قصه عامیانه ارمنی
قصه عجیب
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحهای در کوهستانها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوهها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت و متوجه شد که دو قبضه از تفنگها شکسته و سومی نه گلنگدن دارد و نه ماشه. بهناچار همان تفنگ را بر دوش انداخت و به راه خود ادامه داد.
همچنان پیش میرفت که ناگهان به نقطهای رسید که سه چشمه کنار هم دیده میشدند. دو چشمه خشک شده بودند و در چشمه سوم نیز قطرهای آب وجود نداشت. درون آن چشمه سه اردک دید که دو اردک مرده بودند و سومی جان نداشت. تفنگ خود را بلند کرد و بهدقت نشانهگیری کرد و شلیک نمود … ناگهان اردک بر زمین افتاد و کشته شد!
مرد صیاد اردک را برداشت و پیش رفت.
همچنان پیش میرفت که به سه ده رسید. دو ده خراب شده و در سومی نیز هیچ خانهای به چشم نمیخورد. صیاد وارد ده سوم شد و آنقدر جستجو کرد تا کلبه ویرانهای یافت. وارد کلبه شد و در گوشهای سه دیگ گلی دید. دو عدد از دیگها شکسته بودند، و سومی هم اصلاً ته نداشت.
صیاد با خود گفت: حالا چکار باید بکنم؟ چگونه میتوانم اردک خود را بپزم؟
آتش روشن کرد و دیگ بدون ته را پر از آب کرد و روی آتش گذاشت. سپس اردک را پَر کند و درون دیگ نهاد. پسازآنکه اردک پخته شد، شروع به خوردن آن کرد و خدا را شکر نمود. سپس بر زمین دراز کشید و پس از قدری استراحت، برخاست و به راه خود ادامه داد.
همچنان پیش میرفت تا به جایی رسید که شتری در کنار جاده میچرید. سوار شتر شد و حرکت کرد. مدت دو شبانهروز پیشروی نمود تا آنکه به شهری رسید و در آنجا شتر را فروخت و با پول آن یک الاغ و دو دانه گندم خرید.
یکی از گندمها را در جیب طرف چپ و دیگری را در جیب راست خود گذاشت. آنگاه سوار بر پشت الاغ شد و باز حرکت کرد.
پنج روز تمام پیش رفت تا به رودی رسید و آنجا از الاغ پیاده شد و کفش خود را کند تا از آب بگذرد و در حین انجام این کار الاغ فرار کرد. مرد شکارچی دنبال حیوان دوید و عاقبت افسارش را به دست گرفت و بهطرف رودخانه برگشت. اما کفشهایش سر جای خود دیده نمیشد. بلکه به سمت دیگر آب رفته بودند. چشمهایش را به آنسوی آب دوخت و متوجه شد که هر یک از لنگههای کفش بر پشت یک گاو یوغ زده که در حال شخم زدن مزرعه بودند قرار گرفته. سوار بر پشت الاغ شد و با یک خیز به آنسوی آب رفت. آنگاه پایین رفت و الاغ را بهطرف نقطهای که گاوها شخم میزدند برد و دانه گندم را از جیب چپ خارج ساخت و در زمین کاشت. سپس سوار الاغ شد و دوباره بهطرف ده روان شد.
همچنان راه میپیمود تا آنکه روز سیویکم به ده خود رسید. پس الاغ را بهطرف آسیای آبی برد و دانه گندم دوم را هم از جیب درآورد و شروع به آسیا کردن آن نمود و چون متوجه شد که این کار خیلی طول میکشد، هر چه را که آسیا کرده بود درون گونی ریخت و بقیه را نیز بر ارابهای نهاد و بهسوی خانه حرکت کرد و بقیه دانه گندم را هم برای آسیابان گذاشت.
مدتی گذشت تا آنکه روزی مرد صیاد به خودش گفت:
– بهتر است بروم ببینم آیا دانۀ گندمی را که کاشته بودم جوانه زده یا خیر.
پس داس خود را برداشت و سوار الاغ شد و بهسوی مزرعه دوردست حرکت کرد. سیویک روز بعد به مزرعه رسید و متوجه شد که گندم آماده برای درو است. پس داس خود را برداشت و شروع به درو نمود که ناگهان گرازی وحشی درست در جهت داس وارد مزرعه شد. داس بر بدن گراز اصابت نمود و حیوان درحالیکه نوک داس به پایش فرورفته بود برگشت و با درد و ناراحتی شروع به دویدن در اطراف مزرعه کرد و در این حال، داس نیز -که نوک آن به پایش فرورفته بود- تمام گندمها را درو کرد و وقتیکه گراز از مزرعه خارج شد، تمام گندم درو شده بود.
مرد شکارچی به خرمن گندمها پرداخت. ولی گندمها آنقدر زیاد بود که چند ارابه و کارگر برای خرمن استخدام نمود. سپس به ده خود برگشت و محصول فراوانی را با خود برد و دستور داد تا گندمها را روی زمین پخش کنند که این کار سه هفته طول کشید و هنوز چند خرمن هم باقی مانده بود. پس از کوبیدن گندمها همه را جمع کرد و در گونی ریخت و گونیها را در انبار خانهاش برد. ولی هنوز هم محصول زیادی باقی مانده بود و آن مرد با خود گفت: چکار باید کرد؟ بقیه این گندم را کجا انبار کنم؟
پس از تفکر بسیار، سرانجام راهحلی یافت و خربزهای برداشته و درون آن را خالی کرد و بعد پوست آن را در آفتاب نهاد تا خشک شود. سپس بقیه گندمها را نیز درون آن ریخت.
مدتی گذشت تا آنکه روزی سوارکاری از مقابل خانه مرد شکارچی عبور کرد. سُم اسب بر سنگی اصابت نمود و براثر تماس نعل با سنگ، جرقههای بسیار جستند و درنتیجه مقداری از کاه محترق شد و کمکم دامنه آن بیشتر گشت و کومههای گندم درون خانه و اسطبل آن مرد را مبدل به خاکستر کرد.
پسازآنکه آتش خاموش شد، مرد شکارچی با خود گفت: خوب است بروم ببینم که آیا چیز قابلی باقی مانده است یا خیر.
بین خاکستر شروع به جستجو نمود و سرانجام سنگ بزرگی -که قسمتی از دیوارِ فروریختۀ انبار را تشکیل میداد- برگردانده و بقچهای زیر آن یافت. بقچه را گشود و درون آن نوشتهای دید. ولی افسوس که سواد خواندن نداشت. پس ورقه کاغذ را نزد ملای ده برد و ملا عینک بر چشم زد و سینهاش را صاف کرد و با صدای بلند چنین خواند:
– آنچه برای تو اتفاق افتاده، حقیقت نداشته و همه خواب بوده است.
پایان