کتاب قصه کودکانه
آناستازیا
شاهزاده خانم روس
به نام خدای مهربان
در زمانی نهچندان دور، در سال ۱۹۱۶ نیکُلای تزار، امپراتور روسیه بود.
همه در قصر مشغول برگزاری جشنهای سیصدمین سالگرد پادشاهی رومانوفها بودند. در آن شب، آناستازیا جوانترین دختر نیکُلای مثل ستارهها میدرخشید.
مادربزرگ آناستازیا فردای آن شب میخواست که به پاریس برود و آناستازیا التماس میکرد که او به پاریس برنگردد. مادربزرگ هم هدیهای استثنایی برای آناستازیا تدارک دیده بود تا دوری از یکدیگر برای هر دو آسانتر باشد. آناستازیا با دیدن هدیه با کنجکاوی پرسید: «این یک جعبه جواهره؟»
اما وقتیکه در آن را باز کرد، فریاد کشید: «نگاه کن! اینکه آهنگ لالایی خودمونه!»
مادربزرگ با مهربانی گفت: «شبها قبل از خواب می تونی بهش گوش کنی و فکر کنی که من برات آواز میخونم.» سپس مادربزرگ گردنبند زیبایی را به گردن نوهاش انداخت که روی آن نوشته بود: «کنار هم در پاریس.»
ناگهان شخصی به نام راسپوتین وارد قصر شد. قبلاً همه تصور میکردند که او یک مرد مقدس است. ولی او خیلی بدجنس بود. نیکُلای با دیدن او بهطرفش رفت و با عصبانیت گفت: «چطور جرئت کردی به قصر برگردی؟»
راسپوتین جواب داد: «ولی من معتمد شما هستم.»
نیکُلای گفت: «معتمد، هه! تو خیانتکاری!»
راسپوتین با عصبانیت جواب داد: «تو خیال کردی میتوانی راسپوتین را بترسانی؟ با نیروهای مقدسی که در اختیار من هست، من تو و خانوادهات را نفرین میکنم. تو و خانوادهات تا چهار شب دیگر خواهید مرد.»
و بعد راسپوتین که تمام وجودش از نفرت به نیکُلای و خانوادهاش پر شده بود، روحش را به شیطان فروخت تا صاحب قدرت شیطانی شود و بتواند نیکُلای را نابود کند.
راسپوتین درِ شیشۀ جادویی را که در دستش بود باز کرد و با خندۀ وحشتناکی فریاد کشید: «ای پرندههای شوم. بالهای سیاهتان را بگشایید و سرنوشت سختی را برای تزار و خانوادهاش رقم بزنید!»
از آن به بعد زندگی آناستازیا تغییر کرد. کمونیستها به قصر حمله و همهجا را محاصره کردند.
پسر کوچکی که در آشپزخانۀ قصر کار میکرد، آناستازیا و مادربزرگش را از درِ مخفی که روی دیوار قرار داشت فراری داد. جعبۀ موزیک از دست آناستازیا افتاد. کمونیستها رسیدند و با ضربهای که به سر پسربچه خورد به زمین افتاد.
آناستازیا و مادربزرگش در حال فرار از روی رودخانه یخزده بودند که ناگهان راسپوتین، از بالای پل بهطرف آنها حمله کرد و به پای آناستازیا چنگ زد و گفت: «نمیگذارم از چنگم فرار کنی!» اما یخهای زیر پای راسپوتین شکستند و راسپوتین به زیر رودخانۀ یخزده فرورفت…
قطار به سمت پاریس آماده حرکت بود و آناستازیا و مادربزرگش برای رسیدن به قطار عجله داشتند. مادربزرگ بهسرعت سوار قطار شد. ولی به علت هجوم مسافران، دست آناستازیا رها شد و او بیهوش بر روی زمین افتاد و قطار بدون توجه به دادوفریاد مادربزرگ به راه افتاد.
ده سال گذشت. شایع شده بود که آناستازیا زنده است. مادربزرگش که در پاریس زندگی میکرد، اعلام کرده بود که هر کس آناستازیا را پیدا کند جایزۀ خوبی میگیرد؛ اما آناستازیا که در یک یتیمخانه زندگی میکرد، دچار فراموشی شده بود و همهچیز، حتی اسمش را هم فراموش کرده بود.
