کتاب قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود (12)

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود

کتاب قصه کودکانه

پینگو دیر به رختخواب می‌رود

مترجم: سایه حسین زاده

به نام خدای مهربان

آن شب پدر پینگو بیرون رفته بود. درحالی‌که بچه‌ها با خوشحالی با یکدیگر، بازی می‌کردند، مادر از اوقات فراغتش لذت می‌برد. ولی طولی نکشید که پینگو و پینگا با یکدیگر دعوا کردند.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 1

مادر درحالی‌که جلو می‌آمد گفت: «دیگر بس است، وقت خوابیدن است.»

وقتی مادر داشت به پینگا شیر می‌داد، پینگو قطعات خانه‌سازی را جمع کرد و آن‌ها را با سروصدای زیادی به درون جعبه اسباب‌بازی‌ها ریخت.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 2

او از سُر خوردن روی کف اتاق لذت زیادی می‌برد.

مادرش گفت: «پینگو، بازیگوشی دیگر بس است، برو دندان‌هایت را تمیز کن.»

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 3

پینگو به‌زودی برگشت و دندان‌هایش را به مادرش نشان داد. او واقعاً آن‌ها را تمیز نکرده بود. ولی مادرش خیلی خسته بود و متوجه نشد. مادر گفت: «خوب است پینگو، حالا برو در رختخواب دراز بکش.»

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 4

پینگو خوابش نمی‌آمد و شروع به پریدن روی تخت کرد.

مادر با دادوفریاد وارد اتاق شد: «همین حالا بس کن پینگو!»

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 5

پینگو و پینگا در رختخواب‌هایشان دراز کشیدند. مادر درحالی‌که هردوی آن‌ها را برای شب‌به‌خیر می‌بوسید، پیش خود فکر کرد: «حالا می‌توانم قدری سکوت داشته باشم.»

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 6

ولی آن شب مادر نمی‌توانست استراحت کند. اول پینگا گریه کرد و یک شیشه شیر دیگر خواست که مادر برایش آورد.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 7

بعد پینگو داد زد و از مادرش مقداری خوردنی خواست. مادر با خستگی رفت و برایش یک ماهی آورد.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 8

مادر تازه این کار را انجام داده بود که پینگا گریه را سر داد: «من خرسم را می‌خواهم.»

مادر، خرس را پیدا کرد و به پینگا داد.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 9

وقتی‌که پینگا خرسش را روی زمین انداخت، پینگو داد زد و مادرش را صدا زد. ولی این دفعه مادرش نیامد.

پینگا با ناراحتی پرسید: «تو فکر می‌کنی که مادر ما را ترک کرده است؟»

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 10

ولی وقتی آن‌ها مادرشان را دیدند که روی کاناپه خوابش برده، نمی‌توانستند باور کنند. پینگو با تعجب گفت: «چه چیزی او را این‌قدر خسته کرده است. او حالا باید بیاید و با ما بخوابد.»

و این درست همان کاری بود که مادر کرد. پیش هم خوابیدن آن‌قدر لذت داشت که آن‌ها همگی به‌زودی به خواب رفتند.

قصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب می‌رود 11

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *