داستان زندگی پیامبر برای کودکان و نوجوانان
«جنگ بدر»
رهبری سیاسی، نظامی و مذهبی پیامبر اسلام
ترجمه: عبدالکریم بیآزار شیرازی
َلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ ۖ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
خداوند در جنگ بدر شما را یاری داد؛ درحالیکه شما ناتوان بودید؛ بنابراین تقوی پیشه کنید. باشد که جزو شاکرین باشید. «قرآن کریم»
به نام خدای مهربان
1
اهالی شهر یثرب باخبر شدند که پیامبر خدا از مکه خارج شده است. ازاینرو هرروز بعد از نماز صبح به دروازۀ شهر میآمدند و منتظر تشریففرمایی آن حضرت میشدند و چون گرمی هوا شدت مییافت (و دیگر احتمال نمیدادند که حضرت در گرمای شدید نیمهروز صحرا به راه خود ادامه دهند) به خانههای خود بازمیگشتند.
در یکی از روزها مردان از شهر خارج شدند و مسافت زیادی را پیمودند تا از پیامبر خدا استقبال به عمل آورند.
گرمای نیمهروز صحرا شدت یافت و اثری از پیغمبر (ص) آشکار نشد، ناچار شروع به بازگشت کردند که ناگهان فریادی بپا خاست که:
– پیامبر خدا آمد، رسولالله آمد.
مردم با سرعت به استقبال پیامبر شتافتند و با خوشحالی فریاد میزدند:
– پیامبر خدا آمد، پیامبر خدا آمد.
پیامبر از میان استقبالکنندگان میگذشت. مردم همه دور او گردآمده بودند، همه به او سلام میدادند، زنان بر بام خانهها رفته و میپرسیدند:
– کدامشان پیغمبرند؟
و طنین فریاد «اللهاکبر» سراسر شهر را پر کرده بود:
– «اللهاکبر»! «پیامبر آمد» «اللهاکبر» «محمد آمد» اللهاکبر، پیامبر آمد، اللهاکبر، محمد آمد.
کودکان و زنان مدینه سرود زیرا را دستهجمعی میخواندند:
طَلَعَ البدرُ عَلینا
مِن طنیاتِ الوداع
وُجِبَ الشُکرُ عَلینا
ما دعا اللهُ داع
ایُها المبعوثُ فینا
جِئتَ بِالأمرِ المُطاعِ
ماه شب چهارده به روی ما
از محل «طنیات الوداع» طلوع کرد
شکر خدا بر ما واجب است
برای همیشه، برای همیشه
ای کسی که از جانب خدا بهسوی ما آمدهای
فرمان تو را با دلوجان اطاعت خواهیم کرد.
محمد (ص) در میان هلهله و شوق هزاران زن و مرد وارد شهر یثرب شد و از آن روز شهر یثرب به نام شهر پیامبر (مدینة الرسول) تغییر نام یافت.
رئیس قبیلهها و ثروتمندان مدینه هرکدام پیش آمدند و پیامبر را به خانههای اشرافی خود دعوت کردند. ولی پیغمبر (ص) هیچیک را نپذیرفت و میفرمود بگذارید هرکجا که این شتر توقف کرد …
شتر پیامبر همچنان به راه خود ادامه داد و در پائین شهر در قطعه زمینی که محل خشککردن و انبار نمودن خرما بود توقف کرد.
محمد از شتر پیاده شد و با شادی و رضایت گفت:
– خداوند مرا در محل مبارکی منزل داده و این مکان، مسکن و پناهگاه من خواهد بود.
آن قطعه زمین متعلق به دو کودک یتیم بود، «مُعاذ» که سرپرست آن دو کودک بود میخواست آن زمین را به پیغمبر هدیه کند. ولی پیامبر نپذیرفت و پول آن را پرداخت کرد.
