داستان آموزنده کودکان
کلاغ و باغ پرندهها
بر اساس شعر «شوق برابری» پروین اعتصامی
تصویرگر: آزاده جنود
به نام خدای مهربان
سالها پیش، در گوشهای از سرزمین هندوستان، کلاغی تنها روی شاخههای درخت نارونی برای خودش آشیانه ساخته بود. در اطراف درخت نارون، باغی بزرگ، سرسبز و آباد بود که تعداد زیادی از پرندگان مختلف در آن زندگی میکردند. کلاغ که تنها زندگی میکرد، از دور، پرواز پرندگان باغ را میدید و صدای چهچهه و آوازشان را میشنید. گاهی هم دلش میخواست پر و بالی بزند و از نزدیک، باغ زیبا را تماشا کند؛ اما چون به تنهایی عادت کرده بود، هر بار از این فکر پشیمان میشد.
یک سال، فصل بهار که همهجا سرسبز و زیبا شده بود، پرندگان باغ، آنقدر پرواز کردند و فریادهای شادی سر دادند که کلاغ، صبر و حوصلهاش را از دست داد و با خودش گفت: «هر طور شده باید بروم و این باغ را از نزدیک تماشا کنم!»
با این فکر، از درخت نارون خداحافظی کرد و بهطرف باغ زیبا پر کشید.
در آنجا باغی پر از گلها و درختان سرسبز دید. او که از دیدن آنهمه زیبایی، خیلی خوشحال شده بود، با صدای بلند قارقار کرد و از این شاخه به آن شاخه پرید و به همهجای باغ سرک کشید. کلاغ که از تنهایی خسته شده بود، دلش میخواست با پرندههای باغ دوست شود و در کنار آنها زندگی کند؛ اما چون همیشه تنها زندگی کرده بود، نمیدانست چطور با پرندههای دیگر آشنا شود. پرندگان باغ هم آنقدر سرشان به کار خودشان بود که هیچ توجهی به او نداشتند.
در این وقت چشم کلاغ به یک دسته طاووس افتاد که با پروبال زیبا، دُم چتری قشنگ و رنگارنگشان را باز کرده بودند و آرامآرام در میان گلها گردش میکردند. تعدادی از پرندهها به دور طاووسها میچرخیدند و با تحسین به آنها نگاه میکردند. کلاغ درحالیکه از زیبایی طاووسها، چشمهایش خیره شده بود با خودش گفت: «این پرندهها چقدر قشنگاند! کاش میشد من هم به قشنگی آنها بودم! آنوقت همۀ پرندههای باغ مرا تحسین میکردند و پیش همه عزیز میشدم!»
از این فکر خیلی خوشحال شد؛ اما چطور میتوانست زیبا بشود؟ همینطور که دور و برش را نگاه میکرد، یکدفعه چشمش به چند پر طاووس -که بر روی زمین بود- افتاد.
با خوشحالی، آنها را برداشت و سعی کرد پر و بالش را با آن پرهای رنگارنگ آرایش بدهد. بعد درحالیکه از راه رفتن طاووسها تقلید میکرد، مشغول به قدم زدن و گردش کردن در باغ شد. بهزودی دوروبر کلاغ پر از پرنده شد
پرندگان باغ از دیدن قیافهی عجیب کلاغ، تعجب کردند. ولی خیلی زود از دور و برش پراکنده شدند و رفتند. بدتر از آن، همینکه طاووسها او را با آن شکل و قیافه دیدند، به او حمله کردند و پرهای خودشان را از او پس گرفتند. حتی میخواستند کلاغ را کتک بزنند که طاووس پیری دخالت کرد و اجازهی این کار را به آنها نداد!
کلاغ آنقدر ترسیده بود که میخواست فرار کند؛ اما طاووس صدایش زد و با لحن مهربانی گفت: «صبر کن! لازم نیست از ما بترسی! فقط یادت باشد که بعدازاین، خودت باشی. با زدن چند پر طاووس به پروبالت که طاووس نمیشوی! بهجای این کار، سعی کن جای خودت را در دل پرندههای باغ پیدا کنی. آنوقت خودبهخود پیش همه عزیز میشوی و دوستان زیادی پیدا میکنی.»
آنوقت کلاغ که حرفهای طاووس به دلش نشسته بود از او تشکر کرد و سعی کرد تا جای خودش را در دل پرندگان باغ پیدا کند.
سلام
من هر روز سایت شما رو دنبال می کنم. ممنون از زحماتتون
سلام. لطف دارید. پیام شما موجب دلگرمی ماست.
سلام
من علاقه زیادی به قصه و داستان دارم. چطور می تونم با شما همکاری کنم؟
سلام . شما می تونید در زمینه ویرایش و بازخوانی متن داستان ها با ما همکاری کنید. یعنی ما متن و فایل اصلی داستان رو در اختیار شما قرار میدیم و شما اونها رو می خونید و اصلاح می کنید.. اگر مهارت فتوشاپ هم داشته باشید می تونید تصاویر داستان ها رو ویرایش و اصلاح کنید و برامون بفرستید. راهنمای بیشتر به ایمیلتون ارسال شد.
سلام داستان خیلی آموزنده ای بود. متاسفانه این داستان وضع حال جامعه ماست. مخصوصاً در زمینه مد و لباس اگه دقت کنید خیلی ها افراد بدحجاب رو الگو قرار میدن و ازشون پیروی می کنند.
سلام بله. همینطوره. برخلاف تصور همگان، قصه و داستان فقط برای سرگرمی نیست و هدف اموزشی هم داره.
متاسفانه چشم و همچشمی زیاد شده!