کتاب قصه کودکانه
عصر یخبندان
مترجم: مریم عزیزی
به نام خدای مهربان
سالیان سال پیش، هنگامیکه ماموتهای پشمالو و ببرهای دندان خنجری بر روی کرهی زمین زندگی میکردند، سرمای شدیدی همهجا را فراگرفت.
در آن روزهای سرد و وحشتناک، سنجابی، تنها بلوطش را محکم در آغوش گرفته و مراقب آن بود؛ زیرا غذا یافت نمیشد. او تلاش میکرد تا بلوط را داخل یخ پنهان کند. ولی ضخامت یخ بسیار زیاد بود.
سنجاب کوچک بر روی بلوط بالا و پایین میپرید تا آن را در یخ فروکند. ناگهان یخ ترک خورد و ترک کوچک تبدیل به شکاف عظیمی گردید که از دشت پوشیده از یخ تا بالای کوه بلند کشیده شد. سنجاب با ترس به تکههای عظیم یخ که مانند بازی دومینو* بر رویهم میخوابیدند، نگاه میکرد و تا آنجایی که دیده میشد، صخرههای یخی فروریختند.
*مترجم: بازی دومینو، بازی با مهره است. اگر ضربهای بر روی یک مهره زده شود، همهی مهرهها بر روی یکدیگر میخوابند و اَشکال جالبی ایجاد میکنند.
در راهبندان طولانیِ مهاجران به جنوب، ماموت پشمالوی بزرگی به نام «مانفِرِد» که در میان جمعیت با سروصدا حرکت میکرد، راه شمال را در پیش گرفت. او با هیکل گندهاش راهبندان را بیشتر کرده بود.
در آن هنگام حیوان شلخته و تنبلی به نام «سید» نیز داشت به سمت شمال حرکت میکرد که ناگهان مادهی نرم و گرمی را زیر پای خود احساس نمود. او بهسرعت پنجههای کثیف خود را با برگهای زیر پایش پاک کرد و گفت: «عجب شانسی دارم!»
برگها قسمتی از سالاد دو کرگدن به نامهای «فرانک» و «کارل» بود. آنها از اینکه سید غذایشان را خراب کرده بود، بسیار ناراحت و عصبانی شدند و به او حمله کردند. او داشت فرار میکرد که محکم به مانفرد، ماموت پشمالوی بداخلاق خورد! سید در پشت پاهای پشمالوی او خود را پنهان نمود و گفت: «تو را به خدا، خواهش میکنم. نگذار آنها به من حمله کنند، من میخواهم زنده بمانم.»
مانفرد با عصبانیت گفت: «از حیواناتی که برای لذت شکار میکنند، اصلاً خوشم نمیآید!»
کارل و فرانک به گفتههای او توجهی نداشتند. آنها به ماموت که بر لبهی صخرهای بود، حمله کردند. مانفرد ضربه کوچکی با خرطومش به کارل زد و او را به زمین پرتاب کرد. سپس فرانک را با عاج بزرگش گرفت و به هوا پرتاب نمود. کرگدن محکم بر روی زمین افتاد.
سید با خوشحالی فریاد کشید: «هورا! ما موفق شدیم.»
او خرطوم مانفرد را در آغوش گرفت و گفت: «ما باهم گروه خوبی میشویم. موافقی که باهم به جنوب برویم؟»
ماموت گفت: «آره، فکر خیلی خوبی است، فقط بپر بالای پشتم و تمام راه را راحت بنشین!»
سید پرسید: «خدای من! واقعاً …»
مانفرد پاسخ داد: «بههیچوجه!»
سید همانطور که به دنبالش میدوید پرسید: «صبر کن، مگر تو به سمت جنوب نمیروی؟»
مانفرد جوابش را نداد و به راه خود ادامه داد. سید گفت: «میدانی، فکر کردم که به جنوب نروم. گرما، جمعیت و شلوغی، کی حوصلهاش را دارد؟ اصلاً با تو به شمال میآیم.»
مانفرد جواب داد: «تو فقط یک نگهبان میخواهی تا مواظبت باشد لقمهی حیوان دیگری نشوی.»
