افسانه ایرانی
بُزی
داستان کهن ایرانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند.
یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند. وقتی این بز را خرید، قرار گذاشت هرروز یکی از پسرها صبح، بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله ببندش.
روز اول، نوبت پسر بزرگی بود. بز را توی چمنها چراند، سیر و پر خوراند تا غروب شد. غروب که شد گفت بزی سیر شدی؟ گفت بله آنقدر خوردم که توی شکمم بهاندازۀ یک برگ جای خالی باقی نمانده. پسر گفت حالا که اینطور است برویم خانه. طناب بزی را گرفت و آوردش خانه بردش توی طویله به بستش، آمد توی اتاق پهلوی باباش.
باباش پرسید بچه جان بزی خوب سیر شد؟ گفت بله آنقدر خورده که جای یک برگ هم توی شکمش نیست. پدر برای اینکه خوب مطمئن بشود، رفت توی طویله از پزی پرسید سیر شدی؟ بزی گفت چه جور سیر شدم. مگر تو سنگ و کلوخ علف پیدا میشود که من بخورم سیر بشم؟ مرا برد وسط سنگ و کلوخها بست. هی ای نور و آنور جستم علفی گیرم نیامد بخورم.
پدر اوقاتش تلخ شد، نیم ذراع را ورداشت به هوای پسر بزرگ که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم این حیوان را ببر سیر کن، اینجوری حرف مرا شنیدی؟ حیوان را گرسنه گذاشتی، حالا دروغ هم میگویی؟
پسر آمد حرف بزند پدر جرش گرفت. گفت یا الله از خانه من برو بیرون. پسر ناچار آمد بیرون.
فردا نوبت به پسر دومی رسید. خیاط گفت بچه جان، تو دیگر مثل برادرت نکن، این حیوان را ببر تو سبزهها بچران بگذار سیر و پر بخورد. پسر گفت ای به دیدۀ منت. بزی را آورد توی صحرا و انداختش به «قصیل» تا غروب آفتاب. گفت بزی سیر شدی؟ اگر سیر شدی، برویم خانه. گفت آره آنقدر سیر شدم که نگاه به علف میکنم بدم میآید.
پسر بز را آورد خانه و بردش بستش تو طویله. باز خیاط پرسید بچه جان بز خوب سیر شد؟ گفت: بله آنقدر خورد که دیگر نگاه به علفها میکرد بدش میآمد. گفت بگذار خودم بروم ازش بپرسم. خیاط آمد تو طویله پرسید بزی سیر شدی؟ گفت چه جور سیر شدم! مگر به دیوار باغ علف سبز میشود که من بخورم سیر بشوم؟ مرا برد کنار دیوار باغ بست هی اینطرف و آنطرف پوز زدم، چیزی گیرم نیامد بخورم. پدر اوقاتش تلخ شد نیمذرع را ورداشت به هوای پسر وسطی که ای دروغگو مگر من نگفتم این حیوان را ببر سیر کن، اینجوری حرف مرا شنیدی، حیوان را گشنه گذاشتی، حالا دروغ هم میگویی؟! پسر آمد حرف بزند پدرش بیخ خرش را گرفت و گفت: «یا الله» تو هم از خانه من برو برون، پسر هم ناچار بیرون آمد.
فردا نوبت به پسر سومی رسید، پسر کوچک. خیاط گفت: بچه جان! تو دیگر مثل آن دو تا نکن. این حیوان را بگذار بعد از دو روز یک علف سیری بخورد. پسر گفت به چشم. بزی را برد به صحرا، کردش توی سبزهها گفت: بزی تا میتوانی بخور. بزی تا غروب چرید. آنوقت، پسر گفت اگر سیر شدی برویم به خانه. گفت همچون سیر شدم که دیگر از علف زده شدم. گفت حالا که اینطور است برویم خانه. طناب بزی را گرفت آورد خانه. بازهم خیاط از پسرش پرسید بچه جان بزی سیر شد؟ گفت بله آنقدر خورده که از علف زده شد. گفت بازهم احتیاط کنم ازش بپرسم، رفت طویله از بزی پرسید سیر شدی؟ گفت مگر آب رودخانه علف میآورد که من بخورم سیر بشوم؟ پسرت مرا برد کنار رودخانه بست. من امروز دیگر رنگ علف و سبزی ندیدم. پدر اوقاتش تلخ شد و این پسر را مثل آن دوتا از خانه بیرون کرد.
