کتاب داستان کودکانه
خانه شکلاتی
قصه هانس و گرتل
(هانسل و گرتل)
ترجمه: ایرج کنعانی
تاریخ چاپ: 1349
به نام خدا
در یک کلبه کوچک دهاتی، پیرمرد کشاورزی زندگی می کرد که دو بچه داشت … یک دختر بنام «گرتل» و یک پسر بنام «هانس».
این مرد بیچاره خیلی فقیر و بدبخت بود و با بچه های کوچولوی خود زندگی بسیار مشکلی را می گذارند … با وجود اینکه از صبح تا شب کار می کرد و زحمت می کشید، نمی توانست پول خوبی در بیاورد. یک روز که بچه ها برای چیدن توت فرنگی توی جنگل رفته بودند، متوجه شدند که گم شده اند.
گرتل که کمی ترسیده بود، با قیافه ناراحت گفت:
-هي … هانس، مطمئنم که ما دیگه گم شده ایم! …
هانس که سعی می کرد خواهرکوچکش را آرام کند، جواب داد:
ناراحت نباش … بیا از این طرف بریم … مطمئنم این جاده یکراست میره دم در منزلمان …
ولی جنگل خیلی بزرگ و تاریک بود و خواهر و برادر کوچولو، هر چی جلوتر می رفتند دورتر می شدند تا جائی که فهميدند که دیگر راه رفتن بیشتر از این فایده ای ندارد.
همینطور که فکر می کردند ناگهان صدائی بگوششان رسید.
کوچولوها، در حالی که هر دو دست یکدیگر را گرفته بودند، خیلی با احتیاط به طرف محلي که صدا از آنجا شنیده می شد حرکت کردند تا رسیدند به یک قسمت جنگل که کمی روشن تر از جاهای دیگر بود …
با دقت به همه جا نگاه کردند و بالاخره دیدند یک آدم کوتوله با ریش بلند و سفیدش، روی زمین افتاده و ریشش زیر سنگ بزرگی گیر کرده است …
هانس و گرتل فوراً پریدند به طرف سنگ و با تمام زوری که داشتند سنگ را به طرف جلو هل دادند، تا اینکه موفق شدند کمی آنرا بلند کنند وکوتوله، ریش سفیدش را از زیر آن بیرون آورد. کوتوله که از محبت کوچولوها خیلی خوشحال شده بود، در حالی که با مهربانی به آنها نگاه می کرد گفت:
-دوستان کوچولو، من خیلی از شما متشکرم، شما جون منو نجات دادین. اگر خدا یک کمی شماها را دیرتر رسونده بود، اون جادوگر بدجنس، به سراغ من می آمد و خدا میدونه چه بلائی به سر من می آورد … در همین موقع جادوگر بدجنس در حالی که سوارجاروی جادوئی خود بود به آنها نزدیک شد …
-هوم …هوم … چه غذای لذیذی پیدا کردم! … چه گوشت تازه ای! … بالاخره امروز یک شام درست حسابی می خورم …
کوتوله با دیدن پیرزن جادوگر فریاد زد:
-بچه ها زود باشین … زود باشین، فرارکنین … زودتر، زودتر!
جادوگر اول به طرف کوتوله پرید، ولی آدمک کوچولو فرصت نداد که او را پیدا کند، خیلی زود رفت لای درختهای جنگل و ناپدید شد … پیرزن بدجنس پیش بچه ها برگشت و با صدای مهربانی گفت:
-بچه های خوبم شما اینجا چه کار میکنین؟
-ما توی جنگل داشتیم عقب توت فرنگی می گشتیم که یواش یواش از خونمون دور شدیم و راه منزلمونو گم کردیم و …
جادوگر بدجنس که جز به خوردن آنها به چیز دیگری فکر نمی کرد، بدون اینکه مهلت بدهد حرفشان تمام شود، گفت:
بله… بله… توت فرنگی … خیلی میوه خوشمزه ایست!
ولی خیلی چیزها از توت فرنگی خوشمزه ترن!…آدم هرچقدر بخوره سیر نمیشه… دلتون میخواد به خونه من بیاین تا یک اطاق پر شیرینی و شکلات بهتون بدم؟….
گرتل با وجود اینکه از این حرف دهانش آب افتاده بود، ولی با ناراحتی گفت:
-ولی الان دیگه خیلی دیر شده و پدرمون منتظره ماست …
پیرزن جادوگر که نمی خواست این گوشتهای لذیذ را از دست بدهد، فوراً از فکرکثیفش استفاده کرد و با کلک و حقه بازی سعی کرد بچه ها را گول بزند. به همین دلیل با مهربانی گفت:
-دختر کوچولوی من، اینکه غصه نداره … من میتونم شماها رو سوار جاروی پرنده خودم بکنم و در یک چشم به هم زدن به خونه تون می رسیم…
طولی نکشید که هر سه نفر، در حالی که سوار جاروی پرنده بودند، به جلوی منزل جادوگر رسیدند … پیرزن بدجنس راست می گفت … کوچولوها با دیدن چیزهائی که جلوی چشمشان بود، اینقدر تعجب کردند که نمی توانستند آنها را باور کنند … تمام اطراف منزل پر از درختان قشنگ بادام و فندق بود، سقف منزل از شکلات خیلی خوشمزه ای درست شده بود که دهان هر کسی را آب می انداخت …
جلوی در منزل، شیرینی های خامه ای و مربائی چیده شده بود و پله ها از کیک های عالی ساخته شده بودند … به جای پنجره های منزل، شکلات مغزپسته ای گذاشته بودند …
بچه ها، دیگر مهلت ندادند که پیرزن به آنها تعارف کند … بلافاصله پریدند جلو و با هر دو دست بطرف شکلات ها حمله کردند …
هانس، دستشو دراز کرد و یک تکه بزرگ از شکلات سقف منزل را کند و با عجله شروع به خوردن کرد. گرتل که عاشق شیرینی مغزپسته ای بود، یکی از پنجره ها را کند و در حالیکه از خوشحالی به رقص در آمده بود، آن را توی دهانش گذاشت …
جادوگر بدجنس که منتظر اجرای نقشه های کثیف خود بود، ساکت ایستاده بود و اجازه داد تا بچه ها هر چه دلشان می خواست از آن شیرینی ها و شکلاتهای خوشمزه بخورند …
گرتل در حالی که هنوز داشت شیرینی می خورد، گفت:
-هام …هام…هام … بابا الان منتظر ماست و خیلی هم ناراحت شده … بچه ها بلند شدند که برگردند که یک مرتبه پیرزن بدجنس، در حالی که قیافه عصبانی و ترسناکی به خودش گرفته بود، فریاد زد:
-بچه های احمق، کجا دارین میرین؟… خیال کردین من شماها رو اینجا آوردم که شیرینی ها و شکلاتهای منو زهر مار کنین؟ و بایک حرکت هر دو را گرفت و زندانی کرد.
