهر بازرگان بسیار ثروتمندی به سر میبرد که با دیدن این وضع با خود فکر کرد:
– این مرد تا چند روز پیش هیزمشکنی میکرد و تمام روز را به جنگل میرفت و چوب خشک جمعآوری مینمود و لقمهای نان به دست میآورد. اما حالا چطور شد؟ او ثروت بسیار دارد، ولی از کجا آورده؟
– اینهمه ثروت را از راه جمعکردن چوب و فروش هیزم نمیتوانست کسب نماید. حتماً زیر کاسه نیمکاسهای هست و من باید پی به موضوع ببرم و بدانم که این مرد چکار میکند!
مرد بازرگان سپس پیشخدمت خود را دنبال پیرزنی فرستاد. چون آن زن به خانهاش وارد شد، گفت: آیا آن هیزمشکنی را که اینک ثروتمند شده میشناسی؟
پیرزن جواب داد: بله من او را میشناسم. با او چکار دارید؟
بازرگان پرسید: میدانی که چگونه به اینهمه ثروت رسیده؟
پیرزن گفت: این کاری ندارد و من میتوانم به سهولت موضوع را کشف کنم.
– بسیار خوب، پس اگر بتوانی پی به جریان ببری، پاداش هنگفتی به تو خواهم داد.
پیرزن سپس بدون اتلاف وقت به خانه برگشت و لباس ژنده و مندرسی پوشید و مستقیماً به عمارت جدید هیزمشکن رفت.
هیزمشکن پرسید: چکار داری؟
پیرزن گفت: من بیوه فقیری هستم که خانه ندارم. ممکن است در مقابل غذا و اتاق مرا به کلفتی قبول کنید؟ من برای شما آشپزی و رختشویی خواهم کرد و خانه را هم پاک میکنم. شما را به خدا مرا نرانید. چون جایی برای رفتن ندارم.
هیزمشکن گفت: بسیار خوب، اتفاقاً ما دنبال یک کلفت میگشتیم و چهبهتر که تو برای ما کار کنی.
سه ماه گذشت و پیرزن هر خدمتی را که از دستش برمیامد برای آنها انجام داد. بهطوریکه کاملاً محبوب زن و شوهر واقع شده و با او بیش از یک کلفت، چون یکی از افراد خانه رفتار میکردند.
روزی پیرزن نزد همسر هیزمشکن رفت و گفت: راستی موضوعی هست که همیشه مایل به فهمیدن آن بودهام. ولی نمیتوانم از شما سؤال کنم.
– عزیز من، چرا رودربایستی میکنی؟ بگو که موضوع از چه قرار است؟
– من همیشه تعجب میکنم که شما اینهمه ثروت را از کجا به دست آوردهاید؟ اول فکر میکردم که این ثروت را با عرق پیشانی کسب کردهاید. ولی این امکانپذیر نبود. بعد فکر کردم که شاید گنجی به دست آوردهاید. ولی این هم به عقل نزدیک نبود. سرانجام به خودم گفتم که حتماً رازی در پس پرده هست که اگر از شما سؤال کنم، به من خواهید گفت. میدانید که من برای شما مثل یک مادر هستم و هرگز اسرار شما را فاش نخواهم کرد.
همسر هیزمشکن نخست مردد ماند. ولی پس از لحظهای تمام جریان را تعریف کرد و به کلبه چوبی در گوشه حیاط اشاره نمود و گفت: درخت اناری درون آن کلبه است و همیشه میوه میدهد و هرقدر هم که میوه آن را میچینیم، بازهم محصول میدهد. اینچنین بود که ما به ثروت و دارایی رسیدیم.
– آه، این به عقل نزدیک است. من میدانستم که در این کار رازی وجود دارد.
– عزیزم، راجع به این موضوع به هیچکس چیزی نگو. زیرا اگر شوهرم بفهمد که راز او را فاش کردهام، مرا خواهد کشت.
– نه دخترم، من به هیچکس چیزی نخواهم گفت و موضوع بین ما خواهد ماند.