درحالیکه آن دو باهم بحث میکردند، گلهای از ببرهای دندان خنجری نقشهی حملهای را میکشیدند. «سوتو» رییس ببرها، از دست انسانهای قبیلهای که در قلمرو آنها زندگی میکردند، عصبانی بود. انسانها نیمی از ببرها را کشته بودند و از پوست آنها برای گرم کردن بدنشان استفاده میکردند. برای همین میخواست انتقام بگیرد. او که از بالای صخره انسانها را تماشا میکرد، دید «رانار» رییس قبیله با پسر کوچکش «راشان» بازی میکند. او به دییگو، دستیارش گفت: «صبحانهی خوبی میشود، باید به انسانها نشان بدهیم که چه اتفاقی میافتد اگر به کار ببرها دخالت کنند. صبح زود به آنها حمله خواهیم کرد.»
سوتو گفت: «میخواهم بچهی رانار را زنده برایم بیاوری.»
صبح خیلی زود، ببرها به قبیلهی انسانها حمله کردند. افراد قبیله با حملهی ناگهانی آنها نتوانستند از خود دفاع کنند. «نادیا» همسر رانار، بهسرعت پسر خود را در آغوش گرفت و فرار کرد. دییگو نیز آنها را دنبال نمود. آنها بر لبهی صخرهای رسیدند که زیر آن آبشار عظیمی قرار داشت. نادیا میدانست اگر بر لبهی صخره بماند، ببر او و بچهاش را خواهد کشت؛ بنابراین تصمیم گرفت تا از روی صخره به داخل آبشار بپرد.
سید و مانفرد از درگیری میان انسانها و ببرها در بالای سرشان بیخبر بودند. نادیا و راشان درون آب خروشان افتادند و با جریان آب به سمت پایین رودخانه حرکت کردند.
چند لحظه بعد سید و مانفرد با تعجب، زن زخمیای را در کنار رودخانه دیدند که بچهاش را در آغوش گرفته بود. آنها بااحتیاط به نادیا نزدیک شدند. نادیا به چشمان ماموت نگاه کرد و با آخرین توانی که در خود داشت کودک را به ماموت داد. مانفرد بهآرامی با خرطومش بچه را گرفت. نادیا با خوشحالی لبخندی زد و سپس چشمانش را بست.
مانفرد و سید با کنجکاوی کودک را نگاه کردند. او تازه از خواب بیدار شده بود، وقتی صورت سید را دید، لبخندی زد. مانفرد و سید وقتی به رودخانه نگاه کردند، اثری از مادر بچه نبود. مانفرد بااحتیاط بچه را بر روی زمین گذاشت و سپس به راه خود ادامه داد. سید با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: «چیزی را فراموش نکردهای؟ تو الآن زندگیاش را نجات دادی.»
مانفرد اخمی کرد و گفت: «من تازه میخواهم از شر کسی که اولین بار نجاتش دادم خلاص شوم.»
سید گفت: «بسیار خوب، هر کاری که دلت میخواهد بکن. من از بچه مراقبت میکنم.» آنگاه کودک را بغل گرفت و سعی کرد تا از صخرهی بلند و صافی بالا رود. بدبختانه او نمیدانست چگونه از صخره بالا رود. در همین هنگام راشان از دستش رها گردید. پنجهاش را درست بهموقع دراز کرد و بچه را از قسمت پیراهنش گرفت. ولی پیراهنش پاره شد و راشان بهطرف زمین سقوط کرد.
در این هنگام دییگو که بر روی لبهی صخرهای پنهان شده بود بیرون پرید و او را با دندانهای خود گرفت.
مانفرد وقتی دید که کودک بیپناه در دهان یک ببر درنده است، بهطرف دییگو رفت و با خرطومش ضربهای به او زد. دییگو ناگهان بچه را بر روی زمین گذاشت و بهدروغ گفت: «باور کنید خواستم بچه را به خانوادهاش برسانم.»
مانفرد حاضر نبود بچه را به ببر بدهد ولی چارهای نبود. برای رساندن بچه به خانوادهاش به دییگو نیاز داشتند.
چراکه او در پیدا کردن رد پا مهارت خاصی داشت.
بنابراین مانفرد موافقت کرد تا دییگو نیز همراه آنها بیاید؛ اما این چیزی نبود که دییگو میخواست. از طرفی او خیالش راحت بود که بچه جلوی چشم اوست.
در این هنگام راشان شروع به گریه کرد. سید حتی پوشک کثیف او را عوض کرد. ولی بچه همچنان بیقرار در بغلش جیغ میزد. سید گفت: «شرط میبندم که او گرسنه است.»
