افسانه ایرانی
سعد و سعید
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی میکرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش میشد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده میکرد.
روزی درویش نتراشیده و نخراشیدهای وارد آن شهر شد و یکسره به سراغ قصر پادشاه رفت. دربان باشی آمد جلو که با کی کار داری؟ گفت: «با خود پادشاه»، رفت به پادشاه خبر داد که یک درویشی آمده میگوید من با شما کاردارم، پادشاه گفت: «بگو بیاید». درویش آمد گفت: «ای پادشاه مردم راست میگویند که هر غریبی وارد این شهر بشود هرچه از تو بخواهد بهش میدهی!» پادشاه گفت: «بله». گفت: «حالا که این حرف راست من یکچیزی از تو میخواهم.» گفت: «چه میخواهی؟» گفت: «میخواهم که تو از تخت بیایی پائین و چهل روز جای خودت را به من بدهی و من بهعوض تو پادشاهی بکنم.» پادشاه دید حرفی است زده و قولی است داده. خواهینخواهی از تخت آمد پائین و تاجش را سر درویش گذاشت و گفت: «چهل روز پادشاهی من مال تو؛ اما بهشرط اینکه درین چهل روز به کسی ستم نکنی.» درویش گفت: «خاطرجمع باش.»
آقا درویش چهل روز جای شاه را گرفت و درین مدت هر چه از فوتوفن بلد بود بکار زد و مردم را بهطرف خودش آورد. در خزانه را واکرد و هر چی بود از طلا و نقره به مردم داد و گفت: «اینها مال شماست که اینجا جمع شده.»
روز چهلم که تمام شد، پادشاه آدم فرستاد که «نوبت سر آمد. از تخت بیا پائین که من آمدم». درویش مردم را جمع کرد گفت: «ببینید این چه میگوید. او اگر شما را داخل آدم حساب میکرد درین مدت بذل و بخشش میکرد، وانگهی جاش را به من نمیداد.» مردم شوریدند، گفتند: «بیخود میگوید. ما ترا میخواهیم و او را نمیخواهیم.»
پادشاه وقتی این حرفها را شنید، دید نمیتواند سر توی سرها دربیاورد، شبانه دست زن و دوتا بچهاش که یکی اسمش سعد و یکی سعید بود گرفت و از دروازۀ شهر رفت بیرون. چند روزی تو دشت و بیابان میرفتند تا رسیدند دم یک رودخانهای، کنار یک جنگلی پادشاه دید بچهها نمیتوانند از آب رد بشوند به زنش گفت تو اول برو آن طرف آب تا من بچهها را یکییکی رد کنم. زنش از آب رد شد، پادشاه، سعد را برداشت که از آب رد کند هنوز وسط نهر آب نرسیده بود که یک شیر گرسنه از جنگل آمد بیرون و سعید را قاپید. پادشاه که این را دید ترسید و دستوپایش لرزید. سعد از دستش افتاد توی نهر و آب بردش. زنش هم اینطرف از حال و هوش رفت. دیگر به هر سختی بود پادشاه زنش را به هوش آورد. دید چاره ندارد نه میتواند دنبال شیر برود سعد را از دستش بگیرد؛ و نه توی آب بیفتد سعید را نجات بدهد. به زنش گفت: «چه میشود کرد؛ قسمتمان این بود، هرچه تو پیشانیمان نوشته همان است.»
باری، این زن و مرد بعد از این مصیبت که به سرشان آمده وارد دهی شدند، کنار ده توی یک خرابهای منزل کردند. سواری از آنجا رد میشد چشمش به زن خورد، دید عجب صورتی دارد، زن به این خوشگلی هنوز ندیده، با خودش گفت بهتر این است این زن را از چنگ آن مرد در آریم.
با این خیال آمد جلوه گفت: «ای مرد! خدا پدرت را بیامرزد، زن من دردش است میخواهد بزاید. کسی را هم ندارد. بگذار زنت بیاید پهلویش. عوضش من هم از خجالت درمیآیم.» مرد بیخبر گفت: «چه عیب دارد»، رو کرد به زنش گفت: «برو کمک کن زنش بزاید، بلکه از این راه به یک نان و نوایی برسیم.»
زن گفت: «بسیار خوب» و پا شد همراه سوار رفت، سوار این را با خودش برد. زن وقتی دید این مرد او را گول زده بنای عجز و التماس را گذاشت، ولی اگر به دل سنگ اثر کرد به دل سوار هم اثر کرد. از آنطرف هم پادشاه هرچه صبر کرد دید زنش نیامد. مستأصل شد افتاد توی ده بنا کرد به گشتن، ولی کسی را پیدا نکرد. بیچاره این مرد که روز گاری برای خودش پادشاهی بود، با حالی که نصیب گرگ بیابان نشود. راه افتاد؛ اما نمیدانست چه جور میرود و کجا میرود.
