قصه-کودکانه-شب-بازی-پیاز-و-گوجه‌فرنگی

قصه کودکانه بازی پیاز و گوجه‌فرنگی برای پیش از خواب

قصه کودکانه شب

بازی پیاز و گوجه‌فرنگی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها توی یک آشپزخانه، یک پیاز به گوجه‌فرنگی گفت: «می‌آیی با من بازی کنی؟»

گوجه‌فرنگی گفت: «چه بازی‌ای؟»

پیاز گفت: «هر بازی‌ای که هردوی ما بلد باشیم و دوست داشته باشیم.»

گوجه‌فرنگی پیاز را نگاه کرد و گفت: «دوست دارم با تو بازی کنم؛ ولی نمی‌شود.»

پیاز او را نگاه کرد و گفت: «نمی‌شود؟ برای چی نمی‌شود؟»

گوجه‌فرنگی گفت: «خُب… نمی‌توانم بگویم. برو با میوه‌ها و خوراکی‌های دیگر بازی کن.»

پیاز گفت: «می‌دانم برای چی؟ ما پیازها بو می‌دهیم. برای همین هم تو نمی‌آیی با من بازی کنی؛ ولی بو دادن من که از خودم نیست. اگر ما پیازها بو می‌دهیم، فایده‌های زیادی هم داریم. ببین کدام غذا را می‌شود بی پیاز پخت؟»

گوجه‌فرنگی خواست جوابی بدهد که پیاز از کنار او رفت.

پیاز چند روز ناراحت بود و با دیگران حرف نمی‌زد. توی یکی از این روزها یک خرمالو به آن آشپزخانه آمد. او خوشحال و خندان بود. برای همین باهمه‌ی میوه‌ها و خوراکی‌ها می‌گفت و می‌خندید. خرمالو به پیاز رسید. سلام کرد و گفت: «به، چه پسر خوبی! می‌آیی با من بازی کنی؟»

پیاز پرسید: «برای چی می‌خواهی با من بازی کنی؟»

خرمالو گفت: «برای اینکه پیازها خیلی زرنگ هستند. همه‌جا می‌دوند و به هر جا که بخورند، کمتر چیزی‌شان می‌شود.»

پیاز، خرمالو را نگاه کرد و گفت: «چی شده که می‌خواهی با من بازی کنی؟ تو که می‌گفتی پیازها بو می‌دهند.»

خرمالو تعجب کرد و گفت: «من گفتم که پیازها بو می‌دهند؟ من به کی گفتم؟»

پیاز از کنار خرمالو رفت و گفت: «تو به خود من گفتی که پیازها بو می‌دهند و نمی‌توانی با من بازی کنی.»

خرمالو خواست جواب بدهد که پیاز رفت.

بله گُل من… خرمالو همان‌طور ماند. نمی‌دانست چه شده و چرا پیاز این حرف را به او زده. در این وقت گوجه‌فرنگی پیش او آمد و گفت: «سلام خرمالو، می‌خواستم به من کمک کنی.»

خرمالو که هنوز به حرف‌های پیاز فکر می‌کرد گفت: «چی شده؟ بگو، دارم گوش می‌کنم.»

گوجه‌فرنگی گفت: «راستش من چند روز پیش حرف بدی به پیاز زدم. به او گفتم که تو بو می‌دهی و با تو بازی نمی‌کنم. حالا آمده‌ام که به او بگویی من را ببخشد و دیگر از من ناراحت نباشد.»

خرمالو تا این حرف را شنید یک‌دفعه از جا پرید و گفت: «چی؟ تو به او گفته بودی که پیازها بو می‌دهند؟ ولی او خیال می‌کرد که من این حرف را به او زده‌ام. پس…»

گوجه‌فرنگی بلند خندید و گفت: «پس او خیال کرده که تو من هستی… او تا حالا خرمالو ندیده؟»

خرمالو و گوجه‌فرنگی بلندبلند خندیدند. یک‌دفعه از دور پیاز گفت: «چی شده؟ به من می‌خندید گوجه‌فرنگی‌ها؟»

خرمالو گفت: «شنیدی؟ حالا بیا پیش پیاز برویم.»

گوجه‌فرنگی و خرمالو پیش پیاز رفتند. او هنوز هم ناراحت بود. با دیدن آن‌ها گفت: «گوجه‌فرنگی، چی شده؟ رفتی داداشت را برای من آورده‌ای؟»

خرمالو گفت: «چه‌حرفها می‌زنی؟ پس تا حالا خرمالو ندیده‌ای. من خرمالو هستم. یک میوۀ شیرین درختی؛ ولی گوجه‌فرنگی روی زمین بزرگ می‌شود. آدم‌ها خرمالوها را می‌خورند؛ ولی گوجه‌فرنگی را توی غذا هم می‌ریزند و می‌پزند.»

پیاز تا این حرف را شنید بلند خندید. گوجه‌فرنگی گفت: «چه خوب شد که خرمالو آمد. من هم آمده‌ام بگویم که می‌خواهم باهم دوست بشویم. من چند روز پیش حرف بدی زدم که گفتم پیازها بو می‌دهند.»

پیاز گوجه‌فرنگی را نگاه کرد و گفت: «باشد! ما باهم بازی می‌کنیم؛ ولی بگو ببینم از کجا بدانم که تو خرمالو نیستی؟»

خرمالو خندید و گفت: «اگر خوب نگاه کنی می‌بینی که خرمالو و گوجه‌فرنگی باهم فرق دارند. گوجه‌فرنگی‌ها قرمزتر هستند؛ ولی خرمالوها نرم‌تر هستند. حالا بگو من خرمالو هستم یا گوجه‌فرنگی؟»

پیاز این حرف را که شنید، خیلی خندید. بعد هم آن‌ها باهم گفتند و خندیدند و بازی کردند و شادی کردند.

بله گُل من… با خنده و شادی آن‌ها این قصه هم به آخر رسید.

دیگر وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *