قصه کودکانه ترس از قلدرها
داستان رُزا
از قلدرها نترس!
مترجم: کامبیز لاچینی
به نام خدای مهربان
«روز خوبی داشته باشی، رُزا!»
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!»
رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند. رُزا احساس میکرد خیلی کوچولو است و به دلهره افتاد.
یکی از دخترها گفت: «پولهایت را رد کن بیاید.» رُزا سکهی یک پوندی توی جیبش را گرفت توی مشتش و گفت: «نه!»
دخترها نزدیکتر شدند و گفتند: «زود باش! رد کن بیاید، وقت نداریم.»
یکی از دخترها بازوی رُزا را گرفت و سخت فشار داد. لبهای رُزا میلرزیدند، میخواست گریه کند. دستش را دراز کرد و یکی دیگر از آن دخترها، سکه را قاپید
یکی دیگرشان هم رُزا را هل داد و گفت: «اگر لومان بدهی پدرت را درمیآوریم.» و هر چهار تاشان فرار کردند.
رُزا چه حالی دارد؟
رُزا دوید رفت توی کلاسش.
خانم یانگ، معلمش، لبخندی زد و گفت: «زود آمدهای، رُزا!»
رُزا زودی کتابش را درآورد و وانمود کرد که میخواهد قصهی نیمهکارهای را تمام کند، ولی درواقع داشت به آن دخترهای قلدر فکر میکرد. پول ناهارش را گرفته بودند. هفتهی پیش هم همین کار را کرده بودند. تمام صبح به آنها فکر میکرد.
موقع ناهار، رُزا خیلی افسرده بود.
جودی، یکی از دوستانش، پرسید: «چی شده؟» و اصرار کرد که رُزا، ماجرا را برایش تعریف کند. رُزا هم تعریف کرد.
جودی گفت: «باید به خانم یانگ بگوییم.» رُزا میدانست که جودی راست میگوید. ولی هنوز میترسید.
جودی گفت: «بیا اول ناهاری را که من آوردهام باهم بخوریم تا بعد.»
رُزا و جودی رفتند توی کلاس، پیش خانم یانگ. دوتایی، جریان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردند.
خانم یانگ پرسید: «میتوانید به من بگوئید آنها چه شکلیاند؟»
رُزا قیافهی دوتا از آنها را برای خانم یانگ توصیف کرد.
خانم یانگ گفت: «میدانم منظورتان کی است. میشناسمشان. خوب کاری کردید که به من گفتید. تو دیگر نگران نباش. خودم حسابشان را میرسم.»
* فکر میکنی جودی و رُزا خوب کاری کردند که جریان را به خانم یانگ گفتند؟ فکر میکنی خانم یانگ به آن دخترهای قلدر چی بگوید؟
بعد از زنگ مدرسه، جودی صبر کرد تا مادرِ رُزا برسد. دوتا از آن دخترها بهسرعت از کنارشان رد شدند.
رُزا یواشکی به جودی گفت: «نگاهشان کن، همینها بودند.» ولی آن دخترهای بزرگ، دیگر ترسناک نبودند. سرهایشان را انداخته بودند پائین و به رُزا هم نگاه نمیکردند.
جودی گفت: «خجالتزده شدهاند.»
چرا رُزا دیگر نمیترسد؟ فکر میکنی آن دخترهای قلدر چه حالی دارند؟
حالی که رُزا داشت
آن دخترهای قلدر میدانستند رُزا ازشان میترسد. میدانستند که میتوانند مجبورش کنند به ایشان پول بدهد و سعی کردند آنقدر او را بترسانند که هیچوقت آنها را لو ندهد. تا حالا هیچ شده که مثل رُزا از کسی بترسی؟ هیچ زورگویی را میشناسی که با ترساندن دیگران، منظورش را عملی کند؟ اغلب قلدرها از بچههایی که به ایشان زور میگویند، بزرگتر و قوییترند. بعضی بزرگترها هم هستند که قلدری و زورگویی میکنند.
ساکت نمان!
ساکت ماندن، به نفع زورگوهاست آنها را قوییتر میکند. فقط با لو دادن آنهاست که میتوانی آنها را ضعیف کنی. اگر به حالوروز رُزا افتادی؛ بهترین کاری که میتوانی بکنی این است که جریان را با یکی در میان بگذاری؛ با کسی که بتواند به تو کمک کند: مثل پدر و مادر یا یک معلم. با سکوتِ خودت به زورگوها کمک نکن.