کتاب داستان کودکانه
گربه های اشرافی و گربه های زیرشیروانی
برداشتی از اثر معروف والت دیزنی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، در زمانهای گذشته در شهر پاریس خانم خوب و مهربانی، در خانه بسیار قشنگی زندگی می کرد. این خانم اسمش آدِلا بود. خانم آدِلا چهار گربه ملوس و شیطون داشت که آنها را بیشتر از هر کس و هر چیزی دوست داشت، آخه خانم آدِلا غیر از این گربه ها هیچکس را نداشت، نه شوهری نه بچه ای و نه کس دیگری …
اسم این گربه ها به ترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گر به دیگه بود. موش کوچولوئی بنام راکفورد همیشه با بچه گربه ها بازی می کرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آنها همبازی می شد. پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی می کرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمی آمد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربه ها را اذیت می کرد. ولی گربه ها و دوستانشون به او اعتنائی نمی کردند و اکثر اوقات دور هم جمع می شدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را می گذراندند.
اسم این گربه ها بترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گربه دیگه بود. موش کوچولوئی بنام راکفورد همیشه با بچه گربه ها بازی میکرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آنها همبازی میشد پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی میکرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمیامد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربه ها را اذیت میکرد. ولی گربه ها و دوستانشون باو اعتنائی نمیگردند و اکثر اوقات دور هم جمع میشدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را می گذراندند.
یک روز خانم آدِلا از یکی از دوستان قدیمی اش بنام آقای ژرژ که سردفتر اسناد رسمی بود دعوت کرد به خانه اش بیاید و او نیز دعوت خانم آدِلا را پذیرفت. خانم آدِلا به آقای ژرژ گفت:
-میخوام ازتون خواهش بکنم وصیت نامه ای برایم بنویسید تا تکلیف اموالم را قبل از مرگم روشن کنم، همانطور که می دانید من غیر از این گربه ها هیچکس را توی این دنیا ندارم. تصمیم دارم قسمتی از اموالم را به سازمان خیریه بدهم و مابقی ثروتم را به گربه ها یعنی دوشس و بچه هایش ببخشم چون می ترسم این کوچولوها بعد از فوت من سرگردان بشن. راستی این را هم در وصیت نامه قید کنید که بعد از مرگ گربه ها اموال من به ادگار مستخدم من برسد.
ادگارد بدجنس که پشت در اطاق فالگوش ایستاده بود، وقتی حرفهای خانم آدِلا را شنید خیلی عصبانی شد و با خودش گفت:
-ای گربه های لعنتی! شما گربه ها از من مهمتر و عزیزترین؟… باید هر جور شده حساب شمارا برسم تا همه ثروت خانم آدِلا بمن برسد.
ادگارد بدجنس فوراً دست به کار شد و مقداری داروی خواب آور خیلی قوی در ظرف شیری که برای صبحانه گربه ها آماده کرده بود ریخت و به اطاق گربه ها برد.
-کوچولوها … آهای خوشگلا براتون ناشتائی آوردم!
پس از آنکه راکفورد و دوشس و بچه هایش شیر محتوی داروی خواب آور را خوردند به خواب عمیقی فرو رفتند.
ادگار گربه ها و موش کوچولو را در سبدی گذاشت و مخفیانه آنها را در اطاقک کنار موتورسیکلش جای داد و پس از آن، شهر را به طرف بیابانهای اطراف پاریس ترک کرد.
در خارج شهر، مزرعه ای بود که دو تا سگ باهوش و شجاع به اسامی ناپی و لافی از آن مراقبت می کردند.، ناپی و لافی که از دور صدای موتورسیکلت ادگار را شنیدند متوجه او شدند.
– «های … های … لافي … انگار یک نفر با موتور به این طرف میاد. بریم جلویش را بگیریم.»
ادگار بدجنس که می خواست با موتورش از روی پل رد بشود تا سگها را دید به وحشت افتاد و دستپاچه شد، تصمیم گرفت از آنجا فرار کند، شروع به دور زدن کرد که ناگهان موتور از جاده منحرف شد و سبدی که گربه ها و راکفورد کوچولو در آن بودند از روی موتور پرت شد و در نزدیکی پل افتاد.
-«ای سگهای لعنتی!… شماها از کجا پیداتون شد … سبدم که افتاد زمین، حالا چکار کنم؟ بهتره فرار کنم! اگر بخوام سبد را بردارم سگها می رسند و تکه پاره ام می کنند.»
شب که شد گربه ها و موش کوچولو به هوش آمدن.