حالا دیگر خیاط ماند و بز. فردا صبح گفت، بزی امروز دیگر خودم میبرمت صحرا، تو علفها ول میکنمت تا شکمی از عزا دربیاوری. فردا شد، بزی را برد صحرا ولش کرد توی چمن، جاهایی که علفهای تروتازه زیاد بود. تا آفتاب زردی، بز میچرید، آنوقت خیاط گفت بزی سیر شدی؟ گفت بله آنقدر سیر شدم که تا یک هفته دیگر هم میل به علف ندارم. خیاط خوشحال شد و بزی را آورد خانه برد توی طویله بستش.
وقتیکه خواست از طویله بیاید بیرون نه اینکه عادت کرده بود از بزی بپرسد سیر شدی، ازش پرسید بزی امروز دیگر سیر شدی؟ بزی هم نه اینکه عادت کرده بود دروغ بگوید! گفت چطور سیر شدم؟ مگر زمین شورهزار علف بیرون میدهد که من بخورم سیر بشوم.
خیاط ماتش برد؛ فهمید که این بز، از روز اول دروغ گفته و این بچههایش را بیخودی از خانه بیرون کرده. به بزی گفت صبر کن حقت را کف دستت بدهم، بدجنس دروغگو! بچههای مرا بیابان مرگ کردی، بلائی به سرت بیاورم که تا دنیا دنیاست شرحش را از سینهبهسینه بسپرند، و از ورق به داستان بنویسند.
فردا صبح زود آمد آب آورد، سر بزی را خوب با آب خیس کرد، بعد تیغ هندی را دست گرفت، سر بزی را از ته بتراشید، درست مثل کف دست که برای نمونه یک مو هم توش پیدا نشود. آنوقت شلاق را ورداشت و افتاد به جانش حالا نزن کی بزن. بزی به «جیغوویغ» افتاد و بیطاقت شد و از حرصش میخ طویلهاش را کند چهارتا دستوپا داشت چهارتا دیگر هم قرض کرد و فرار کرد و رفت.
بچهها رفتند، بزه رفت. خیاط ماند و خانه و دکان خالی، غصهدار صبح تا غروب تو دکان هی با خودش حرف میزد و فکر و خیال میکرد. شب توی خانه یکگوشه، کز میکرد. حالا چند کلمه از سرگذشت بچهها بشنوید.
پسر بزرگ که از خانه آمد بیرون، رفت به یک شهر دیگری و رفت دکان یک مسگری شاگرد شد. محکم به کار چسبید، احترام استاد را نگاه داشت تا فوتوفن مسگری و سفیدگری را یاد گرفت. یک روز آمد پهلوی استادش گفت استاد جان «رخصت» استاد گفت «چیه؟» گفت من دلم تنگ شده میخواهم دستت را ببوسم و بروم از این شهر بیرون. استاد گفت چه ضرر دارد؟ دست حق به همراهت، هر جا میروی برو. من چون از تو راضی بودم، یک دیگ و یک کفگیر به تو یادگاری میدهم، به شرطی که قدرش را بدانی. گفت مگر چیست که قدرش را بدانم؟ گفت خاصیت غریبی دارد. خاصیتش این است وقتی کفگیر را به دیگ میزنی و می گوئی غذا حاضر بشود. بهاندازۀ جمعیتی که هستند از دیگ پلو و خورشهای جورواجور با بشقاب درمیآید. دور سفره چیده میشود و هر بشقابی هم که تمام شد خودش میرود تو دیگ دوباره پر بیرون میآید که صاحبش سیر بشود.
