کتاب قصه کودکانه
عصر حجر
سفر به دوران پارینهسنگی
به نام خدای مهربان
ساعت کاری اداره تمام شده بود. مسئول اداره درحالیکه ساعت آفتابیاش را نگاه میکرد، با کشیدن دُم خروس، پایان وقت اداری را اعلام کرد.
سرویس اداره که یک دایناسور بزرگ بود، آمادۀ سوار کردن کارمندان بود؛ اما فِرِد یک ماشین قشنگ داشت که با سنگ و چوب ساخته بود. او خیلی خسته و گرسنه بود و بهسختی میتوانست صبر کند تا برای خوردن یکی از غذاهای خوشمزۀ «ِویلما» همسرش، به خانه برسد.
فِرِد دلش خوراکیهای گرم، خوشمزه و بزرگ میخواست، شاید هم خورشت دایناسور. او پیش خودش زمزمه کرد:
ای شکم گرسنه
اینقدر نگیر بهونه
ویلما با شام عالی
منتظره تو خونه
فِرِد با سرعت هرچه بیشتر بهطرف خانه به راه افتاد. ناگهان چشم او به یک آگهی بر روی یک سنگ خیلی بزرگ افتاد که روی آن تصویر یک همبرگر بزرگ کشیده و روی آن نوشته بودند، «دایناسور برگر.»
فِرِد لبهایش را لیسید و شکمش به قاروقور افتاد. او پیش خودش گفت: «طعم دایناسور برگر باید خیلی خوشمزه باشد.»
اما دوباره به یاد همسرش و غذای خوشمزهای که پخته بود افتاد و زمزمه کرد:
ای شکم گرسنه
اینقدر نگیر بهونه
ویلما با شام عالی
منتظره تو خونه
ناگهان فِرِد چیزی را در آسمان دید که بهطرف او نزدیک میشد. او پیش خودش گفت: «آیا آن یک بادبادک است؟ یا یک پرنده؟»
نه، هیچکدام! آن یک دایناسور پرنده بود که پرچم تبلیغاتی را با خودش حمل میکرد تا فِرِد گرسنه را برای خوردن غذا به رستوران جُویز دعوت کند.
بچهها، به نظر شما فِرِد میتواند مقاومت کند و به رستوران نرود؟ شما چطور؟ اگر جای او بودید میتوانستید؟
اما فِرِد توانست مقاومت کند و به خودش گفت:
ای شکم گرسنه
اینقدر نگیر بهونه
ویلما با شام عالی
منتظره تو خونه
فِرِد هوا را بو کشید و با خودش گفت: «هوم م م … چه بوی خوبی؟ باید خیلی خ خ خوشمزه باشد.»
آن بو از رستوران جویز میآمد که سر راه قرار داشت و افراد زیادی در حال خوردن غذا و صحبت کردن باهم بودند.
فِرِد آنقدر گرسنه بود که فکر میکرد میتواند یک دایناسور درسته یا شاید دو تا دایناسور را یکجا بخورد. او چند بار تصمیم گرفت به رستوران برود؛ اما با سختی جلوی خودش را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ای شکم گرسنه
اینقدر نگیر بهونه
ویلما با شام عالی
منتظره تو خونه
فِرِد به نزدیکیهای خانه رسیده بود. او از شدت گرسنگی با زحمت زیاد، جادۀ سنگی را هم پشت سر گذاشت و از همانجا فریاد کشید: «ویلما… ویلما…! من آمدم، آنقدر گرسنهام که میتوانم یک دایناسور بزرگ را تا پایان شب یکنفره بخورم.»
فِرِد ماشینش را پارک کرد و به سمت اتاق به راه افتاد.
او در بین راه غذاهای زیادی را در خیالش تصور کرد. غذاهایی مثل پیتزا، همبرگر، بستنی و هر چیز دیگری که شکم فِرِدِ گرسنه را میتوانست سیر کند.
او با خوشحالی شروع به خواندن کرد:
ای شکم گرسنه
بیصبری دیگه بسه
حالا رسیدیم خونه
دیگه نگیر بهونه