خانمی که صاحب یتیمخانه بود، برای آناستازیا در کارخانۀ کنسرو ماهی کار پیدا کرده بود. او آنیا را تا در یتیمخانه برد. آنیا درحالیکه روی برفها قدم میزد به یک دوراهی رسید و با خودش گفت: «اگه از سمت چپ به کارخانه برم همان آنیای یتیم باقی می مونم، ولی اگه از سمت راست برم …»
او به گردنبندی که به گردنش بود نگاه کرد و گفت: «هر کس گردنبند را به من داده، حتماً مرا دوست داشته، ولی فکر احمقانه ایه که به پاریس برم. خدایا یک علامت برام بفرست!»
در همان وقت، یک سگ کوچولو از پشت درخت، شالش را دزدید.
آنیا گفت: «من وقت ندارم بازی کنم!…»
ناگهان با خوشحالی داد کشید: «عالیه! این سگ میخواد من به سنپترزبورگ پرم تا ازآنجا بتونم به پاریس سفر کنم. خیلی خوب! این هم علامتی که میخواستم.»
آنیا به سنپترزبورگ رسید. ولی فروشنده بلیت به او گفت: «اگر پروانۀ خروج نداشته باشی، از بلیت پاریس خبری نیست.»
پیرزنی که آنجا بود به آنیا گفت: «برو به کاخ قدیمی پیش دیمیتری! او کمکت میکند.»
دیمیتری و دوستش ولادیمیر دنبال کسی میگشتند که بتوانند او را بهجای آناستازیا جا بزنند تا جایزۀ بزرگ را به دست بیاورند. آناستازیا کاخ قدیمی را پیدا کرد و با شکستن در وارد شد. او با دیدن ظروف قدیمی و خاک خورده، جرقههایی از خاطرات گذشته به یادش آمد.
دیمیتری با دیدن آنیا فریاد کشید: «هی! اینجا چهکار میکنی؟»
آنیا پا به فرار گذاشت و کنار عکس قدیمی که در آن تصویر آناستازیا و خانوادهاش بود ایستاد. دیمیتری و ولاد از دیدن شباهت زیاد آنیا و عکس شگفتزده شدند.
آنیا گفت: «اسم من آنیا است و به اوراق مسافرت احتیاج دارم.»
دیمیتری با هیجان پرسید: «شما نام فامیل هم دارید؟»
آنیا گفت: «خیلی عجیب است، ولی من از گذشتهام خاطرات خیلی کمی دارم.»
دیمیتری گفت: «شما خیلی شبیه آناستازیا هستید، ما میخواهیم او را به مادربزرگش برسانیم.»
و آنها بالاخره آنیا را متقاعد کردند که همراهشان به پاریس برود.
و اما بشنوید از راسپوتین!
او اسیر برزَخ شده بود و داشت تکهتکه میشد. دوستش خفاش درحالیکه شیشۀ جادویی را پیدا کرده بود، پیش او رفت و گفت: «آناستازیا زنده است. خودم او را دیدم.»
راسپوتین فریاد کشید: «هنوز نفرین من کامل نشده است. اگر هدیهای را که نیروهای تاریکی به من داده بودند، گم نکرده بودم…»
در همان لحظه خفاش شیشه را به او داد. راسپوتین با خوشحالی فریاد کشید: «حالا آخرین آرزوی من برآورده میشود و آخرین رومانوف هم خواهد مرد.»
آناستازیا به همراه آن دو نفر با مدارک تقلبی که با جوهر آبی نوشتهشده بود سوار قطار شد و قطار به سمت پاریس به راه افتاد. راسپوتین پرندههای جادویی را به دنبال آنها فرستاد. پرندهها از داخل دودکش، وارد قطار شدند.
بهطور اتفاقی، ولادیمیر از مسافران شنید مدارک مسافرت که تا ماه قبل به رنگ آبی بود حالا باید با جوهر قرمز نوشته شده باشد؛ بنابراین آنها باعجله وسایل را برداشتند و به واگن آخر رفتند تا از قطار پایین بپرند.
پرندهها واگن آخر را از قطار جدا کردند و آنها با شدت به کف واگن پرت شدند.
ناگهان آنها متوجه شدند که داخل موتورخانه -که به واگن آخر متصل بود- کسی نیست. دیمیتری فریاد کشید: «قطار، راننده ندارد باید به پایین بپریم!» و باعجله درِ واگن را باز کردند. ولی متوجه شدند که قطار از بالای دره عمیقی رد میشود.
