قصه عامیانه ارمنی
هنر برتر از گوهر
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
حکمران بسیار ثروتمندی به سر میبرد که هر چند گاه یکبار جامه فقرا و دراویش بر تن کرده و در شهر به گردش میپرداخت تا از زندگی و گفتار و عقاید ملت خود آگاه شود. (در ایران این حکایت به شاهعباس نسبت داده میشود. م)
روزی که حکمران در دهی گردش میکرد، دختری بسیار زیبا را دید که در وجاهت و ملاحت نظیر نداشت و هر کس بر او نگاه میکرد، گرسنگی و تشنگی از یاد میبرد و با حیرت و تحسین به او خیره میشد.
هنگامیکه حکمران به قصر خود برگشت، مشاورین خود را احضار کرد و گفت: در فلان ده دختری با این نشانیها زندگی میکند. بروید و از او خواستگاری کنید؛ زیرا قصد دارم با وی ازدواج نمایم.
روز بعد مشاورین به ده رفته و چون چشمشان بر آن دختر افتاد، هوش از سر همگی برفت و با شتاب نزد پدر و مادرش رفته و گفتند که حکمران دل به آن دختر باخته و قصد مزاوجت با او را دارد.
پدر که مرد فقیری بود، از این پیشنهاد سخت متحیر شد و گفت: اگر خواست حکمران این است، ما با افتخار بسیار قبول میکنیم.
آنگاه دختر خود را فراخواند و گفت: دخترم، این وزرا برای خواستگاری تو آمدهاند و تو همسر حکمران خواهی شد.
دختر پرسید: حکمران چه هنری دارد؟
مادرش باعجله گفت: منظورت چیست دخترم؟ مگر دیوانه شدهای؟ آخر یک فرمانروا چه هنری باید بداند؟ او در سیاست استاد است و این سرزمین را اداره میکند.
دخترک گفت، نه، شوهر من باید هنری داشته باشد و من حاضر نیستم با کسی دیگر ازدواج کنم.
مشاورین به قصر برگشتند و موضوع را به حاکم اطلاع دادند. حاکم متحیر شده، لیکن تصمیم گرفت که قالیبافی را یاد بگیرد تا دل آن دختر را به دست بیاورد و از همان لحظه شروع به یادگرفتن کرد.
بهمحض آنکه در قالیبافی کاملاً خبره شد، قالی بسیار مرغوب و زیبایی بافته و برای دختر زیبا فرستاد. دخترک از دیدن آن خوشحال شده و حاضر به عروسی گشت.
جشن عروسی هفت شبانهروز ادامه یافت و آن دو زندگی شاد و خرمی را آغاز کردند.
یک یا دو سال سپری شد تا آنکه شبی حاکم جامه دراویش بر تن کرد و به شهر رفت تا از وقایع خبردار شود.
یک روز که به همین ترتیب در شهر میگشت، اسیر دست عدهای دزد و شیاد شد و چون آنان دریافتند که وی قالیباف ماهر و خبرهای است، او را به اسارت برده و به مرد بسیار ثروتمندی فروختند.
مرد ثروتمند قالیباف تازه خود را درون دخمهای محبوس ساخت و نخ فراوانی در اختیارش گذاشت تا شروع به قالیبافی نماید. حاکم آنچنان در کار خود ماهر بود که هیچکس چون او قادر به بافتن قالی نبود.
روزی همسر مرد ثروتمند گفت: به قالیباف بگو تا فرشی بسیار زیبا ببافد که بهعنوان هدیه برای حاکم ببریم. چه کسی میداند، شاید حاکم پاداش قابلی به تو بدهد.
مرد ثروتمند اندرز همسر خود را پذیرفته و نزد قالیباف رفت و گفت: من قصد دارم هدیهای به حاکم بدهم و از تو میخواهم که چنان فرش زیبایی ببافی که شایسته این سوغاتی باشد. فرش نباید چندان بزرگ و نهچندان کوچک باشد. اگر در کار خودت موفق نشوی، سر از تن تو جدا خواهم کرد.
قالیباف به شنیدن این سخن بسیار شاد شده لکن بروز نداد؛ زیرا خودش حاکم بود و طول و عرض اتاق قصر را میدانست و فرشی به همان اندازه بافت. ولی در گوشهای از آن پیغامی بافت که تنها همسرش قادر به خواندن آن بود.
مرد ثروتمند از دیدن آن فرش زیبا خوشحال شده و آن را برداشت و به قصر حاکم برد.
به ملکه خبر دادند که کسی آمده و فرشی بهعنوان سوغاتی برای حاکم آورده است. ملکه دستور داد تا آن فرش را در اتاق مخصوص حاکم پهن کنند و متوجه شد که درست بهاندازه اتاق است و نه کوچک است و نه بزرگ. از این موضوع حیرت کرده و فرش را بهدقت بررسی نمود و در گوشه آن پیغام شوهرش را پیدا کرد و بیدرنگ دستور داد تا قالیباف را به حضورش ببرند.
بدین ترتیب بزرگان قصر همراه با مرد ثروتمند به خانه او رفته و وارد دخمهای شدند که قالیباف در آن مشغول کار بود. حاکم آنچنان تغییر قیافه داده بود که هیچکدام او را نشناختند. وی را به حمام برده و جامه نو پوشانیدند و به قصر بردند.
مرد ثروتمند در طول راه به قالیباف یاد میداد که چگونه در حضور حکمران بایستد و چه بگوید.
بهمحض دخول به قصر، ملکه شوهر خود را شناخت و او را به آغوش گرفت.
حکمران گفت: حق با تو بود و هنر برتر از هر گوهری است.
چون مرد ثروتمند دریافت که قالیباف چه کسی است، زانو بر زمین زد و تقاضای عفو و بخشش کرد. حاکم گفت: من دستور نمیدهم که سر از تن تو جدا کنند. ولی به خاطر عملی که انجام دادهای ترا مجازات خواهم کرد. ثروت تو را گرفته و بین فقرا تقسیم میکنیم!
و بدین ترتیب مرد ظالم و ثروتمند به گدایی افتاد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 11 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)