اما همان روز پیرزن به خانه مرد بازرگان رفت و گفت: به شما گفتم که راز هیزمشکن را کشف خواهم کرد.
آنگاه تمام اسرار را به بازرگانی بروز داد و آن مرد گفت: خوب خوب! من همین را میخواستم بدانم.
آنگاه کیسهای طلا به پیرزن داد.
مدتی گذشت. روزی مرد بازرگان نزد هیزمشکن رفت و گفت: سلام دوست عزیز.
– سلام بر تو.
– میخواستم سؤالی از شما بکنم. ولی باید حقیقت را به من بگویید.
– میتوانید دو سؤال از من بکنید.
– اول بگویید بدانم که چگونه اینهمه ثروت به دست آورده و متمول شدید؟
هیزمشکن گفت: جز با عرق پیشانی چگونه میتوانستم به این مال برسم؟
– شما حقیقت موضوع را نمیگویید و آیا در این مورد با من شرط میبندید؟
– اشکالی ندارد. سر چه چیزی شرط میبندید؟
– هر چه که شما بخواهید.
هیزمشکن گفت: اگر بتوانید ثابت کنید که من حقیقت را نمیگویم، تمام ثروت و دارایی خودم را به شما خواهم داد و در غیر این صورت صاحب دارایی شما خواهم شد. موافق هستید؟
بازرگان جواب داد: بله ولی خوب است که برای انجام این معامله شهودی هم داشته باشیم تا هیچیک از ما پشت پا به عهد خود نزند.
– بسیار خوب.
هر دو از خانه خارج شده و عدهای را شاهد انجام این معامله کردند و هیزمشکن گفت: دوست عزیز حالا به من بگو که ثروت خود را چگونه به دست آوردهام؟
بازرگان گفت: در حیاط خانه تو کلبهای هست و درون کلبه یک درخت انار…
هیزمشکن گفت: دیگر کافی است و تو شرط را بردهای. تمام دارایی من مال تو است. شکر خدا که آنهمه ثروت را به من داد و دوباره از من ستاند. زیرا دوباره میتوانم به جنگل بروم و چوب خشک جمع کنم.
و به دنبال این حرف به خانه برگشت و دست همسرش را گرفت و دستخالی، به کلبه قدیمی خود در جنگل رفتند.
هیزمشکن یکبار دیگر زندگی گذشته را از سر گرفت. صبحها زودتر از طلوع خورشید دیده از خواب میگشود و به جنگل میرفت. همسرش فهمیده بود که این بدبختی را پیرزن بر سر آنها آورده است. اما جرئت ابراز حقیقت را نداشت. زیرا از این ترسید که مبادا شوهرش او را مقتول سازد.
هفتههایی چند سپری شد تا آنکه روزی مرد بختبرگشته با خود اندیشید:
– من سر درنمیآورم. چه گناهی مرتکب شده بودم که خداوند اینچنین ناگهانی مرا به خاک سیاه نشانید. باید بروم و خدا را پیدا کنم و دلیل این کملطفی را از او بپرسم.
و به دنبال این اندیشه نزد همسرش رفت و تصمیم خود را در مورد پیدا کردن ذات یکتا به وی اطلاع داد و آن زن گفت:
– مرد، تو خودت خوب میدانی که این تصمیم عاقلانهای است و خوب است که هرچه زودتر حرکت کنی.
مرد سادهلوح و نگونبخت وسایل سفر را مهیا کرد و آذوقه چندماهه را در خورجین نهاد و چوبدستی خود را برداشت و در جستجوی ذات پروردگار، از خانه خارج شد.
مسافر راه بسیار دراز و بیحسابی را پیمود تا به جنگلی رسید و در حینی که از جنگل عبور میکرد، قاطری دید بدون صاحب و گفت:
– روزبهخیر قاطر سرگردان.
قاطر گفت: سلام مسافر. کجا میروی؟
– میروم تا خدا را پیدا کنم. چون شکایت دارم.