در این هنگام چشمشان به هندوانهی بزرگی افتاد و هر سه فریاد کشیدند: «غذا»
مانفرد رفت تا هندوانه را بردارد. ولی پرندهی عجیبی به طرفشان آمد و هندوانه را برداشت. آنها او را دنبال کردند و با گروه زیادی از آنان روبرو شدند. پرندهها از دادن هندوانه خودداری میکردند. ولی سید بالاخره موفق شد که هندوانه را از دست آنها بگیرد. او با خوشحالی در مقابل دوستانش ایستاد و آن را بر روی زمین کوبید تا پاره شود. چند لحظه بعد تنها صدایی که شنیده میشد صدای راشان بود که هندوانه را بااشتها گاز میزد.
بعد از اینکه راشان شام خوشمزهاش را خورد، دیگر وقت خواب بود. هنگامیکه همگی به خواب رفتند، «زیک» و «اسکار» دو ببرِ گله یواشکی پشت بوتهها پنهان شده بودند تا دییگو را ببینند. ولی دییگو از دیدن آنها خوشحال نشد. او به دوستان خود گفت: «به سوتو بگویید که بچه را خواهم آورد. یک ماموت هم همراهم است.»
صبح روز بعد، سید، مانفرد، دییگو و راشان به سفر خود ادامه دادند. هوا سردتر شده بود. کوههای بلند یخی دور آنها را احاطه کرده و لایهی ضخیمی از برف بر روی زمین نشسته بود.
کمی بعد، دییگو جای پای واقعی انسانهای را دید. او نمیخواست که سید و مانفرد آنها را ببینند. اطراف را نگاه کرد و متوجه شد شکاف بزرگی در نزدیکیشان وجود دارد. با خیال آسوده لبخندی زد و مانفرد را صدا کرد: «آهای، خبر خوبی دارم؛ میانبری را پیدا کردم.» سپس به تونل باریک و بلند کوه یخ اشاره کرد و گفت: «اگر از میان شکاف برویم، میتوانیم انسانها را به آنجا کشانده و بچه را در مسیر حرکتشان بگذاریم، ولی اگر راه طولانیتر را برویم، ممکن است که آنها را گم کنیم.»
مانفرد به شکاف نگاه کرد. بسیار باریک و دندانهدار بود و طولانی به نظر میرسید. او گفت: «از آنجا برویم؟ فکر میکنی که من احمق هستم؟»
دییگو از موقعیت استفاده کرد و گفت: «اگر سریعتر به مقصد برسیم، تو دیگر آزاد میشوی.»
آزادی فکر خوبی بود. مانفرد به سید گفت: «نظرت با میانبر چیست؟»
سید گفت: «نه خیر متشکرم. من زنده ماندن را انتخاب میکنم.»
دییگو دیگر نتوانست تحمل کند. غرشی کرد و گفت: «سید، راه بیفت!»
صدای دییگو در کوهستان سرد منعکس شد و تبدیل به غرش عظیمی گردید. سپس زمین شروع به لرزش کرد و در عرض چند ثانیه انبوهی از برف و یخ از بالای کوه سرازیر شد و مانند بارانی بر سرشان بارید.
دییگو فریاد کشید: «بهسرعت داخل تونل شوید.»
آنها داخل پناهگاه شدند. وقتی بهمن متوقف شد، دیواری از برف جلوی آنها وجود داشت و دیگر راهی به بیرون نبود. مانفرد گفت: «بسیار خوب، من به میانبر رأی میدهم.»
بهمحض آنکه سید در شکاف قدم گذاشت به سقف یخی بالای سرش نگاه کرد. پرتوهای نور در یخ، مسیرشان را روشن کرده بود. بعد از گذشتن از پیچی، سید دایناسور بزرگی را دید که منجمد شده بود. در غار دیگر، او حیوانات دیگری را دید. آنها یکی پس از دیگری بزرگتر و تکاملیافتهتر شده بودند و آخرین آنها شباهت بسیاری به سید داشت.
سید آب دهان خود را از ترس قورت داد و دوید تا به دیگران برسد.
مانفرد گفت: «همیشه با جمع حرکت کن! بهاندازهی کافی مراقبت از یک بچه سخت هست.»
بدون آنکه آنها متوجه شوند، راشان از پشت مانفرد بالا رفت و از یخی آویزان شده و به گودال شیبداری سُر خورد و در عرض چند ثانیه از داخل تونل گذشت و دیگر دیده نشد.
مانفرد، سید و دییگو به دنبال او رفتند. تونل یخی بسیار لغزنده بود. آنها با سرعت از مسیری به مسیر دیگر حرکت میکردند و سر هر پیچ به یکدیگر و تکههای یخ برخورد کرده و سپس میچرخیدند و پایین میرفتند.