دیمیتری گفت: «باید موتورخانه را جدا کنیم!»
آنیا ناگهان متوجه جعبۀ باروتی که در واگن بود شد و یک دینامیت به دیمیتری داد و با انفجار آن، دیمیتری واگنها را از هم جدا کرد.
پرندههای جادویی، پل پیشِ روی قطار را خراب کردند و قطار به سمت پل شکسته پیش میرفت. دیمیتری به زیر قطار رفت تا با بستن زنجیر به ریلها مانع حرکت قطار بشود. قطار از ریل منحرف شد و با کم شدن سرعت قطار، سهنفری به روی برفها پریدند. قطار به جلو رفت و به داخل دره سقوط کرد…
راسپوتین با ناراحتی از اینکه نقشهاش عملی نشد تصمیم بیرحمانهتری گرفت.
آنها به سفر خودشان بهطرف پاریس ادامه دادند تا به آلمان رسیدند و درحالیکه روی پلی کوچک ایستاده بودند، تمرینهایشان را برای آموزش آنیا شروع کردند. آن دو به او گفتند که از ۳ سالگی سوار اسب میشده، خیلی شیطان بوده و همچنین اسامی خانواده سلطنتیاش را به او یادآوری کردند و مدتی بعد همگی سوار کشتی شدند، کشتی به سمت پاریس به راه افتاد. دیمیتری هم برای آنیا یک دست لباس زیبا خرید.
هوا کمکم تاریک شد و هر سه نفر به خواب رفتند. راسپوتین بهوسیلۀ شیشۀ جادوئی وارد خواب آنیا شد. آنیا درحالیکه خواب میدید در کودکی به دنبال شکار پروانهای است، بهطرف عرشۀ کشتی به راه افتاد. امواج خروشان دریا به بدنۀ کشتی میزد.
سگ آنیا بیدار شد و دیمیتری را از خواب بیدار کرد. آنیا به لبۀ کشتی رسید، در آن حال، او خواب پدر و مادرش را میدید که در برکۀ آبی مشغول شنا هستند و او را به پریدن در آب تشویق میکنند و همینکه آمد داخل دریا بپرد، دیمیتری از پشت سر رسید و او را نجات داد.
آنها به پاریس رسیدند و به خانۀ سوفی، دخترعموی مادربزرگ آنیا رفتند.
همۀ کسانی که میخواستند به پیش مادربزرگ بروند باید توسط سوفی امتحان میشدند. سوفی به آنها خوشآمد گفت و شروع کرد به پرسیدن سؤالها و آنیا همه را بهدرستی پاسخ داد. سوفی آخرین سؤال را مطرح کرد و آن این بود که وقتی قصر محاصره شده بود، شما چطور فرار کردید؟
دیمیتری نگران از این سؤال سرش را در دستانش گرفت. چون این سؤال را با آنها تمرین نکرده بود. ناگهان آنیا به خاطر آورد و گفت: «آنجا پسری بود که یکی از دیوارها را باز کرد.»
سوفی با خوشحالی گفت: «آفرین، درسته»
ولادیمیر پرسید: «خوب! ما کی می تونیم امپراتِریس را ببینیم؟»
ولی سوفی توضیح داد که امپراتریس از دست شاهزادههای دروغین که مدام پیشش میآمدند دلخور شده و اجازۀ ملاقات نمیدهد. ولی او همچنین گفت که آنها فردا شب در یک نمایش روسی میتوانند امپراتریس را ببینند…
دیمیتری بعد از نمایش سعی کرد که آنیا را به مادربزرگش معرفی کند. ولی مادربزرگ به او گفت: «درباره تو شنیدهام دیمیتری! تو همان شیادی هستی که دختران شبیه آناستازیا را تعلیم میدهی تا جایزه را ببری!» و دستور داد او را از اتاقش بیرون کنند.
آنیا از پشت در همهچیز را شنید و با عصبانیت به دیمیتری گفت: «تو از من سوءاستفاده کردی! من قسمتی از نقشۀ تو برای گرفتن جایزه بودم.»
دیمیتری گفت: «نه، نه، تو واقعاً خود آناستازیا هستی. آن پسر کوچکی هم که دیوار را باز کرد من بودم.»