– پس اگر خداوند را پیدا کردی از قول من بگو که مدتهاست کمرم درد میکند و هیچ علاجی هم ندارد و از طرف من تقاضا کن که دارویی تجویز فرماید و بپرس که آیا محکوم هستم که تا آخر عمر رنج ببرم؟
هیزمشکن گفت: بسیار خوب قاطر. من شکایت تو را به عرض خدا خواهم رسانید.
و به دنبال این سخن به راه خود ادامه داد. همچنان پیش میرفت تا به شهری بزرگ رسید و چون پا به درون نهاد مردی را دید و سلام کرد. آن مرد پرسید: کجا میروی غریبه؟
– من میروم خداوند را پیدا نمایم و گله و شکایت کنم.
– پس لطفاً ممکن است از قول من هم پیغامی به خدا بدهی؟ من باغ زیبایی دارم مملو از درختان رنگارنگ که هرساله شکوفه میکنند و میوه فراوان میدهد. ولی پیش از آنکه میوه کاملاً برسد، بر زمین میریزد. من نمیدانم چکار کنم و شاید خداوند راه چاره را تشخیص دهد.
هیزمشکن درحالیکه به راه خود ادامه میداد گفت: چشم، دوست عزیز! من پیغام ترا به خداوند خواهم رسانید.
و آنگاه به راه خود ادامه داد و مدتهای بسیار طی طریق کرد تا به سمت دیگر دنیا رسید و درست در لحظهای که نزدیک بود به دریای اطراف جهان بیفتد، صدایی از فراز ابرها برخاست و گفت: کجا میروی ای مسافر؟
هیزمشکن با تعجب به اطراف نگاه کرد و چون کسی را ندید، گفت: من میروم خدا را پیدا کنم و عرض حال نمایم.
– پس حرف بزن. چون این صدای خداست. چه عرض حالی داری؟
مسافر تمام وقایع را تعریف کرد و گفت که چگونه هیزمشکن مسکینی بوده و چطور بهطور ناگهانی بخت به او روی خوش نشان داده و به ثروت رسیده و اینکه چگونه یک بازرگان مکار او را از هستی ساقط نموده است. آنگاه افزود: ای خدای یکتا، اینک به پیشگاه تو آمدهام تا راهی به من نشان دهی که بتوانم خودم را از این بدبختی خلاص کنم.
خداوند که میدانست مرد تاجر این هیزمشکن را فریب داده، بر او رحم آورد و گفت: به شهر خود برگرد و یکبار دیگر با آن تاجر شرطبندی کن و بپرس که روز دیگر خورشید از کدام سو طلوع خواهد کرد. او مشرق را نشان خواهد داد. ولی من ترتیبی خواهم داد که خورشید از مغرب طلوع کند و تو دوباره به مال خود برسی!
هیزمشکن گفت: شکر بسیار ای خداوند مهربان. درضمن مطلب دیگری هم باید عرض کنم. در طول راه از جنگلی گذشتم و قاطری را دیدم که دچار کمردرد شده بود و هر کاری کرده، تاکنون خوب نشده و از من
خواست تا بپرسم که آیا تا آخر عمر اینچنین مفلوک خواهد ماند؟
صدای خداوند از فراز ابرها برخاست و گفت: من قاطر را خلق کردم تا برای بشر کار کند و بار بکشد نه اینکه به بطالت اینسوی و آنسوی برود. آن قاطر باید همراه تو به شهر برود و کار کند تا کاملاً معالجه شود.
هیزمشکن گفت: و باز یک عرض حال دیگر هم دارم. در طول راه از کنار باغی عبور کردم و باغبان گله کرد که هرساله باغش محصول بسیار میدهد. اما میوهها پیش از رسیدن میریزند و میخواست بداند که در این مورد چه باید کرد.
صدا جواب داد: دلیل اینکه چرا میوه نمیرسد این است که زیر ریشه هر درختی کیسهای طلا مدفون شده. برو به آن مرد بگو که طلاها را خارج سازد تا میوهاش برسد.
