کتاب قصه کودکانه
یک روز بد برای فرانکلین
تصویرگر: برندا کلارک
مترجم: شهره هاشمی
به نام خدای مهربان
فرانکلین دوست دارد زمستان بیرون از خانه بازی کند.
او میتواند با اسکیت به جلو و عقب برود.
او دوست دارد دانههای برف را در دهانش بگیرد و روی برف، شکل ستاره را درست کند.
ولی امروز با روزهای دیگر فرق میکند. فرانکلین امروز اصلاً حوصله ندارد.
بیحوصلگی فرانکلین از صبح شروع شد. وقتی فرانکلین از خواب بیدار شد، کمی عصبانی بود.
پدر به شوخی گفت: چه قدر هم عصبانی هستی.
فرانکلین گفت: «بله همینطور است.» بعد دستبهسینه ایستاد و اخم کرد.
مادرش پرسید: دوست داری یک صبحانهی مفصل برایت درست کنم؟
فرانکلین گفت: نه!
ولی مادر صبحانهی مفصلی برایش درست کرد.
فرانکلین از پنجره به بیرون نگاه کرد. ابرهای سیاه، آسمان را کاملاً پوشانده بودند.
فرانکلین با ناراحتی گفت: «هوای بیرون هم گرفته است.»
صبحانهاش را با بیمیلی خورد.
بقیهی روز هم با عصبانیت و ناراحتی گذشت.
دستش به لیوان آبمیوه خورد، آبمیوه روی زمین ریخت و لیوان دوستداشتنیاش شکست.
نتوانست تیلههایش را پیدا کند و آخرین قطعهی پازل سرگرمیاش هم گم شده بود.
فرانکلین در را به هم زد و پاهایش را محکم به زمین کوبید.
مادرش گفت: خیلی زیاد عصبانی هستی.
فرانکلین فریاد زد: من عصبانی نیستم.
بعدازآن، خرس آمد و درِ خانهشان را زد. فرانکلین در را باز کرد.
خرس پرسید: دوست داری آدمبرفی درست کنیم یا اینکه بیرون سورتمهسواری کنیم؟
فرانکلین آهی کشید و گفت: دوست ندارم هیچ کاری بکنم.
خرس با التماس گفت: خواهش میکنم.
پدر و مادر فرانکلین گفتند: هوای آزاد برایت خوب است. با خرس برو.
کلاه و شالگردن فرانکلین را برایش آوردند. وقتی فرانکلین خودش را میپوشاند، بازهم لبهایش را جمع کرده بود.
فرانکلین با خرس از خانه بیرون رفت. دو دوست راه افتادند و به خانهی سمور آبی رسیدند.
خرس گفت: بیا از سمور آبی هم بخواهیم با ما بیاید.
فرانکلین چپچپ به خرس نگاه کرد.
خرس با ناراحتی گفت: اوه، یادم رفته بود که سمور آبی دیروز ازاینجا اسبابکشی کرده و رفته است.
آنها تا رسیدن به بالای تپه دیگر هیچ حرفی نزدند.
فرانکلین جلوی سورتمه و خرس پشت او نشست. خرس سورتمه را هول دادوفریاد زد: حرکت!
سورتمه نیمی از شیب را بهآرامی طی کرد و بعد ایستاد. آنها مجبور شدند بقیهی راه را پیاده برگردند.
فرانکلین که از سرما یخ کرده بود با گریه گفت: وای چه روز بدی!
آن روز تپه برای بازی مناسب نبود؛ بنابراین سگ آبی پیشنهاد کرد که به آبگیر بروند.
وقتیکه به آبگیر رسیدند، دیدند بازی در آنجا هم ممنوع است.
آقای مول گفت: امروز اسکی کردن ممنوع است، یخها نازک شدهاند.
فرانکلین از عصبانیت قرمز شد و فریاد زد: امروز بدتر ترین روز عمر من است.
سگ آبی گفت: کلمهی «بدتر ترین» که وجود ندارد.
فرانکلین گفت: برای من وجود دارد. من به خانه برمیگردم.
فرانکلین مثل طوفان وارد خانه شد. کفشهای اسکیت و شالگردن گلآلودش را به زمین انداخت.
مادر گفت: لطفاً وسایلت را جمع کن.
فرانکلین بلند گفت: نه!
پاهایش را به زمین کوبید و به اتاقش رفت.
فرانکلین با عصبانیت وارد اتاقش شد، لگدی به خانهسازیاش زد و آن را خراب کرد.
پدر با شنیدن صدا به اتاق آمد و پرسید: اینجا چه خبر است؟
فرانکلین کف اتاق خوابیده بود و گریه میکرد.
پدر گفت: نگران نباش، تو دوباره میتوانی آن را بسازی.
فرانکلین با گریه گفت: ولی من این قلعه را با سمور آبی درست کرده بودم، حالا او ازاینجا رفته و هرگز برنمیگردد.
پدر فرانکلین گفت: اوه، حالا فهمیدم. تو از اینکه دوستت ازاینجا رفته، غمگین و ناراحت هستی.
فرانکلین سرش را تکان داد.
پدر گفت: و دلت خیلی برایش تنگ شده است!
فرانکلین آهسته گفت: بله.
پدر و پسر همدیگر را بغل کردند و مدتی به همان حال ماندند.
فرانکلین گفت: من و سمور آبی چیزهای مشترک زیادی داشتیم. ولی حالا دیگر چه فایده دارد.
پدر گفت: شما هنوز هم میتوانید باهم دوست باشید. شما میتوانید با تلفن و نامه از حال هم خبردار شوید.
فرانکلین مدتی فکر کرد و پرسید: یک پاکت بزرگ و تعدادی تمبر داریم؟
فرانکلین بقیهی روز، یک دفترچهی خاطرات برای سمور آبی درست کرد. در آن نقاشیهای قشنگی کشید. چند عکس دوتایی از خودش و سمور هم نقاشی کرد. دوازده پاکت نامه برداشت و آدرس خودش را روی آنها نوشت و تمبر هم چسباند.
در صفحهی آخر هم نوشت:
«لطفاً برایم نامه بنویس. اینطوری همیشه از حال هم باخبریم.»
وقتیکه برای پست کردن نامه میرفت، دیگر عصبانی نبود. برف میآمد و هوا آنقدر سرد شده بود تا یخ آبگیر سفت شود. فرانکلین احساس میکرد که فردا روز خوبی است.