مسلمانان با نظارت و همکاری پیامبر در همان زمین مسجدی ساختند. در کنار مسجد که خانۀ خدا و خانۀ مردم بود کلبۀ کوچکی برای پیغمبر (ص) ساخته شد که پیغمبر تا آخر عمر در آن زندگی میکرد.
2
مهاجرین، مورد مهماننوازی اهالی مدینه قرار گرفتند. پیامبر (ص) بهپاس این مهماننوازی آنان را «انصار» (یاران) و کسانی را که از مکه آمده بودند، «مهاجر» نامید و میان هریک از این دو، پیوند برادری اسلامی برقرار ساخت و «علی» را برادر خود نامید.
با این پیمان برادری، پیوندی استوار میان مسلمانان ایجاد شد و مردم مدینه، مهاجرین مکه را در خانههای خود پذیرایی میکردند تا اینکه در شهر مستقر شوند و برای خود کاری پیدا نمایند.
3
محمد (ص) رهبری سیاسی و دینی مردم مدینه را به عهده گرفت و بر اساس دین اسلام به تدوین قانون اساسی مدینه که بنام «صحیفه» معروف است، طی ۴۹ ماده پرداخت. محمد (ص) در این قانون اساسی بهجای نظام قبیلگی و ملی، امت واحدی تشکیل داد که اساس آن ایمان به خدا و آخرت و آزادی مذهب بود.
این قانون اساسی به امضای قبایل یهودِ بنی قُریظه، بنی قَینُقاع و بنی نظیر نیز رسید.
۱- پیمان اخوت و برادری اسلامی که مسلمانان سخت به آن پایبند بودند دارای سه مرحله است:
۱- احسان یا رفع نیاز برادر دینی بعد از رفع نیاز خود.
۲- مساوات یا رفع نیاز برادر دینی همراه با رفع نیاز خود.
۳ – ایثار با رفع نیاز برادر دینی قبل از رفع نیاز خود.
مسلمانان برای اینکه از نماز جماعت عقب نیفتند، قبل از وقت در مسجد حاضر میشدند. در آن موقع مسلمانان وسیلهای نداشتند تا وقت نماز را اعلام کنند. به پیغمبر پیشنهاد شد که مانند یهود بهوسیله بوق، مردم را به نماز فراخوانند، ولی این پیشنهاد موردپسند پیغمبر قرار نگرفت. دیگری پیشنهاد کرد که مانند مسیحیها بهوسیله زنگِ ناقوس مردم را برای نماز باخبر کنند.
در این هنگام مردی وارد شد و با الهام از خوابی که دیده بود «اذان» را پیشنهاد کرد.
این پیشنهاد موردقبول پیغمبر (ص) قرار گرفت، زیرا برخلاف صدای بوق و ناقوس که از جسم بلند میشود صدای اذان از دل برمیخیزد و بر دلها مینشیند.
بهفرمان پیامبر (ص) بلال بر بالای بام مسجد رفت و شروع به اذان گفتن کرد.
4
به پیغمبر (ص) اطلاع داده شد که «ابوسفیان» (رهبر مشرکین مکه) از سفر تجارتیش به شام بازمیگردد.
ازآنجاکه مشرکین قریش، پیامبر و اصحابش را مورد اذیت و آزار قرار داده، اموال و خانههایشان را غارت و آنها را از مکه بیرون رانده بودند، پیامبر (ص) به اصحاب فرمود:
– این کالاهای قریش است و در آن اموال شما است. بر آنها بتازید و حق خود را بازستانید.
مهاجرین و عدهای از انصار حرکت کردند تا قافلهای را که ابوسفیان ریاستش را به عهده داشت محاصره کنند و اموال ازدسترفتۀ خود را از وی بازستانند. ابوسفیان که میترسید محمد با وی جنگ کند، اینسو و آنسو میگشت و از مردم میپرسید پیغمبر کجاست؟ به وی گفته شد که محمد (ص) برای جنگ با کاروان وی رفته است. ابوسفیان بیدرنگ قاصدی را به مکه فرستاد تا به مردم اطلاع دهد که اموالشان درخطر است، وقتی آن مرد به مکه رسید، فریاد برآورد:
– ای مردم قریش! اموالی که نزد ابوسفیان داشتید، موردحمله محمد و اصحابش قرارگرفته و فکر نمیکنم دیگر به آنها دستیابید.
