قصه کودکانه ترس از سگ
داستان سیمون
از سگها نترس! سگها را بشناس!
مترجم: کامبیز لاچینی
به نام خدای مهربان
سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی میکردند و تیم سیمون هم داشت میبرد. خیلی بهش خوش میگذشت.
یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!»
درست همان موقعی که سیمون میخواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید بهطرف سیمون. سیمون توپ را ول کرد و پا را گذاشت به فرار، سگه هم گذاشت دنبالش.
سیمون داد زد: «مادر!» و خودش را پرت کرد توی بغل مادرش.
مادرش گفت: «نترس مادر! فقط میخواست بازی کند. حالا هم نگاه کن، ببین، رفته.»
سیمون نگاه کرد، دید سگ سیاهه دارد میدود و دور میشود.
وقتی رسیدند خانه، پدر سیمون خبرهای خوبی داشت.
– «یک نامه از عمو تام آمده و نوشته که دو هفتهی دیگر میآید چند روزی پیش ما بماند.»
سیمون گفت: «عالی است. از همۀ عموهایم بیشتر دوستش دارم.»
پدرش گفت: «ولی این دفعه، عمو تام، سگش را هم با خودش میآورد.»
سیمون داد زد: «آخر من که از سگ میترسم! به اش بگوئید که اینجا نمیتوانیم از سگ نگهداری کنیم!»
پدرش گفت: «تو باید یک مطالعهای راجع به سگها بکنی تا دیگر اینقدر به نظرت ترسناک نباشند.»
* فکر میکنی وقتی سیمون شنید که عمو تام دارد با سگش میآید که پیش آنها بماند، چه حالی پیدا کرد؟
همان روز عصر، سیمون و پدرش، رفتند کتابخانه. دوتایی رفتند بهطرف قفسهای که رویش نوشته بودند: «حیوانات خانگی.» پدرِ سیمون یک کتاب بزرگ برداشت و عکس یک سگ زرد را به اش نشان داد.
– «نگاه کن، این از نژاد لَبرادور است. سگ عمو تام هم از همین نژاد است. بگذار این کتاب را از کتابخانه قرض کنیم و بخوانیم.»
سیمون و باباش، باهم آن کتاب را ورق زدند.
سیمون پرسید: «قد یک سگ لَبرادور چقدر است؟»
باباش گفت: «وقتی ایستاده باشد، شاید سرش به شکمت برسد.»
سیمون گفت: «کاش عمو تام یک گربه یا یک خرگوش داشت.»
هرروز عصر، بعد از مدرسه، سیمون و پدرش، باهم، آن کتاب را مطالعه میکردند. وقتی آخر هفته شد، سیمون خیلی چیزها راجع به سگهای نژاد لبرادور یاد گرفته بود.
سیمون به مادرش گفت: «فکر میکنم برای آمدن عمو تام و سگش، باید یکچیزهایی بخریم.»
مادرش گفت: «تو باید بیایی کمک کنی. من که نمیدانم برای سگش چی بخرم.»
توی فروشگاه، سیمون بهدقت، قوطیهای غذای سگ را از روی قفسهها برمیداشت
سیمون پرسید: «اسم سگ عمو تام چی است؟»
مادرش گفت: «فکر میکنم اسمش شیبا باشد.»
سیمون گفت: «بیچاره سگه!»
روزی که عمو تام میآمد، سیمون صبح زود از خواب پاشد. دیگر نمیتوانست صبر کند! تا بالاخره یک ماشین دم در ایستاد و سیمون دوید بهطرف در.
پدرِ سیمون گفت: «یادت باشد که زیاد ورجهوورجه نکنی و شیبا را به هیجان نیاوری»، سیمون دوید بهطرف عمو تام، شیبا را دید که عقب ماشین نشسته بود. دمش را میجنباند. ولی اصلاً ترسناک به نظر نمیرسید.
وقتی عمو تام داشت از سفرش برای همه تعریف میکرد، شیبا هم دوروبر خانه را ورانداز میکرد، یک سری هم به ساک فوتبال سیمون زد.
