داستان کوتاه اسب مسافر، یک قصه ژاپنی 1

داستان کوتاه اسب مسافر، یک قصه ژاپنی

قصه ژاپنی اسب مسافر از مجموعه قصه «بیایید با هم زندگی کنیم » در مورد وفاداری و دوستی - سایت ایپابفا

اسب مسافر

قصه ژاپنی

بازنوشته: کیوکو ماتسوئوکا

نقاشی: بهمن دادخواه

تاریخ چاپ: شهریور 1356

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان

تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

( این قصه، سومین قصه از کتاب « باهم زندگی کنیم» است که در شهریور ماه 1356 تحت عنوان مجموعه ای از قصه های مردم جهان برای کودکان ، توسط سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان به چاپ رسیده است.)

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

قصه ژاپنی اسب مسافر از مجموعه قصه «بیایید با هم زندگی کنیم » در مورد وفاداری و دوستی - سایت ایپابفا

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، يك پسر دارا بود و يك پسر ندار. این دو خیلی باهم دوست بودند. آنقدر همدیگر را دوست داشتند که از دو تا برادر بیشتر به کار هم می رسیدند.

يك روز این دو جوان راهی سفر شدند. رفتند و رفتند تا به شهر غریبی رسیدند. هوا تاریک که شد به مهمانخانه ای رفتند تا شب را آنجا بخوابند.

شام را که خوردند، به رختخواب رفتند. پسر مرد دارا همين که سرش را روی بالش گذاشت، به خواب رفت، اما پسر مرد ندار هرچه کرد خوابش نبرد. مگر نگفته اند که «بچه ی آدم ندار، بدخواب هم می شود!»

پسر مرد ندار تا نیمه شب همچنان بیدار بود که ناگهان سر و صدای عجیبی شنید. چیزی نگذشت که در اتاق آهسته باز شد و کسی یواشکی توی اتاق خزید.

پسر مرد ندار ، خوب که نگاه کرد، دید زن صاحب مهمانخانه است. ماتش برد که این زن، این وقت شب توی این اتاق چه کار دارد. خودش را به خواب زد و زیر چشمی نگاه کرد.

زن آمد وسط اتاق، رفت کنار بخاری نشست و مشغول صاف کردن خاکسترها شد، انگار دارد خاك برنج زار را آماده ی کشت می کند. بعدش يك مشت برنج میان خاکسترها ریخت. در يك چشم بهم زدن، از دل خاکستر ساقه های سبز و تر تازه ای به شکل نشای برنج روئید. زن، مثل برنجکار ها که نشاهای برنج را در شالیزار می کارند، نشاها را از توی خاکستر بیرون آورد و دوباره کاشت. چیزی نگذشت که ساقه های برنج از دل خاکستر روئید و به خوشه نشست و خوشه ها به رنگ طلایی درآمد.

زن، خوشه های برنج را چید و دانه ها را جدا کرد و از پوست در آورد و با يك آسیاب کوچک سنگی، برنج ها را آرد کرد و نان برنجی درست کرد و توی سینی روی هم چید. پسر مرد ندار از سرعت و مهارت زن در کار، خیلی تعجب کرد.

زن، همین که کارش تمام شد، آهسته و آرام با سینی نان برنجی از اتاق بیرون رفت.

قصه ژاپنی اسب مسافر از مجموعه قصه «بیایید با هم زندگی کنیم » در مورد وفاداری و دوستی - سایت ایپابفا

صبح که شد، زن مهمانخانه دار با يك سینی پر از نان برنجی های گرد و كوچك و خوشمزه به اتاق آمد و لبخندزنان به مهمانان جوانش گفت:

-«صبح به خیر! خوبست که روزتان را با نوشیدن يك فنجان چای داغ شروع کنید، این هم نان برنجی های تازه که مخصوص شما پخته ام .»

پسر مرد دارا زود دستش را به طرف نان برنجی ها دراز کرد. پسر مرد ندار آهسته گفت: «نخور» و به پای دوستش زد که او را متوجه خطر کند. اما کار از کار گذشت و دوستش، بی خبر از همه چیز، نان برنجی را خورد. هنوز نان برنجی از گلوی پسر دارا پائین نرفته بود که تمام تنش شروع کرد به لرزیدن و کمی بعد به شكل يك اسب درشت زيبا در آمد.

پسر مرد دارا می خواست به دوستش بگوید: «پس همین موضوع بود که می خواستی به من بگویی.» اما دیگر نمی توانست به زبان آدمیزاد حرف بزند. تنها قطره های درشت اشك که از چشم های بزرگش فرو می ریخت، نشان دهنده ی احوالش بود.

قصه ژاپنی اسب مسافر از مجموعه قصه «بیایید با هم زندگی کنیم » در مورد وفاداری و دوستی - سایت ایپابفا

در همین وقت مستخدم های مهمانخانه آمدند و اسب را کشان کشان به طرف اصطبل بردند. پسر مرد ندار هم از فرصت استفاده کرد و به سرعت، تا آنجا که پاهایش قوت داشت، از آن مهمانخانه ی مهمان کش فرار کرد.

پسر مرد ندار، که همسفرش را از دست داده بود، تنها راهی سفر شد اما به تنها چیزی که فکر می کرد دوست عزیزش بود. فکر می کرد: حیوانکی! چقدر باید خسته و وامانده شده باشد! چقدر باید بد بخت و بیچاره شده باشد!

پسر مرد ندار، بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا، نجات دوستش را می خواست، اما نمی دانست چه بکند و چه نکند. سر به کوه و بیابان گذاشته بود.

