قصه کودکانه
سایهی خرس
بهجای دعوا کردن، بهتر است باهم گفتگو کنیم و به توافق برسیم!
ترجمه: م. محسنی
به نام خدای مهربان
یک روز صبح، خرس کوچولو قلاب ماهیگیریاش را برداشت و به کنار برکه رفت. یک کرم بزرگ پیدا کرد، آن را سر قلاب گذاشت و به برکه نگاه کرد. یک ماهی بزرگ دید و با خودش فکر کرد: «من باید این ماهی را بگیرم.»
وقتی بلند شد تا قلابش را در آب بیندازد، سایهاش ماهی را ترساند و ماهی فرار کرد. خرس کوچولو فریاد زد: «سایه برو کنار! برو!» ولی سایه کنار نرفت.
خرس کوچولو گفت: «خیلی خوب، اگر تو کنار نمیروی، من خودم را از دست تو خلاص میکنم.» آنوقت قلابش را گذاشت زمین و شروع کرد به دویدن. برکه را دور زد تا به آن طرف برکه رسید.
از میان یک مزرعۀ پر گل گذشت، از روی جوی آب پرید و پشت یک درخت پنهان شد. با خودش گفت: «خوب شد. حالا سایه نمیتواند مرا پیدا کند.»
ولی خرس کوچولو اشتباه میکرد. از پشت درخت که بیرون آمد، اولین چیزی که دید سایه بود!
به اطراف نگاه کرد و در همان نزدیکی، کوهی را دید. بهطرف کوه رفت و با خودش فکر کرد: «اگر تا قلۀ کوه بالا بروم، سایه نمیتواند مرا پیدا کند.»
خرس کوچولو رفت و رفت و رفت تا به قلۀ کوه رسید. خیلی خسته شده بود و با خوشحالی و غرور لبخند میزد ولی… ولی تا سرش را پایین آورد، دوباره سایهاش را دید!
خرس کوچولو خیلی ناراحت شد. از کوه پایین آمد. به خانهاش رفت و مقداری میخ و یک چکش آورد تا سایهاش را به زمین میخ کند!
خرس کوچولو، همۀ میخها را روی سایهاش کوبید. ولی نتوانست سایه را به زمین وصل کند!
خرس کوچولو با خودش فکر کرد: «اگر نتوانستم سایه را به زمین بکوبم، شاید بتوانم آن را زیر خاک بگذارم.»
با این فکر، دوباره به خانه رفت و یک بیل آورد. با بیلش یک چالۀ بزرگ در ست کرد. آنوقت سایهاش را در آن چاله قرار داد و رویش را خاک ریخت.
حالا دیگر ظهر شده بود. خورشید در وسط آسمان بود و سایه دیگر نبود. نفس بلندی کشید و گفت: «خدا را شکر. از دست سایه راحت شدم!»
خرس کوچولو خیلی خسته شده بود. به خانه رفت تا کمی بخوابد.
خرس کوچولو خواب بود و وقت میگذشت.
خورشید بار دیگر سایهها را روی زمین میانداخت.
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. در را باز کرد. ولی بازهم سایه روی زمین بود. با صدای بلند فریاد زد: «باز دوباره پیدایت شد؟»
از اتاق بیرون پرید و در را پشت سرش بست. خرس کوچولو امیدوار بود سایه را داخل اتاق جا گذاشته باشد. ولی سایه همچنان در کنارش بود.
خرس کوچولو عصبانی شد و فریاد زد: «آخر، من با تو چکار کنم؟ اگر تو اجازه بدهی که من یک ماهی بگیرم، من هم اجازه میدهم که تو یک ماهی بگیری. حالا اگر موافق هستی سرت را تکان بده.»
وقتی خرس کوچولو سرش را تکان داد، سایه هم سرش را تکان داد.
خرس کوچولو با خوشحالی بهطرف برکه برگشت و قلابش را در آب انداخت. خورشید چون روبروی خرس بود، سایه در پشت سرش قرار داشت. برای همین، خرس کوچولو توانست بهآسانی یک ماهی بگیرد.
حالا خرس کوچولو و سایهاش هرکدام یک ماهی داشتند و هر دو میخندیدند.