مادرش به سیمون گفت: «ببین، دارد کفشهای ورزشی تو را بو میکند.»
بعد، سیمون داشت تماشا میکرد که عمو تام چطوری شیبا را ناز میکند.
عمو تام گفت: «اگر میخواهی، بیا تو هم نازش کن.»
سیمون گفت: «نه، حالا زود است.»
فکر میکنی الآن سیمون چه حالی دارد؟
سیمون و عمو تام شیبا را بردند قدم بزنند. یک تکه چوب میانداختند و شیبا آن را با دندان میگرفت و برایشان پس میآورد. سیمون از این بازی خیلی خوشش آمد. شروع کرد به دویدن اینطرف و آنطرف که تکههای جدید چوب پیدا کند.
یکدفعه متوجه شد که شیبا دنبالش میدود و صدای نفسنفس زدنش را از یک فاصلهی نزدیک میشنید. نمیدانست باید چکار بکند. سرعتش را اضافه کرد و شیبا هم تندتر دوید.
بعد عمو تام داد زد: «سیمون یواش کن! شیبا فقط دارد بازی میکند.»
سیمون ایستاد و شیبا هم ایستاد.
* فکر میکنی چرا شیبا دنبال سیمون میدوید؟ سیمون باید چکار میکرد؟
عمو تام پرسید: «ترساندت؟»
سیمون ایستاد و نفسنفسزنان گفت: «آن طوری که نه. هیجانزده شده بود.»
سیمون درحالیکه به سر و روی شیبا نگاه میکرد به عمو تام گفت: «چه خوب شد شیبا را آوردید. خیلی چیزها راجع به سگها یاد گرفتم.»
عمو تام پرسید: «حالا اگر موقعی که فوتبال بازی میکنی، یک سگ غریبه بیاید توی بازی، چکار میکنی؟»
سیمون گفت: «بیحرکت میایستم تا برود بیرون.»
* آمدن شیبا چه کمکی به سیمون کرد؟
حالی که سیمون داشت
تا حالا هیچ شده که مثل سیمون از یک حیوان بترسی؟ بعضیها از عنکبوت یا گربه و زنبور میترسند. هر وقت یکی از اینها را ببینند، دستوپایشان را گم میکنند. سیمون میباید اطلاعت بیشتری راجع به سگها پیدا میکرد. سیمون با شناخت بیشتر از چیزهایی که از شان میترسید، توانست آرامش خودش را به دست بیاورد. درست است که وقتی یک سگ غریبه بهطرف آدم میدود، آدم باید مواظب باشد. ولی دستپاچه شدن، کمکی به آدم نمیکند. این در مورد ترس از چیزهای دیگر هم درست است. سعی کن دستوپایت را گم نکنی. فکر کن چکار باید بکنی.
دلهره
دربارهی ماجرای این داستان فکر کن. سیمون یکی را پیدا کرد که به اش کمک کند. تو هم اگر بگویی «من میترسم»، یکی پیدا میشود که کمکت کند.
درخواست کمک
بعضی وقتها خیلی سخت است که آدم به یکی دیگر بگوید میترسد. ولی اگر با کسی که مورد اعتمادت است، حرف بزنی، قوت قلب بیشتری پیدا میکنی. ممکن است مجبور شوی از یکی کمک بخواهی، همهی ما بعضی وقتها به کمک احتیاج پیدا میکنیم.
پشتکار داشته باش!
اگر اولین کسی که تو پیدا کردی، نتوانست به ات کمک کند، یکی دیگر را پیدا کن. با یک همسایه یا یک دوستت صحبت کن. همیشه یکی پیدا میشود که بتواند به تو کمک کند.
اگر میترسی یا افسردهای، تو خودت فرو نرو. با یک بزرگتری که مورد اعتمادت است، حرف بزن. بزرگتری مانند یک معلم یا پدر و مادرت. اگر واقعاً احساس تنهائی میکنی، یا مشکل داری میتوانی به یک مشاور تلفن کنی.