کتاب داستان آموزنده کودکان
ترس فینگیل
از سایهها نترس!
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. یک روز دوست فینگیل که بچۀ شیطونی بود به فینگیل گفت که شبها توی خونه ها هیولا و دیو میاد و همۀ عروسکها و وسایل خونه زنده میشن و شروع به حرکت میکنن.
فینگیل خیلی ترسید. وقتی دوستش رفت، فینگیل دیگه دوست نداشت شب بشه. ولی خوب، شب شد. فینگیل خیلی ترسیده بود و همهجا دنبال مامانش میرفت.
وقت خواب که شد مامان فینگیل اون رو بُرد توی اتاقش تا بخوابه؛ اما فینگیل قبول نکرد توی اتاقش تنها بمونه و از مامانش خواهش کرد که امشب پیش اون بخوابه.
مامان هم قبول کرد و فینگیل رفت توی اتاق مامانش و خوابید. اون فکر میکرد چون کنار مامانشه هیولا و دیوها نمیان و با خیال راحت خوابید.
فردا صبح فینگیل دیگه نمیترسید. چون هوا روشن شده بود؛ اما وقتی شب شد فینگیل دوباره ترسید و نمیخواست تنها بخوابه. ولی این بار مامانش دیگه قبول نکرد و اون مجبور شد توی اتاقش تنها بخوابه، تکوتنها. مامانش اون رو بوسید و شببهخیر گفت و چراغ را خاموش کرد.
فینگیل دیگه توی اتاقِ تاریک، تنها مانده بود. اون خیلی ترسیده بود و قلبش مثل قلب یک گنجشک کوچولو تکان میخورد که ناگهان دید یکچیزی روی دیوار حرکت میکنه. اون از ترس رفت زیر پتو و وقتی از زیر پتو بیرون آمد یک هیولا شبیه یک خرس گنده دید. اون فکر کرد الآن اون رو میخورن.
وقتی میخواست از تخت بلند بشه یک آدم خیلی بزرگ و چاق دید که تکان میخورد. فینگیل دیگه خیلیخیلی ترسید. شروع به گریه کرد و مامانش را صدا کرد و نتونست حرکت بکنه.
وقتی مامان اومد فینگیل با گریه و ترس گفت: توی اتاق من هیولا و دیوه، اونا میخوان من رو بخورن.
مامانش خندید و گفت: هیولا و دیو؟ کجاست؟
فینگیل هم نشان داد.
مامانش گفت: خوب، من حالا چراغ را روشن میکنم و تو میبینی که چیزی توی اتاقت نیست که تو بترسی.
مامانش چراغ را روشن کرد و گفت: فینگیل، اون چیزی که روی دیوار حرکت میکرد شاخۀ درختییه که توی حیاطه و باد میزنه و اون حرکت میکنه و سایهاش روی دیوار اتاق تو افتاده و اونم حرکت میکنه.
فینگیل جون ببین! اون خرس گنده که گفتی، سایۀ خرس عروسکی خودته که چون روی دیوار افتاده، بزرگ شده و مثل هیولا و دیو به نظرت میاد و اون آدم بزرگ و چاق، سایۀ خودت بود که حرکت میکردی.
آدمها و اسباببازیها و همهچیز توی تاریکی سایه دارن و سایه اصلاً ترس نداره و تازه میشه با سایه، بازی هم کرد. تو هم باید یاد بگیری دیگه از هیچچیز نترسی. ترسیدن برای یک بچۀ خیلی خوب، عیبه و تو باید شجاع باشی.
فینگیل از همون شب دیگه از سایه نترسید و فهمید که دوستش هم اشتباه کرده و تصمیم گرفت فردا صبح برای دوستش توضیح بده که هیولا و دیو الکیه و اصلاً وجود نداره و وسایل خونه هم شبها حرکت نمیکنن و همۀ سایهها، سایههای خودمون و وسایل دور و برمونه که اگر سایه را نشناسی فکر میکنی که هیولا و دیوه.
فینگیل قبل از خواب از مامانش بازی با سایه را یاد گرفت و وقتی به مامانش شببهخیر گفت و مامانش اون رو تنها گذاشت.
فینگیل شروع کرد با سایۀ خرس عروسکی و سایۀ درخت و حتی با سایۀ خودش هم بازی کردن و اینقدر بازی کرد که خسته شد و رفت به تختخوابش و احساس میکرد که خیلی شجاع شده و به خودش گفت که دیگه نباید از هیچچیز بترسم؛
و با خیال راحت و آرامش و بدون ترس، در اتاقِ تاریکِ خودش تنها خوابید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)