-«اینجا کجاس؟، چرا اینقدر تاریکه؟ … بچه ها کجان؟ آهای بچه ها کجائین؟ … ماری، برليو، تولوز، راکفورد»
– «ما اینجائیم، اینجا چقدر تاریکه!، مامان من می ترسم، آهای دوشس اینجا کجاس؟»
در این هنگام ناگهان رعد و برق شدید و باران شروع به باریدن کرد و گربه ها و موش کوچولو برای اینکه خیس نشوند بدو بدو خودشان را به سبد رسانیدند.
و اما در شهر پاریس … خانم آدِلا که خواب بود از سر و صدای رعد و برق از خواب بیدار شد.
– «وای گربه ها! … نکنه اون کوچولوها از این صدا بترسند … بهتره برم پیش آنها.»
خانم آدِلا به اتاق گربه ها رفت اما رختخواب گربه ها را که خالی دید خیلی ناراحت شد.
-«وای خدای من! … گربه ها کجان؟ … اون کوچولوها چی به سرشان آمده؟ … اونا کجان؟ خدایا منو ببخش! … در مورد اون موجودات کوچولو غفلت کردم …»
بله بچه ها! خانم آدِلای خوب و مهربان تمام خانه را برای پیدا کردن گربه ها جستجو کرد اما اثری از گربه ها ندید. شدیداً مأیوس شد و حالت تب به او دست داد.
صبح روز بعد، گربه ويلانی به نام «توماس» سوت زنان از کنار پل می گذشت که چشمش به سبد افتاد.
-«اِ …. وای خداجون، اینجا یک سبد هست، خدا کنه یک چیزی هم توش باشه که ما بخوریم ……. این گربه ها از کجا آمدن.. این گربه ها توی سبد چیکار میکنن؟»
-«سلام آقا، اِ… سلام از ماست، ببخشین، معذرت میخوام که مزاحم شدم …»
-«نه آقا خوب شد که ما شما را دیدیم، ما احتیاج به کمک داریم…»
-«چه کمکی از من ساخته است؟، با کمال میل در خدمتگذاری حاضرم … راستی ببخشین اسم من توماس است.»
-«خوشبختیم، خوشحالیم … از محبت شما ممنونیم آقای توماس.»
دوشس گرفتاری خودش و بچه گربه ها و راکفورد کوچولو را برای توماس شرح داد و توماس ضمن دلجوئی از آنها، قول داد که آنها را صحیح و سالم به پاریس برساند.
پس از مدتی یک کامیون قدیمی در جاده نمایان شد. توماس ناگهان روی سپر ماشین پرید و سرو صدای وحشتناکی از خود در آورد. راننده کامیون که سخت ترسیده بود بلافاصله کامیون را نگهداشت.
-«ای گربه دیوانه!، مگه شیطون توجلدت رفته!»
-«یالا بچه ها، زود باشین، سوار شين، الان راه میافته.»
گربه ها و راکفورد کوچولو بی درنگ عقب ماشین پریدند و از شانس خوبی که داشتند ناگهان متوجه شدند که سوار یک کامیون حمل شیر هستند.
گربه ها و راکفورد کوچولو مشغول ناخنک زدن به شیر بودن که راننده متوجه آنها شد و کامیون را نگهداشت.
– «برین بیرون گربه های شکمو، برین گمشين ولگردها …»
– «آخ چرا میزنی … دمم را ول کن، آخ گوشم … وای! کله ملق شدم …»
گربه ها و راکفورد کوچولو پس از یک راهپیمائی طولانی، خسته و کوفته به پاریس رسیدند. توماس که دید از شب خیلی گذشته آنها را بمنزلش دعوت کرد. دوشس با وجود اینکه خیلی دلش برای خانم آدِلا تنگ شده بود بخاطر خستگی بچه هایش و راکفورد، دعوت توماس را پذیرفت و همگی به خانه توماس که در همان نزدیکی زیر یک شیروانی قرار داشت رفتند.
گربه ها و راکفورد کوچولو وقتی به خانه توماس رسیدند، صدای موسیقی دلنوازی از آنجا بگوش می رسید. بله بچه ها، این اسکات کَت، گربه معروف و موسیقی دان بزرگ زیر شیروانی بود که از دوستان توماس به شمار می رفت و به اتفاق گربه هائی که ارکستر او را تشکیل می دادند مشغول نواختن آهنگ پر هیجانی بود. پس از انجام مراسم معرفی، اسکات و ارکسترش به افتخار بازگشت توماس و حضور میهمانانش، دوشس و بچه های او و راکفورد کوچولو جشن مفصلی گرفتند و شروع به خواندن آواز کردند.