راشان با خوشحالی فریاد میکشید. مانفرد در یکی از پیچها به تکهی بزرگی از یخ خورد و داد زد: «آ-آ-آخ! مُردم!»
سید از تونل یخی دیگری پرتاب شد و محکم درست بر روی شانههای مانفرد فرود آمد، عاج بزرگ او را گرفت و سعی کرد تا مسیر را هدایت کند. دییگو نیز از همان تونل به بیرون پرتاب شد و با پنجه بر روی پشت بزرگ مانفرد نشست.
مانفرد دوباره فریاد کشید: «آ آ آ آخ!»
و سپس همگی از سرازیری، پایین و پایینتر رفتند. ناگهان به تکهی عظیمی از یخ برخورد نمودند. زیرشان کوه بزرگی وجود داشت. آنها مانند سرسره از روی آن با شتاب سر خوردند. بالاخره سید اولین نفری بود که به راشان رسید، او را گرفت و محکم نگاه داشت. ولی ناگهان در مسیر حرکت خود از زمین بلند شد و راشان در هوا پرتاب گردید. بالاخره، همه به تودهی بزرگی از برف برخورد کردند.
سپس به راه خود ادامه دادند و بهزودی به غار بزرگی رسیدند. سید با دیدن دیوار غار فریاد کشید: «عکس ببرها را روی دیوار نگاه کنید!»
دیوار پر از نقاشیهایی بود که انسانها کشیده بودند.
سید گفت: «پس عکس من چی؟ از نژاد من هیچ نقشی وجود ندارد!» سپس به سمت تصویر دیگری رفت و گفت: «مانی نگاه کن! این تصویر یک ماموت است. این ماموت چاق درست شبیه توست. او دارد با بچهاش بازی میکند. او هم خیلی شبیه توست. هر ماموتی باید این کار را بکند و تشکیل خانواده بدهد …»
مانفرد ساکت ایستاده بود و نقاشی را با چشمان غمگینی نگاه میکرد. دییگو کنارش آمد و نقاشی را نگاه کرد. در کنار تصویرِ خانوادهی ماموت، تصویر دیگری بود که نشان میداد انسانها با نیزه مادر بچه را در دام انداخته و آنها را شکار کردهاند.
دییگو متوجه شد که این ماموتها خانوادهی مانفرد بودهاند.
سید همچنان صحبت میکرد. دییگو فریاد کشید: «سید. دیگر بس است!» سید بالاخره متوجه منظور دییگو شد و گفت: «اوه…من نمیدانستم که …»
لحظهای سکوت سنگینی در غار برقرار شد و همه ساکت بودند. مانفرد با خرطومش تصویر تنها بچهی خود را نوازش کرد. همانطور که داشت عکس را لمس میکرد، خرطومش به دست کوچک راشان خورد. راشان با چشمان پاک و معصوم به او نگاه کرد، دستهایش را باز کرد و تاتی کتان به طرفش رفت تا او را بغل کند.
مانفرد راشان را با خرطومش بالا کشید و محکم در آغوش گرفت. او میخواست این بچه را صحیح و سالم به خانوادهاش برگرداند.
مانفرد، راشان را بر پشتش گذاشت و بدون گفتن کلمهای غار را ترک کرد. سید هم به دنبالش رفت. درحالیکه راشان در غار با دوستان جدیدش بود. پدرش «رانار» در درهای برفی هنوز به کمک گرگهایش به دنبال او میگشت.
گرگها نتوانسته بودند رد پای راشان را پیدا کنند. رانار درحالیکه گردنبند راشان را در دست داشت از پیدا کردن او ناامید شده بود. درست است که ردپای پسرش بر روی برفها پاک شده بود، ولی یادش هرگز از قلب او پاک نمیشد.
وقتیکه حیوانات از غار بیرون آمدند، در روبهرویشان آتشفشانی بزرگی دیده میشد. مانفرد به دییگو گفت:
«به کوه نگاه کنید. دییگو تو موفق شدی. این کوه «هَف – پیک» است. من نباید به تو شک میکردم.»
سید همانطور که بر روی برف ایستاده بود، احساس کرد که پنجههایش گرم شدهاند. با تعجب گفت: «پاهایم عرق کردهاند.»