هیزمشکن خداوند را شکر و ستایش بسیار کرد و راه بازگشت در پیش گرفت.
چون به جنگل رسید، یکبار دیگر چشمش بر قاطر افتاد و فرمانهای خداوند را به او اطلاع داد و قاطر گفت: بسیار خوب مسافر. مرا با خود به شهر ببر که تا آخر عمر برایت کار کنم. زیرا از این کمردرد جانم به لب رسیده.
هیزمشکن سوار بر پشت قاطر شد و به راه خود ادامه داد. همچنان پیش میرفت تا به شهر رسید و به دیدن باغبان رفت و جریان را برایش تعریف کرد. باغبان با حیرت شروع به کندن زمین نمود و متوجه شد که واقعاً زیر هر یک از درختها کیسهای طلا مدفون شده و آنچنان خوشحال گشت که برای نشان دادن قدردانی خود، تمام خورجینهای هیزمشکن را پر از طلا ساخت.
مسافر مجدداً سوار بر قاطر شد و به سفر ادامه داد. همچنان میرفت تا پس از مدتهای بسیار دراز، به شهر و دیار خودش رسید و در حینی که از خیابانها عبور میکرد، مرد تاجری را دید که ثروتش را صاحب شده بود.
تاجر پاسخ سلام او را داده و با دیدن خورجینها گفت: دوست عزیز مدتهاست که ترا نمیبینم. شاید دنبال کار دیگری رفته بودی؟
هیزمشکن گفت: بله من دنبال عقل و دانایی بودم و این دو خورجین مملو از طلا را هم در طول راه به دست آوردم.
مرد بازرگان با کنجکاوی گفت: دوست عزیز اینهمه طلا را از کجا به دست آوردهای؟
– ازآنجا، از پشت آن کوهها که خورشید طلوع میکند.
مرد بازرگان خنده سر داد و گفت: منظورت پشت آن کوههایی است که خورشید غروب مینماید.
۔ خیر دوست عزیز، همانجا که خورشید طلوع میکند و اگر نمیدانی بدان که خورشید از آنسو درمیآید.
بازرگان با تعجب گفت: ولی خورشید همیشه از سمت مشرق طلوع میکند.
جروبحث به همین منوال ادامه داشت و عاقبت هیزمشکن گفت: اگر به گفتههای خودت اطمینان داری، بیا تا شرطی ببندیم. من دو خورجین طلای خودم را در مقابل هر آنچه از من گرفتهای شرط میبندم.
تاجر طماع که بازهم میل به ثروت بیشتر داشت و بخصوص با اطمینان کامل بر برنده شدن خود، بیدرنگ موافقت نمود و شرط در حضور عدهای شاهد بسته شد. حتی شهود هم در مورد گفتههای هیزمشکن حیرت کرده و او را دیوانه پنداشتند.
همگی با بیصبری، به انتظار کشیدن پرداختند تا آنکه تاریکی شب کمکم جای خود را به روشنایی داد. اما سمت مشرق همچنان تاریک بود و مرد بازرگان با حیرت، سایه خود را بر زمین دید و چون سرش را برگرداند، در نهایت تعجب متوجه شد که خورشید از پشت کوههای مغرب طلوع نموده است و با تعجب گفت: آخر چطور ممکن است؟
شهود نیز متحیر شده بودند. ولی همگی گفتند: بههرحال، تو شرط را باختهای.
هیزمشکن مهربان رو به بازرگان کرد و گفت: من فقط چیزهایی را از تو میگیرم که قبلاً به من تعلق داشتند و بقیه را برای تو میگذارم و باشد که این درس به تو یاد دهد که بشر نباید طماع باشد و چشم بد به مال مردم بدوزد و بخل و حسد ورزد. زیرا هر آنچه خداوند مقدر فرموده، پیش خواهد آمد و آنچه خدا بخواهد رخ خواهد داد.
مردم هیزمشکن به دنبال این حرف به خانه خود و نزد همسرش برگشت و زندگی راحتی را شروع کردند.
پایان