ولی آنیا با عصبانیت از او دور شد و رفت. دیمیتری در یک فرصت مناسب، بهجای رانندۀ مادربزرگ پشت فرمان نشست و به راه افتاد.
مادربزرگ با عصبانیت گفت: «همینالان اتومبیل را نگه دار!»
ولی دیمیتری به او گفت: «شما باید با آنیا حرف بزنید. خواهش میکنم! فقط به او نگاه کنید!» و درحالیکه جعبۀ موزیک را به او نشان میداد، جلوی در خانهای که آنیا در آنجا بود ایستاد.
مادربزرگ وارد اتاق شد و به آنیا گفت: «عزیزم! من دیگر پیر شدهام و از گول خوردن خسته شدهام.»
ولی آنیا به او گفت: «من نمیخواهم شما را فریب دهم، فقط میخواهم بدانم کی هستم.»
آنیا قدری از خاطرات گذشتهاش برای او صحبت کرد. مادربزرگ با دیدن گردنبند آنیا پرسید: «اون چیه؟»
آنیا توضیح داد: «شما وقتی به پاریس میرفتید، این را به من دادید.» و با کوککردن جعبۀ موزیک، هردو شروع به خواندن لالایی کردند و همدیگر را در آغوش کشیدند.
مادربزرگ در داخل قصر کسی را به دنبال دیمیتری فرستاده بود. دیمیتری تعظیمی کرد و گفت: «با من کاری داشتید عُلیاحضرت!»
مادربزرگ با مهربانی گفت: «ده میلیون روبل، همانطور که قول داده بودم. به همراه سپاس من.»
ولی دیمیتری جواب داد: «سپاس شما را میپذیرم، ولی پول نمیخواهم.»
مادربزرگ پرسید: «پس چه چیزی میخواهی؟»
دیمیتری که عاشق آنیا شده بود، گفت: «متأسفانه چیزی نیست که شما بتوانید عطا کنید.»
مادربزرگ گفت: «شما همان پسر کوچکی بودید که جان ما را نجات دادید. بااینهمه، هیچ پاداشی نمیخواهید؟»
دیمیتری پاسخ داد: «در حقیقت عقیدهام عوض شده است.» و بعد از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد. در هنگام رفتن، با آناستازیا روبرو شد و از او خداحافظی کرد و برای گرفتن بلیت برگشت به راه افتاد.
آنیا به پیش مادربزرگش رفت. مادربزرگ برای او توضیح داد که دیمیتری پاداشش را نگرفته و به آنیا گفت: «وقتی میبینم تو زنده هستی و زن کاملی برای خودت شدهای، احساس شادی و غرور میکنم، تو با هرکسی که ازدواج کنی ما همیشه همدیگر را خواهیم داشت.»
در همان هنگام کوکا، سگ آناستازیا از قصر بیرون رفت و آناستازیا به دنبال او دوید. ناگهان صدای وحشتناکی شنید که میگفت: «آناستازیا… آناستازیا …»
آنیا به زمین افتاد. راسپوتین بدجنس بهطرف او آمد و گفت: «تو گل زیبا و جوانی شدهای و من یک جسد پوسیده! ببینید گذر زمان با ما چه کرده است!»
آنیا، راسپوتین را شناخت و با شجاعت گفت: «من از تو نمیترسم!»
راسپوتین درحالیکه شیشۀ جادوییاش را تکان میداد، جواب داد: «میشود کاری کرد که بترسی! با کمی شنا در زیر یخها چطوری؟»
پرندههای جادویی و وحشتناک، پلی که آنیا روی آن بود را شکستند و درحالیکه نزدیک بود آنیا به رودخانۀ یخی بیفتد، دیمیتری رسید و او را نجات داد. ولی پرندههای جادویی دیمیتری را به پشت مجسمۀ اسب سنگی بردند و درست در موقعی که راسپوتین، آنیا را به رودخانه پرت میکرد، کوکا، پای راسپوتین را گاز گرفت. آنیا هم به او حملهور شد و شیشۀ جادویی را به دست آورد و در زیر پایش گذاشت و لگد کرد. در همان لحظه راسپوتین از بین رفت…
دیمیتری از آناستازیا تقاضای ازدواج کرد و آنیا هم قبول کرد و هر دو با شادمانی به سنپترزبورگ برگشتند.