دییگو غرشی کرد: «دیگر، کافی است، چقدر باید به تغییرات بدن تو گوش دهیم؟»
اما سید شوخی نمیکرد. پنجههایش واقعاً گرم شده بودند و بدتر از همه، صدای غرش کوتاهی را زیر انگشتهای پایش میشنید.
مانفرد با عصبانیت پرسید: «بگو ببینم این صدای شکم تو بود؟»
سید با صدای لرزان پاسخ داد: «من مطمئنم که صدای غرش از … زیر زمین بود.»
ناگهان صدای انفجاری آمد و مواد مذاب از زیر سطح یخی بیرون زد. بومب! بومب! بومب! کوهی از مواد مذاب از زمین با سرعت بسیار در هوا پرتاب شد. مواد داغ، برفها را آب کرده و دریاچهای از مواد مذاب ایجاد گردید.
آنها فقط بر روی چند تکه یخ ایستاده بودند. همگی شروع به فرار کردند تا به زمین خشک برسند. ناگهان تکه یخ بین دییگو و سید آب شد و ببر از دیگران جدا گردید. مانفرد و سید خود را به خشکی رساندند. دییگو نیز میخواست خود را به آنها برساند. ولی بر روی پل یخی لرزانی آویزان شد. او پنجههایش را بر روی زمین گذاشت و سعی کرد خودش را بالا بکشد. ولی مانفرد درست بهموقع خرطومش را تا آنجایی که میتوانست دراز کرد و دییگو با پنجههایش آن را گرفت. سپس ماموت غولپیکر او را بر روی زمین خشک انداخت و دییگو را از افتادن در دریاچهی مواد مذاب نجات داد.
در این هنگام پل شکست و مانفرد ناپدید گردید. در عرض چند ثانیه انفجار دیگری رخ داد و مانفرد به هوا پرتاب شد و بیحرکت بر روی برف در کنار دوستانش به زمین افتاد.
سید به طرفش دوید و گفت: «مانی؟ مانی جان، حالت خوب است؟ مانی یه چیزی بگو!»
مانفرد با صدای ضعیفی پاسخ داد: «آخه، تو روی خرطوم من ایستادی!»
ببر به مانفرد گفت: «چرا این کار را کردی؟ تو داشتی برای نجات من خودت را به کشتن میدادی!»
ماموت بهسادگی پاسخ داد: «این کاری است که هر حیوانی برای حیوان دیگری انجام میدهد. همه باید مراقب یکدیگر باشند.»
صبح، مسافرانِ خسته به سفر خود بهطرف کوه «هَف – پیک» ادامه دادند. دییگو نگران رسیدن ببرها بود. ماموت پشمالو زندگی خود را به خاطر او به خطر انداخته بود. چطور او میتوانست به نقشهاش عمل کند و آنها را در دام سوتو بیندازد؟ در آن لحظه او متوجه ببرها در تپهی بعدی گردید. او به سید و مانفرد گفت:
«بچهها، از آن راه نروید، دنبال من بیایید! در پایین کوه تعدادی از ببرها در کمین شما هستند. قرار بود که من بچه را به آنها تحویل دهم ولی … من، من واقعاً متأسفم.»
مانفرد با عصبانیت گفت: «پس تمام اینها نقشه بوده تا تو ما را شام دوستانت کنی.»
او بهطرف ببر حمله کرد و او را به دیوار چسباند. یکی از عاجهای تیزش را زیر چانهی او گذاشت و گفت: «فعلاً، متأسف نباش، هنوز زود است.»
دییگو گفت: «گوش کنید. من میتوانم کمکتان کنم، شما باید به من اعتماد کنید.»
مانفرد گفت: «به تو اعتماد کنیم؟ چرا باید به تو اعتماد داشته باشیم؟»
دییگو به چشمانش نگاه کرد و گفت: «زیرا من تنها شانس شما هستم.»
دییگو راست میگفت. سید و مانفرد باید به حرفهای او گوش میدادند و امیدوار بودند؛ بنابراین آنها جایی پنهان شدند و ببر به گلهی خود بازگشت.
سوتو به او گفت: «دییگو، دیگر داشتم نگران تو میشدم.»
ناگهان زیک درحالیکه سید را نشان میداد فریاد کشید: «بچه را نگاه کنید، توی بغل آن حیوان زشت است!»
سوتو دستور داد: «تا وقتیکه ماموت را ندیدهاید، از جای خود حرکت نکنید.» ولی این نقشهی دییگو نبود. او میخواست که ببرها حمله را شروع کنند.
او بهطرف زیک رفت و در گوشش زمزمه کرد: «منتظر چه هستی زیک؟ همین الآن آنها را میگیریم.»