بله بچه ها، صبح روز بعد، دوشس، ماری، تولوز، برلیو و راکفورد همراه توماس به طرف منزل خانم آدِلا به راه افتادند و پس از طی مسافتی به آنجا رسیدند و توماس ضمن خداحافظی به آنها گفت:
– راستی هر وقت با من کاری داشتین بهم خبر بدین …
و اما ادگار بدجنس به محض اینکه گربه ها را دید سخت به وحشت افتاد و بلافاصله نقشه ای کشید و گربه ها را در داخل کیسه ای انداخت.
ادگار بدجنس دوشس و بچه هایش را توی یک صندوق گذاشت و در آنرا محکم بست و نوار چسبی که روی آن آدرس یکی از شهرهای افريقا نوشته شده بود، روی صندوق چسباند. راکفورد کوچولو که در گوشه ای قایم شده بود و ادگار او را ندیده بود خودشو به صندوق رسانید و با دوشس که داخل صندوق بود یواشکی صحبت کرد.
-«راکفورد برو به توماس و گربه های زیر شیروانی خبر بده که هرچه زودتر به کمک بیان.»
راکفورد به سرعت به طرف خانه توماس رفت اما خیالش ناراحت این بود که مبادا مامورین پست سر برسند و صندوقی که دوشس و بچه هایش در آن بودند را با خود ببرند.
بله بچه ها! راکفورد خودش را به خانه توماس رسانید و موضوع گرفتاری دوشس و بچه هایش را به توماس گفت و توماس نیز به راکفورد گفت:
-«تو برو به اسکات و بقیه گربه ها خبر بده بیان منزل خانم آدِلا، منم میرم تا دوشس و بچه هایش را نجات بدم.. زودباش.. بجنب!»
بله بچه ها! توماس خودش را به منزل خانم آدِلا رسانید.
-«کجاس این ادگار بدجنس.. آهای ادگار.. کجائی، زورت به یک زن و چند تا بچه رسیده ….»
-«آهای گربه ولگرد گمشو، زود از اینجا برو بیرون ….»
نقشه به خوبی طرح ریزی شده بود. توماس روی ادگار پرید ولی به تنهایی نمی توانست کاری صورت بدهد. پس از مدتی درگیری ادگار موفق شد توماس را به زمین بیاندازد و سپس با قیافه ای خشمگین روی توماس قرار گرفت و می خواست او را نابود کند که در این اثنا، سر و کله فرو فرو همان مادیان باوفا پیدا شد و نیروی کمکی گربه ها نیز همزمان به آنجا رسیدند. توماس خود را از دست ادگار خلاص کرد و دوشس و بچه هایش را از صندوق بیرون آورد.
درگیری شدیدی بین ادگار از یک طرف و گربه های اشرافی و گربه های زیر شیروانی از طرف دیگر درگرفت و فرو فرو نیز شیهه کشان به ادگار حمله ور شد. آنها پس از کتک مفصلی که به ادگار زدند او را به داخل صندوق انداختند و در صندوق را محکم بستند.
بچه ها! در همین اثنا مأمورین پست سر رسیدند و صندوق را با خودشان بردند.
به این ترتیب گربه ها برای همیشه از شر ادگار بدجنس خلاص شدند.
گربه ها، فرو فرو و راکفورد کوچولو همگی به عیادت خانم آدِلا رفتند و ماجرائی که ادگار بدجنس برای آنها به وجود آورده بود را برای خانم آدِلا تعریف کردند و خانم آدِلا پس از شنیدن ماجرا از همکاری گربه های زیر شیروانی، راکفورد و فرو فرو که به منظور نجات دوشس و بچه هایش کرده بودند خیلی خوشحال شد و از همه تشکر کرد و از همه خواست که در خانه او زندگی کنند و این همکاری و صمیمیت را از دست ندهند.
بله دوستان عزیز، آنها در سایه اتفاق و اتحاد و یکپارچگی توانستند ادگار بدجنس را رسوا کنند و این مزاحم همیشگی را از سر راه خود دور کنند … و خانم آدِلا از آن پس دستور داد که در خانه خود ساختمان های متعددی بسازند و از گربه های بی صاحب و بی سرپرست در آنجا نگهداری کنند.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
زحمت شما ارزشمند بود
خیلی عالی بود ممنونم از نویسنده اش ????