پسر دیگ و کفگیر را گرفت و دست استاد را بوسید و راه افتاد، با خودش گفت: تمام زحمتهایی که مردم میکشند برای یک تکه نانی است که بگیرند وصله شکمشان کنند، الحمدلله ما به یکچیزی رسیدیم که تا روز قیامت برای تخموترکه و کس و کارمان بس است؛ بلکه از سرشان میآید و از پایشان در میرود. پس حالا که اینطور است بروم به سراغ پدرم. لابد همانطوری که من دلم برای او تنگ شده، دلش هوای مرا کرده، اوقات تلخیش هم تمام شده. راه افتاد، آمد به سراغ پدر.
توی راه به کاروانسرای «مهمان کش» نزدیک ولایتش رسید، رفت تو کاروانسرا. دید جمعیت زیادی از مسافران تو کاروانسرا هستند و هرکدام گوشهای بار انداخته و دیگها و کماجدانها را بار گذاشتهاند و تهیه شام شب را میبینند. او رفت یکگوشهای برای خودش نشست، دیگ و کفگیر را هم جلوش گذاشت. آنهایی که نزدیکتر بودند وقتی دیدندش دیگش را بار نگذاشته دلشان به حالش سوخت. شامشان که دم کشید و حاضر شد به او تعارف کردند، بسمالله بفرما، او هم تعارف اینها را رد کرد گفت: «من میل ندارم شما بفرمائید اینجا، هر چه میل داشته باشید برایتان حاضر کنم.» اینها گفتند: «چطور حاضر کنی؟» گفت بفرمائید تا ببینید.
اینها آمدند دورش نشستند او هم سفرهای پهن کرد. کفگیر را زد به دیگ گفت: «غذا حاضر شو.» که بهاندازه جمعیتی که دور سفره نشسته بودند از دیگ، بشقاب پلوخورشت در آمد، آنقدر تا همه سیر شدند. مردم که او را دیدند تعجب کردند. دهن به دهن گفتند تا به گوش کاروانسرادار رسید. با خودش گفت: هر طوری هست باید دیگ و کفگیر را از چنگ او در بیارم. صبر کرد تا همه خوابیدند. پسر هم خوابید، رفت بالای سرش دید بله یک دیگ و کفگیر را سینۀ دیوار گذاشته، خودش هم مست خواب است. رفت از تو انبارش یک دیگ و کفگیر به همان اندازه درآورد گذاشت جای آنها، آنها را برداشت گذاشت انبار.
صبح که شد مسافرها باروبندیل خودشان را بستند و راه افتادند. او هم راه افتاد، غروب همان روز رسید به شهر خودشان، یکسر رفت در خانه پدرش در زد، وارد شد. پدرش تا چشمش به این خورد اشک شادی تو چشمش حلقه زد پسرش را بغل گرفت، خوشآمد گفت و شکر خدا را بهجا آورد. احوالپرسی کرد که خوب پسر جان، بگو ببینم این مدت کجا بودی؟ چهکار میکردی؟ چه برای ما سوغات آوردی؟
پسر گفت: در فلان شهر بودم، مسگری میکردم، یک دیگ و یک کفگیر هم برات آوردم. گفت خوب، مسگری هنر خوبی است نون و نوا هم دارد؛ اما سوغات دیگری گیر نیاوردی که دیگ و کفگیر آوردی؟ گفت این دیگ و کفگیر به دنیایی میارزد، برای اینکه هر جور خوردنی که بخواهی فرمان میدهی و کفگیر را به دیگ میزنی برات حاضر میشود. حالا تو فردا تمام قوموخویشها را وعده بگیر تا من هنر این را نشانت بدهم. پدر گفت خیلی خوب.