زیک از پشت صخره بیرون پرید. دیگران نیز به دنبال او رفتند.
سوتو فریاد کشید: «گفتم نه! برای ماموت صبر کنید.»
ولی دیگر دیر شده بود. زیک به دنبال سید بود. سید در سرازیری به تکهی عظیمی از برف برخورد کرد و راشان در هوا پرتاب شد. سوتو بچه را گرفت. پتوی دور او را کنار زد و با تعجب نگاه کرد. راشان آنجا نبود. بهجای بچه یک آدمبرفی کوچک وجود داشت. سید به او حقه زده بود! سپس سوتو به سمت مانفرد رفت و به دییگو گفت: «آهای دییگو، بیا حساب این ماموت را برسیم.»
دییگو جلویش را گرفت و گفت: «به ماموت کار نداشته باش.» سوتو با تعجب او را نگاه کرد و سپس فهمید که دییگو او را فریب داده است. او بهطرف دییگو پرید. دو ببر با یکدیگر درگیر شدند و سوتو دییگو را زخمی کرد. سپس بهطرف مانفرد حملهور شد. ولی درست قبل از آنکه به او برسد، دییگو بین آنها پرید تا از مانفرد دفاع کند. وقتیکه دندان تیز سوتو در بدنش فرورفت، دییگو بر روی زمین افتاد. ولی او با تمام توانی که داشت، به سوتو حمله کرد و با پنجههایش او را زخمی نمود. مانفرد با خرطومش ضربهای به سوتو زد و او را بر روی زمین انداخت. در آن لحظه دو قندیل بسیار بزرگ که از لبهی کوه آویزان بودند بر روی بدن سوتو افتادند و ببر شرور برای همیشه از بین رفت.
دییگوی زخمی به آهستگی گفت: «باید مرا ببخشید، همهاش تقصیر من بود.»
در آن لحظه راشان تاتی تاتیکنان به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و در این وقت چشمان ببر بسته شد. بعد از مدتی آنها بدون دییگو به راه افتادند. وقت آن بود که آنها پسر را به خانوادهاش برسانند.
مانفرد انسانها را درست بهموقع در گذرگاه دید. رانار با ناامیدی گردنبند راشان را بر روی تودهای از برف بر زمین گذاشت که ناگهان مانفرد و سید با او روبهرو شدند. رانار از هدف آنها بیخبر بود؛ بنابراین برای دفاع از خود نیزهاش را بیرون آورد و …
مانفرد با خرطومش نیزه را از رانار گرفت و آن را بر روی زمین انداخت.
در این هنگام از پشت سر پشمالوی مانفرد، چهرهی خندان راشان ظاهر شد. مانفرد بهآرامی راشان را به پدرش داد. رانار با خوشحالی پسرش را در آغوش گرفت؛ اما راشان دست و پای خود را تکان داد تا پدرش او را بر روی زمین بگذارد. او تاتی تاتیکنان بهطرف سید و مانفرد رفت و آنها را در آغوش گرفت.
مانفرد گفت: «ما هرگز تو را فراموش نمیکنیم.» سپس راشان را به پدرش برگرداندند.
رانار با یافتن پسرش بسیار خوشحال شد و برای تشکر از مانفرد گردنبند راشان را از میان برفها برداشت و آن را بر روی عاج ماموت انداخت. آن هدیهی بسیار باارزشی برای مانفرد بود.
سید درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد، گفت: «خداحافظ، کوچولوی من.»
وقتیکه انسانها بر روی تپه ناپدید شدند، مانفرد برگشت و ناگهان بر جای خود میخکوب شد. دییگو لنگانلنگان به طرفشان میآمد. آنها بسیار خوشحال شدند.
دییگو گفت: «فکر میکنید ببرها به این سادگیها میمیرند؟»
مانفرد گفت: «رفیق، خوشآمدی. میخواهی پشت من سوار بشوی؟»
دییگو با لبخندی پاسخ داد: «نه، متشکرم. مگر غرور ببرها را فراموش کردهای؟»
سید به مانفرد گفت: «مانی، پس من پشتت سوار میشوم، مرا پشتت سوار کن! این بهترین زمستانی است که تابهحال داشتهام!»
مانفرد خرطومش را دور سید پیچید و او را بر روی پشتش گذاشت و همراه با دییگو بهطرف جنوب به راه افتادند. آنها برای خود گروهی شدند و در کنار هم ماندند.