مردها به پا خاستند، نیزهها و شمشیرها را برگرفتند تا از اموال خود دفاع کنند؛ و همۀ اشراف قریش بهجز «ابولهب» حرکت نمودند و در حدود ۲۵۰ مرد جنگجو و ۲۰۰ نفر اسبسوار با آهنگ طبل، آنها را همراهی میکردند.
از اینسو پیامبر خدا همراه با دو پرچم سیاه یکی به دست علی بن ابیطالب و دیگری به دست یکی از انصار از مدینه حرکت کردند.
مسلمانان تنها دو اسب داشتند که یکی متعلق به «زُبیر بن عوام» و دیگری به «مقداد» تعلق داشت و نیز هفتاد شتر داشتند که هر سه نفری از یک شتر استفاده میکردند.
به پیامبر خدا اطلاع داده شد که قریش حرکت کردهاند تا از حمله به کاروان ابوسفیان جلوگیری به عمل آورند و چون پیامبر و همراهانش برای جنگ نیامده بودند، بلکه آمده بودند تا اموال غارتشدۀ خود را از کاروان قریش بازستانند مردم به مشورت نشستند که چه کنند؟
در این میان مردی به پا خاست و گفت:
– ای پیامبر خدا! هر راهی را که خدا به تو نشان میدهد به اجرا درآور، ما با تو خواهیم بود و ما مانند بنیاسرائیل نخواهیم بود که به موسی گفتند: «تو و پروردگارت بروید و با دشمن بجنگید و ما اینجا مینشینیم»، بلکه ما میگوییم تو و پروردگارت به جنگ بروید و ما هم همراه شما خواهیم جنگید.
این مرد از مهاجرین بود و پیغمبر (ص) میخواست که نظریۀ گروه انصار را هم بشنود، ازاینرو فرمود:
– ای مردم! به این مشورت و نظرخواهی ادامه دهید.
سعد بن مُعاذ که از بزرگان انصار بود گفت:
– مثلاینکه نظر ما را دراینباره میخواهید.
پیغمبر خدا فرمود:
– آری!
آنگاه «سعد» اظهار داشت:
– «ما از پیش به تو ایمان آورده و تصدیق کردهایم و شهادت دادهایم که آنچه را بیاوری همان حق است و ما با تو عهد و پیمان محکم بستهایم که دستورهایت را بشنویم و اطاعت کنیم، اما پیامبر «رهبریِ نظامیِ مسلمانان» را نیز به عهده گرفت» و با اصحابش در منطقۀ بدر، فرود آمدند و حوضی ساختند و آن را از آب پر کردند.
و چون پیغمبر، سپاه قریش را از دور دید، رو به آسمان کرد و با خدا به دعا و راز و نیاز پرداخت:
– خداوندا! این قریش است که با سپاهیانش بهسوی ما با کبر و غرور میآید تا با تو بجنگد و فرستادۀ تو را تکذیب کند.
– خداوندا! اکنون هنگام یاری تو است که به من وعده دادهای.
– خداوندا! اگر این جمع را نابود سازی در زمین کسی تو راه عبادت نخواهد کرد.
– خداوندا! آنچه را که به ما وعده فرمودهای عطا فرما.
– خداوندا! به امید یاری و پیروزی تو.
مسلمانان و قریش باهم روبرو شدند. یکی از سپاهیان قریش سوگند خورد که حوض مسلمانان را تصرف نموده یا ویران کند.