يك روز در راه به مردی بر خورد که ریش بلند سفیدی داشت. مرد ریش سفید، به نظر آنقدر عاقل و مهربان می آمد که پسر فکر کرد شاید این مرد بتواند به او کمک کند. جلو رفت و با ادب به مرد گفت:

-«آقای عزیز، خواهش می کنم از این که اینطور ناگهانی از شما تقاضای کمک می کنم ناراحت نشوید؛ من دوستی دارم که از برادر تنی هم برایم عزیزتر است. ما با هم سفر می کردیم تا اینکه در مهمانخانه ای اقامت کردیم. دوستم با خوردن نان برنجی یی که برنجش را در خاکستر بخاری کاشته بودند، به شکل اسب در آمد. من حاضرم به هر کاری دست بزنم تا دوستم دوباره به شکل آدمیزاد برگردد. اما متأسفانه نمی دانم چطور کمکش کنم. شما که اینهمه زندگی کرده اید و صاحب تجربه اید، لابد می توانید به من بگوئید که چطور می توانم دوستم را نجات بدهم؟»

قصه ژاپنی اسب مسافر از مجموعه قصه «بیایید با هم زندگی کنیم » در مورد وفاداری و دوستی - سایت ایپابفا

پیر مرد با مهربانی گفت:

-«ای جوان کار خوبی کردی که از من كمك خواستی. چون من درست می دانم که چه باید کرد. اگر از همین راه که آمده ای، پیشتر بروی به باغستانی می رسی پر از بوته های بادمجان . بوته ای پیدا کن که شاخه هایش به طرف مشرق باشد و هفت بادمجان بر آن روئیده باشد. آن ها را بچین و هر هفت تا را به دوستت بخوران، دوباره به شکل آدمیزاد بر می گردد .»

پسر مرد ندار خیلی از پیرمرد تشکر کرد و با عجله به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا به باغستانی رسید پر از بوته های بادمجان. گشت و گشت تا بوته ای را پیدا کرد که شاخه هایش رو به مشرق بود، اما تنها چهارتا بادمجان داشت، پیشتر رفت و بوته ای پیدا کرد که پنج تا بادمجان داشت، اما بوته ای که هفت بادمجان داشته باشد پیدا نکرد. باز هم پیشتر رفت و گشت و گشت تا سرانجام بوته ای با شش بادمجان پیدا کرد. خسته و دلشکسته، اما نه ناامید، خودش را باز هم پیشتر کشاند تا اینکه به باغستان تازه ای رسید، آنجا بود که سرانجام توانست بوته ای بسیار عالی پیدا کند که شاخه هایش رو به مشرق بود و هفت بادمجان قشنگ روی آن سبز شده بود. پسر مرد ندار از خوشحالی به هوا پرید و فریاد زد «یافتم! یافتم!» و هر هفت تا را چید و دوان دوان به طرف مهمانخانه برگشت.

وقتی به مهمانخانه رسید، چیزی نمانده بود که دوستش، اسب، را برای کار به برنج زار ببرند. اسب را به آرامی نوازش کرد و گفت:

-« زود باش، این بادمجان ها را بخور تا دوباره به شکل اولت در بیایی و باز مرد جوانی بشوی.»

اسب، چهار بادمجان اول را به آرامی خورد، اما از خوردن بقیه سر پیچی کرد. پسر مرد ندار با التماس و درخواست و سرزنش و تهدید گفت:

-«زود باش، همه اش را بخور، وگرنه تا آخر عمر به همین شکل می مانی.»

اما اسب سرش را طوری تکان می داد که انگار میخواهد بگوید «نه». پسر مرد ندار دیگر طاقتش طاق شد. سر اسب را زیر بازو گرفت، با زور دهانش را باز کرد و بقیه ی بادمجان ها را توی گلویش فرو کرد. به يك چشم به هم زدن، آن حیوان نکبت زده ناپدید شد، و به جایش پسر مرد دارا پدیدار شد؛ همان دوست قدیمی عزيزش.

دو مرد جوان که هرگز به آن خوشحالی نبودند، زود راهی خانه شدند. خانواده ی مرد دارا از اینکه پسرشان سالم و سر حال به خانه برگشته بود، شادی ها کردند. مرد دارا پرسید:

-«پسرم، این همه وقت، کجا بودی؟»

پسر جواب داد:

-«پدر، من گرفتار ماجرایی شدم که در همه ی عمرم از آن عجيب تر و وحشتناک تر ندیده بودم، به افسون جادوگری بدکار، به شکل اسب در آمدم، سه ماه آزگار، هر روز صبح تا شب مجبور بودم در برنج زار کار کنم. هر روز من با چه سختی و بدبختی به سر می آمد و برایم چه کشنده و طولانی بود! بدتر از همه، این بود که به هیچکس نمی توانستم بگویم که چه حس می کنم، چون صدایی که در می آوردم، صدای آدمیزاد نبود، شیهه ی دردناك اسب بود. اگر یاری های این دوست عزیزم نبود، من دیگر هرگز به دنیای آدم ها بر نمی گشتم .»

داستان پسر مرد دارا، در پدرش بسیار اثر بخشید. مرد دارا همه ی دارایی کلانش را به دو قسمت کرد و نیمی از آن را به پسر مرد ندار داد. پس هر دو جوان دارا شدند و همه ی عمر، زندگی را به شادی و دوستی گذراندند.

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

این قصه قدیمی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن  ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.

شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *