کتاب قصه کودکان و نوجوانان
افسانۀ کامِلوت
داستان آرتور شاه و شوالیههای میزگرد
به نام خدا
«کِیلی» دختر کوچکی بود که با پدر و مادرش در سرزمین افسانهای کامِلوت زندگی میکرد. «لیونل» پدر او یکی از بهترین شوالیههای کاملوت بود.
سالها پیش در سرزمین کامِلوت دودستگی و نفاق بیداد میکرد. مردم باهم متحد نبودند. حتی برادر با برادرش میجنگید. تنها امید مردم برای برقراری آرامش به شمشیری جادویی -به نام اکسکالیبور- بود که در یک سنگ فرو رفته بود. مردم اعتقاد داشتند تنها یک قهرمان واقعی میتواند آنها را از این وضع نجات دهد.
افراد بسیاری سعی کردند ولی موفق به بیرون آوردن شمشیر از سنگ نشدند. تا اینکه بالاخره یک روز قهرمانی به نام «آرتور» شمشیر را از سنگ بیرون کشید. آرتور به کمک آن شمشیر، کاملوت را از تاریکی نجات داد و مردم در کنار یکدیگر، بزرگترین و قدرتمندترین قلمرو فرمانروایی را به وجود آوردند.
آرتور تعدادی از افراد مورد اعتماد خود را بهعنوان شوالیههای مخصوص برای دفاع از کاملوت تعیین کرد و مردم، هرسال روز نجات کاملوت را جشن میگرفتند و طبق قانون، شوالیههای سراسر کشور نزد آرتور جمع میشدند و باهم عهد میبستند تا به اصول استقلال، عدالت، اعتماد، آزادی، آرامش، افتخار، مهربانی، استقامت و دلاوری وفادار باشند.
در دهمین سالگرد نجات کاملوت نیز قرار بود تا شوالیهها دورهم جمع شوند. لیونل هم از دختر کوچکش کِیلی خداحافظی کرد و بهطرف پایتخت حرکت کرد. کِیلی همیشه آرزو داشت روزی مانند پدرش بهعنوان شوالیهی مخصوص انتخاب شود.
وقتی همهی شوالیهها به پایتخت رسیدند، جلسهی سالیانه برگزار شد. ولی آن روز در جلسه اتفاق عجیبی افتاد، شوالیه «رابِر» از آرتور تقاضا کرد که به او زمین بیشتری بدهد. ولی آرتور گفت: «ما نسبت به مردم تعهد داریم و باید به آنها خدمت کنیم؛ بنابراین زمینها طبق نیاز مردم تقسیم خواهد شد و هیچکس حق ندارد بیشتر از سهم خود زمین درخواست کند.»
رابِر عصبانی شد و به آرتور حمله کرد. لیونل خود را سر راه آرتور قرار داد تا مانع رسیدن رابِر به او شود. شمشیر رابِر به شوالیهی قهرمان – لیونل – برخورد کرد و او را زخمی کرد. رابِر ازآنجا گریخت و لحظاتی بعد لیونل براثر خونریزی زیاد از دنیا رفت. آرتور دستور داد رابِر را تعقیب و دستگیر کنند. او دیگر جزء شوالیههای مخصوص نبود.
سالها گذشت و در این مدت کِیلی به دختری جوان و زیبا تبدیل شده بود. کِیلی و مادرش «جولیانا» به خاطر فداکاری پدرش اجازه داشتند هر وقت که میخواستند وارد قلعهی آرتور شوند و با او ملاقات کنند.
ده سال پس از مرگ لیونل، در جشن سالروز نجات کاملوت، آرتور در حال صحبت بود که ناگهان سقف شکافته شد و عقاب بزرگی وارد اتاق شد. عقاب به آرتور حمله کرد و او را زخمی کرد، شمشیر جادویی را برداشت و پرواز کرد. این خبر بهسرعت در سرزمین کاملوت پخش شد تا به گوش کِیلی و مادرش جولیانا رسید. همان شب ناگهان رابِر و افرادش وارد خانهی جولیانا شدند و آنها را دستگیر کردند.
رابِر رو به جولیانا کرد و گفت: «تا ساعتی دیگر عقاب، شمشیر جادویی را به من میرساند. نقشهای دارم که تو هم باید در اجرای آن به من کمک کنی. چون سربازان آرتور تو را میشناسند، بهراحتی دروازههای قلعه را به روی تو باز میکنند. تو باید جلوی درشکه بنشینی و تمام افراد من پشت درشکهها مخفی شوند، بدین ترتیب من میتوانم بهراحتی قلعهی آرتور را تصرف کنم و پادشاه سرزمین کاملوت شوم.»
سپس دستور داد آنها را زندانی کنند. ساعتی بعد عقاب آمد. ولی شمشیر جادویی همراهش نبود.
عقاب گفت: «یک باز با بالهای نقرهای به من حمله کرد و شمشیر در جنگل ممنوعه به زمین افتاد.»
در همین حال جولیانا دستهای کِیلی را باز کرد. کِیلی که صحبتهای عقاب را شنیده بود، از راهی مخفی فرار کرد و به سمت جنگل ممنوعه رفت تا شمشیر را پیدا کند. رابِر پس از مدتی متوجه فرار کِیلی شد و به همراه تعدادی از افرادش به تعقیب او پرداخت.
کِیلی پس از تلاش فراوان به جنگل رسید. او درحالیکه به دنبال شمشیر میگشت بهطور اتفاقی با پسر جوان و نابینایی به نام «گَرِت» آشنا شد.
گَرِت به همراه باز بال نقرهای خود، در آن جنگل زندگی میکرد. گَرِت پدر کِیلی را میشناخت و سرگذشت خود را برای کِیلی تعریف کرد. او گفت:
«در گذشته، کار من نگهداری از اسطبل اسبها بود و شوالیه شدن تنها آرزویم بود. یک روز عصر اسطبل آتش گرفت. من باعجله رفتم و اسبها را نجات دادم، ولی در آن حادثه چشمهایم را از دست دادم. بعد از آن ماجرا دیگر امیدی به شوالیه شدن نداشتم؛ اما پدرت تنها کسی بود که به من اعتقاد داشت و هرروز به من تمرین شوالیه گری میداد.»
«او به من یاد داد که قدرت یک شوالیه از قلبش و وفاداریاش به سوگندی که برای کاملوت خورده است سرچشمه میگیرد. ولی با مرگ پدرت، آرزوی شوالیه شدن را به گور خواهم برد.»
کِیلی پرسید: «این باز را از کجا پیدا کردی؟»
گَرِت گفت: «من او را پیدا نکردم. یک روز بهطور اتفاقی پروازکنان بهسوی من آمد و روی شانهام نشست، انگار سرنوشت، یارم بود. من همانطور که با چشمهایم همهچیز را میدیدم الآن هم به کمک این باز میتوانم همهچیز را ببینم.»
کِیلی پس از شنیدن صحبتهای او ماجرای شمشیر را برایش تعریف کرد و گفت: «برای نجات جان مادرم و کاملوت باید این شمشیر را به دست آورم.»
بدین ترتیب، به جستجوی شمشیر پرداختند.
گَرِت، کِیلی و بازِ بال نقرهای باهم از میان جنگل عبور میکردند. مسیرِ سخت و دشواری بود و با خطرات زیادی روبرو شدند. در بین راه، بازِ بال نقرهای، بند شمشیر را پیدا کرد. حتماً شمشیر همان نزدیکیها بود. خوب همهجا را گشتند. ناگهان دیوی را دیدند که شمشیر را پیدا کرده و از آن بهجای خلالدندان استفاده میکند. مدتی صبر کردند تا دیو بخوابد. بعد شمشیر را برداشتند و از جنگل خارج شدند.
رابِر و افرادش در تمام این مدت، گَرِت و کِیلی را زیر نظر داشتند و بهمحض خارج شدن از جنگل به آنها حمله کردند. گَرِت شجاعانه در مقابل رابِر و افرادش ایستاد و به کمک کِیلی با آنها مبارزه کرد. ولی پس از مدت کوتاهی رابِر و افرادش، گَرِت را شکست دادند و شمشیر را گرفتند. کیلی، گَرِت را که زخمی شده بود به غاری در آن نزدیکی برد و به مداوای او پرداخت.
رابِر بهوسیلهی دارویی جادویی شمشیر را به دستش چسباند، نزد خانم جولیانا برگشت و او را مجبور کرد تا سوار درشکه شود. بهمحض اینکه درشکهی خانم جولیانا به دروازهی قصر رسید، افراد آرتور طبق معمول و بدون هیچ مانعی دروازه را باز کردند و آرتور بیخبر از نقشهی رابِر، در اتاق مخصوص جلسات سالیانه، آمادۀ پذیرایی از خانم جولیانا بود. ولی رابِر غافلگیرانه وارد اتاق شد، شمشیر را به او نشان داد و گفت:
«اینک وقت انتقام من است. با این شمشیر میتوانم کاملوت را تصاحب کنم.»
آرتور برای نجات کاملوت چارهای جز جنگ نداشت، بنابراین شروع به مبارزه با رابِر کرد.
از طرف دیگر گَرِت و کِیلی از راه اسطبل وارد قصر شدند و به کمک آرتور شتافتند. تنها راه جدا کردن شمشیر از دستان رابِر، فرورفتن دوباره آن در سنگ بود. کِیلی و گَرِت کنار سنگی که شمشیر جادویی سالها قبل در آن فرو رفته بود ایستادند و هنگامیکه رابِر میخواست با شمشیر به آنها حمله کند، کنار رفتند. شمشیر داخل سنگ فرورفت و از دستان رابِر جدا شد.
نیروی شکسته شدن جادوی شمشیر، رابِر را از بین برد و بدین ترتیب شمشیر دوباره توسط قهرمان واقعی یعنی آرتور بیرون کشیده شد. بار دیگر برابِری، صلح و آرامش به کاملوت بازگشت.
در جشنی که به همین مناسبت برپاشده بود، آرتور در جمع مردم به گَرِت و گیلی گفت:
«شما به من نشان دادید که قدرت حکومت وابسته به یک نفر نیست. بلکه متکی به قدرت مردم آن سرزمین است.»
و در همان روز اعلام کرد: «ازاینپس گَرِت و کِیلی بهعنوان شوالیههای میزگرد برگزیده میشوند.»