چند شبانهروز حیران و سرگردان مثل گربۀ گیج این در و آن در میزد تا یک روز صبح سر از کنار شهری درآورد. دید جمعیت زیادی بیرون دروازۀ شهر جمعاند. با همان حال پریشان از یکی پرسید: «این جمعیت برای چه اینجا جمع شدهاند»، گفت: پادشاه مرده و چون وارثی نداشته ما اینجا جمع شدیم، باز ول کنیم، روی سر هر که نشست او را بیاوریم و پادشاه کنیم.»
این رفت یک کناری دور از مردم، در این میان باز را ول کردند آمد روی سر این مرد نشست. مردم جمع شدند دیدند یک آدم مظلوم غصهداری است و پروای این کارها را ندارد. گفتند: «این نشد. از سر باز را ول میکنیم.» دوباره ول کردند، سهباره ول کردند، بازهم آمد روی سر او نشست. دیگر بهزور کشیدند بردندش، لباس شاهی تنش کردند، تاج به سرش گذاشتند! به تخت نشاندندش.
وقتی به تخت نشست از شما چه پنهان یکخرده حالش جا آمد. پیشترها رسم این بود که پادشاهها وقتی به تخت مینشستند، خودشان خطبه میخواندند.
درباریها دورش جمع شدند که یادش بدهند چه بگوید و چهکار بکند، دیدند این خودش راه و رسم کار را بلد است. مثلاینکه هفتادسال است پادشاهی کرده! همه تعجب کردند.
چند روزی که از این مقدمه گذشت یکشب رفت تو فکر و خیال زن و بچهها، حسابش را کرد دید اگر سعد و سعید بودند سعد ۱۷ سالش بود و سعید ۱6. صبح وزیرش را خواست و گفت: «ای وزیر دو کار باید بکنی: یکی آنکه به دروازهبان بسپری هر غریبهای که وارد شهر میشود او را روانه قصر سلطنتی بکنند که شب اول را در بیرونی مهمان ما باشد؛ و دیگر تمام جوانهایی که به سن 16 و 17 رسیدند جمع کنی تا بهنوبت هر شب یک 16 ساله با یک ۱۷ ساله دوتایی در بیرونی قراول باشند و تا صبح کشیک بدهند.»
وزیر تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: «قبلۀ عالم بهسلامت باشد. همین کار را میکنم.» مدتها این کار را میکردند هر غریبی که وارد شهر میشد دروازهبان میگفت: «بهحکم قبلۀ عالم شب اول باید در بیرونی قصر شاهی مهمان باشید» و هر شب هم دو قراول از جوانهای ۱۷ ساله و 16 ساله در بیرونی کشیک میدادند و پادشاه هم هر شب سری به مهمانهای تازهوارد و قراولها میزد.
یکشب تنبلیاش آمد، اتفاقاً نصفههای همان شب از صدای دادوبیداد از خواب پرید. غلام مخصوص خودش را خواست. گفت: «این صداها از کجاست؟» گفت: «از بیرونی.» گفت: «برو ببین چه خبر است.» غلام رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت: «قربان امشب یک مرد با زنش در بیرونی مهماناند. بعد از نصف شب از صدای حرف، مرد بیدار میشود میبیند قراولهای دم در یکی روی این زانوی زنش نشسته، یکی روی آن زانوش. به غیرتش برمیخورد، بنای دادوبیداد را میگذارد.»
پادشاه اوقاتش تلخ میشود به غلام میگوید: «برو گردن هر دو قراولها را بزن». غلام وقتی میآید گردن آنها را بزند میبیند زن عجزولابه میکند که بابا ما را مهمان کردید که بچههایمان را تو دامنمان بکشید؟ باید اول مرا بکشی بعد بچههایم را»
غلام برمیگردد تفصیل را به پادشاه میگوید. پادشاه میگوید: «بروید مهمانها را بیارید.» مهمانها را به حضور پادشاه میآورند. پادشاه میپرسد: «چه خبر است؟» مرد جواب میدهد که ما را بهحکم شاه مهمان کردند، نصفهشب بیدار شدم دیدم قراولهای دم در تو دامن زنم نشستهاند! دادوبیداد راه انداختم؛ غلام به امر پادشاه آمد آنها را بکشد، زنیکه برای اینکه آنها را خلاص کند، دروغی میگوید سعدم و سعیدم و اینها بچههای مناند.»