همینکه آن مرد بهسوی حوضی که مسلمانان آن را ساخته بودند، حمله برد، «حمزه» فرزند عبدالمطلب به سویش شتافت و دستش را با شمشیر قطع کرد و سپس او را به قتل رساند.
در این هنگام سه تن از اشراف قریش به میدان آمده، مبارز طلبیدند. آنها فریاد برآوردند:
– ای محمد! چند حریف که درخور ما باشند به میدان بفرست.
پیغمبر (ص) بیدرنگ برای سه تن، فرمان نبرد صادر فرمود:
– حمزه فرزند عبدالمطلب، علی بن ابیطالب، عُبیدة بن حارث
مبارزه شروع شد. حمزه حریف خود را به قتل رساند و علی طرف مقابل خود را مهلت نداد و آنچنان بر شمشیر حریف خود ضربه وارد ساخت که چندین متر به هوا پرتاب شد و ناگهان بر قلب دشمن فرود آمد و او را بکشت. عُبیدة نیز سرانجام بر رقیب خود پیروز شد و او را به قتل رساند.
و بالاخره سه مسلمان بر سه تن از اشراف قریش پیروز شدند.
و پسازاین جنگ تنبهتن، اصحاب محمد و مردان قریش دستهجمعی به جنگ پرداختند.
پیغمبر به یارانش فرمود:
– قسم به آنکس که جان محمد در دست اوست، هر کس که امروز با مشرکین بجنگد و سختیها را تحمل کند و به دشمن پشت نکند و کشته شود، بهطورقطع خداوند او را وارد بهشت خواهد ساخت.
نبرد دستهجمعی شروع شد و هردو سپاه بهجانب یکدیگر شتافتند و شروع به جنگ کردند. در این میان ابوجهل کشته شد و قهرمانان اسلام، شجاعانه جنگیدند.
اهل مکه وقتی دیدند که بزرگانشان کشتهشدهاند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و مسلمانان آنها را دنبال کردند و بسیاری را دستگیر نمودند.
یکی از دستگیرشدگان «امیة بن خَلَف»، مولا و ارباب سابق بلال بود. بلال با دیدن وی به یاد شکنجههایی افتاد که امیه در مکه بر وی وارد میساخت. آن روزها که وی را به صحرا میبرد و سنگی بزرگ به روی سینهاش میگذاشت و فشار میداد و از او میخواست که از محمد و خدای محمد بیزاری جوید.
بلال ناگهان فریاد برآورد:
– سردستۀ کفر امیة بن خلف است و اگر او رها شود من به آزادی نرسیدهام.
آنگاه بر وی حمله کرد و او را با شمشیر زد و او آخرین نفر از اشراف قریش بود که در جنگ بدر به قتل رسید.
مسلمانان کشتهشدگان قریش را دفن کردند و پیغمبر (ص) بر بالای جسدشان ایستاد و خطاب به آنان فرمود:
– ای اهل بدر! آیا آنچه را که پروردگارتان به شما وعده فرموده بود یافتید؟ من آنچه را که پروردگارم به من وعده داده بود یافتم!
مسلمانان پرسیدند:
– ای پیامبر خدا آیا با قومی که مردهاند سخن میگویی؟
پیغمبر فرمود:
– شما شنواتر از این مردگان -که من با آنها سخن میگویم- نیستید.
جنگ بدر با پیروزی مسلمانان پایان پذیرفت و این جنگ ضربۀ مهمی به قریش و پیروزی بزرگی برای محمد و مسلمانان بود.
در این جنگ مسلمانان آموختند چهبسا که سپاه اندکی، سپاه عظیمی را با یاری خدا شکست تواند داد.
خداوند دربارۀ جنگ بدر در قرآن فرمود:
– وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ ۖ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
خداوند در جنگ بدر شمارا یاری داد درحالیکه شما ناتوان بودید؛ بنابراین تقوی پیشه کنید. باشد که جزو شاکرین باشید. (123 آلعمران)