پیرزن بدجنس، در حالی که از خوشحالی روی پایش بند نمی شد فریاد زد:
-ها، ها، ها، ها … صبر می کنم تا یک کمی چاق بشن، بعد هردو شونو میخورم، باید گوشت خوشمزه ای داشته باشند…
و بلافاصله رفت روی یک صندلی راحتی نشست و چشمانش را بست تا یک خواب درست و حسابی بکند… و دوستهای کوچولوی ما را که با چشمان گریان و قیافه غمگین در داخل قفس تاریک زندانی شده بودند به حال خود گذاشت.
به مجرد اینکه جادوگر خوابش برد، دوست کوتوله بچه ها فوراً وارد منزل شد و کلید را از کمر او برداشت و به طرف زندان رفت که بچه ها آزاد کند..
در همین موقع، پیرزن جادوگر با شنیدن سر و صدای کلید و باز شدن در قفس، از خواب پرید و چشمش به کوتوله ریش سفید افتاد…از عصبانیت فریاد کشید و گفت:
-فوراً بیا اینجا … کوتوله احمق … الان مغزتو داغون می کنم ….
دوست کوتوله ما که تازه، فقط فرصت باز کردن در قفس را پیدا کرده بود، با عجله کلید را به گوشه ای پرت کرد و سوار قوی سفیدش شد و به آسمان پرواز کرد.
در حالی که جادوگر بدجنس و کوتوله مهربان ما در حال مبازه سختی بودند، هانس کوچولو بدون اینکه کمترین وقتی تلف کند، فوراً به نجات گرتل رفت … پس از اینکه با کمی جستجو کلید منزل را پیدا کرد، فوراً خودش را به زیرزمین رساند و در را باز کرد. بعد با تمام زوری که داشت سنگ بزرگ را از روی سوراخ انبار بلند کرد و خواهر کوچکش را نجات داد و به سرعت شروع به فرار کردند.
بالاخره خواهر و برادر کوچولو موفق شدند نجات پیدا کنند و به سرعت از منزل خارج شدند … طولی نکشید که دوباره توی جنگل راه افتادند تا شاید راه منزلشان را پیدا کنند….
هانس و گرتل، در حالی که به سرعت داخل جنگل می دویدند، یک مرتبه چشمشان به آسمان افتاد و دیدند پیرزن جادوگر و کوتوله ریش سفید مشغول مبارزه سختی هستند …
چند کوتوله دیگر که همگی سوار قوهای سفید و زیبایی بودند، به کمک دوست خود آمده بودند.، کوتوله ها در حالی که با تیر و کمان به جنگ جادوگر آمده بودند، از بالا و پائین و از چپ و راست و از جلو و عقب به جادوگر بدجنس حمله می کردند، بطوری که به هر طرف که سرش را بر می گرداند، یک کوتوله با تیر و کمان و نیزه در جلوی او ظاهر می شد. کوتوله ریش سفيد تصميم گرفت جاروی جادوگر را از وسط نصف کند… اتفاقاً، خوب نقشه ای کشیده بود، زیرا جادوگر بدون جاروی جادوئی خود دیگر کاری نمی توانست بکند و به همین دلیل، نتوانست دیگر خود را روی هوا نگه دارد و با شدت به طرف جنگل فرود آمد…
همینطور که بطرف پائين سرازیر شده بود، با همان سرعت توی تنه یک درخت بزرگ فرو رفت و در حالی که سرش از آن ور درخت بیرون آمده بود، تمام تنش توی تنه درخت باقی ماند.
پیرزن فریاد کشید:
-تورو خدا منو از اينجا بیارین بیرون! قول میدم تمام صندوق جواهراتمو به شما بدم … قول میدم! …
بچه ها دیگر به التماس و فریادهای او اصلاً توجهی نکردند …
دوست کوتوله ما که از مبارزه خودش خیلی راضی بود، به بچه ها گفت:
-اصلاً به حرفهای او توجه نکنین … این پیرزن حقه باز، همیشه نقشه های بدی توی سرش داره …همین جا جاش خیلی خوبه… ما الان میریم سر وقت جواهراتش و تمام صندوق جواهراتو ور میداریم….
طولی نکشید که بچه ها، با دست های پر از جواهر به منزل برگشتند و با پدرشان تا آخر عمر خوش و خرّم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
عالی فقط یکم اونجایی که هانس و گرتل افتادند تو زندان یکم ناراحت کننده بود ولی در کل عالی بود ممنون