پادشاه وقتی اسم سعد و سعید را میشنود تکان میخورد، رو میکند به زن که ای زن این شوهر تو چه میگوید؟ زن میگوید: «قبلۀ عالم این شوهر من نیست، من زن پادشاه فلان ولایت بودم، یک مردی آمد و شوهرم را گول زد و جای او را گرفت. ما هم ناچار شبانه از شهر بیرون آمدیم، در توی راه به یک رودخانهای رسیدم، آمدیم بچههایمان را از رودخانه رد کنیم، یکیش را شیر قاپید، یکیش را هم آب برد، بعد من و شوهرم آمدیم تو یک خرابهای. این مرد سواره رد میشد چشمش که به من خورد به اسم اینکه زنم میخواهد بزاید، مرا همراه خودش برد که زنش بزاید و من برگردم. ولی دیدم مرا گول زده و تا حالا مرا بهزور نگاه داشته، دیروز ما گذرمان به این شهر افتاد. دروازهبان گفت بهحکم پادشاه باید شب اول را در قصر مهمان باشیم، ما هم آمدیم، من وقتی وارد شهر شدم یاد شوهرم و بساط پادشاهی خودمان افتادم. خواب از چشمم دور شد.»
«دراینبین قراولهای دم در مشغول صحبت بودند. من هم بیخیال گوش میکردم، دیدم اینیکی به آنیکی میگوید: «رفیق اگر میخواهی خوابت نبرد باهم صحبت کنیم تو از شرححال خودت برای من بگو من هم از شرححالم برایت بگویم تا خواب از سرمان در برود.» گفت: «خیلی خوب» آنیکی که بزرگتر بود شروع کرد به صحبت، گفت: اسم من سعد است مرا که میبینی حالا قراول و کشیکچی هستم، پدرم پادشاه بوده و بساطی داشته، ازقضا به این پادشاه خودمان هم بیشباهت نبوده. روزی مردی آمد و او را گول زد، جای او را گرفت. پدرم با مادرم من و یک برادر دیگر که اسمش سعید بود از شهر آمدند بیرون رفتند تا رسیدند به یک رودخانه، دید ما نمیتوانیم رد شویم، پدرم مرا بغل کرد آورد که از آب رد کند شیری از جنگل حمله کرد، برادر مرا قاپید و پدرم هم دستش لرزید و حواسش پرت شد و مرا به آب داد. ازآنجاکه عمرم به این دنیا باقی مانده بود سر سه فرسخی دشتبانی مرا دید و از آب بیرون کشید مرا به فرزندی قبول کرد تا حکم پادشاه در آمد که باید جوانهای 16 و ۱۷ ساله بهنوبت قراول بدهند و مرا فرستاد اینجا».
«آنیکی تا این حرف را شنید گفت: «ایوای تو برادر منی! من همان سعیدم. وقتیکه شیر مرا قاپید، یک میدان راه آن طرف جنگل، یک شکارچی مرا به دهن شیر دید دلش سوخت شیر را با تیر زد و مرا خلاص کرد و بهجای فرزندش به خانهاش برد. تا حالا که خدا را شکر چشمم به چشم تو روشن شد.»
«ای پادشاه وقتیکه این حرفها را از این دوتا میشنیدم نمیدانی چه حالی به من دست داد بیاختیار دویدم بیرون گفتم: «بچهها شما پسرهای من هستید.» اینها را آوردم تو روی زانویم نشاندم با اینها درد دل میکردم. سعدم، سعیدم میگفتم، که این مرد بیدار شد و بنای دادوبیداد را گذاشت. آنوقت غلام شما آمد که پادشاه گفته: اینها را باید بکشم.»
مطلب که به اینجا رسید پادشاه که تا این دقیقه به هزار زحمت خودش را نگاه داشته بود بیطاقت شد و گفت: «ای زن تو زن و مادر بچههای من هستی. صد هزار شکر که یکدفعه به شما رسیدم.»
دیگر نمیدانید چه حال خوشی به پادشاه وزن و بچههاش دست داده بود. مردیکۀ سوار از دیدن این اوضاع و شنیدن این حرفها دل تو دلش نبود. مثل بید میلرزید. بالاخره شاه دستور داد که تو یک چاهی حبسش کنند تا دیگر چشم طمع به مال صاحب دار ندوزد.
اهل شهر وقتی ملتفت مطلب شدند به اقبال پادشاه، هفت شبانهروز شهر را آئین بستند و چراغانی کردند. شاه اول کاری که کرد فرستاد آن شکارچی و دشتبان را آوردند در مقابل این محبتی که به پسربچههایش کرده بودند یکی را وزیر دست راست کرد و یکی را وزیر دست چپ.
قصۀ ما به سر رسید. امیدوارم همانطوری که بعد از چهل سال یعقوب به گمشدهاش رسید و پادشاه به زن و بچههاش، همۀ ما به مراد و مطلبمان برسیم، بهحق صافان و پاکان.