فردای آن روز قوم و قبیله را وعده گرفت. سر صلوة ظهر همه آمدند او هم سفرۀ کلانی انداخت و دیگ و کفگیر را آورد میدان و با آبوتاب مخصوصی کفگیر را به دیک زد، فرمان غذا داد، دید خبری نشد. ایوای چرا اینجور؟ قایمتر زد. محکمتر گرفت دید اصلاً خبری نشد. خودش خجالت کشید و پدرش اوقاتش تلخ شد، قوموخویشها او را مسخره کردند و خندیدند و رفتند. پسر رفت تو فکر و فهمید صاحب کاروانسرا دیگ و کفگیرش را زده.
اما پسر دومی از پیش پدر که رفت، رفت یکجایی پهلوی آسیابانی شاگرد شد، دل به کار داد، احترام آسیابان را نگه داشت. بعد از مدتی به آسیابان گفت: اگر اجازه بدهی من چون خیلی وقت است پدرم را ندیدهام دلم براش تنگ شده خوب است بروم او را ببینم.
آسیابان گفت: «بسیار خوب، چون من از تو راضی هستم، در این مدت هم به صدق و صفا پهلوی ما بودی من یک خر به تو میدهم اما بپا نزنیش، چیزی هم بارش نکنی.» گفت: «همچو خری به چه درد من میخورد؟» گفت: «ها تو خبر نداری، این از آن خرهاست که اشرفی به تو میدهد.» گفت: «چطور؟» گفت اینطور که یک چادرشب پهن میکنی روی زمین. این زبانبسته را هم میبری وسط چادرشب. بعد دست راستت را بلند میکنی سه دفعه این ورد را میخوانی: «اچ چی، مچ چی، لاترچچی» خر بنا میکند عرعر کردن و طلا ریختن. گفت مگر شکم خر ضرابخانه است؟ گفت اینها را دیگر من نمیدانم. خاصیت این خر این است.
پسر خوشحال شد، سر و روی آسیابان را بوسید و آمد بهطرف ولایتشان. دست بر قضا او هم رسید به کاروانسرای مهمان کش رفت تو کاروانسرا، میخ طویلۀ خر را بالای سرش کوبید، نشست با مسافرها به صحبت کردن، تا وقت شام رسید و این به آنها تعارف کرد که هرچه میخواهید بگوئید کاروانسرادار بیارد، همه هم مهمان من. فرصت هم نداد کسی جواب تعارفش را بدهد. خودش کاروانسرادار را صدا کرد گفت: بگو برای ما چند تا مرغ بریان و یک دوری خاگینه عسل و یک لواش و چند تا کلوچه بیاورند.
کاروانسرا رفت و آورد ولی تعجب کرد که این لوطی که اینطور ولخرجی میکند کیست. بعد از شام و شبچره همینکه خواستند بخوابند کاروانسرادار آمد بهحساب و کتابش برسد، از او مطالبة پول کرد و او هم گفت اینجا بنشین من الآن پولت را میدم، به خیال خودش کاروانسرادار را آنجا نشاند خودش خر را برد یک کناری خلوت کرد و ورد را خواند، یک خرده اشرفی جمع کرد آمد سر جای اولیش. ولی از این نکته غافل بود که کاروانسرادار زاغ سیاه او را چوب زد و فهمید کجا رفت و چهکار کرد. نصفههای دل شب که همه خواب بودند، آمد از تو طویلهاش یک خر به شکل همین خر آورد و بهجای آن خر بست و آن را برد تو طویلهاش.
صبح مسافرها راه افتادند. او هم راه افتاد، غروب همان روز رسید به خانه. پدر و برادر از دیدنش شاد شدند و خوشحالی کردند. پدر ازش پرسید خوب بگو ببینم این مدت کجا بودی و چهکار میکردی؟ چی برای ما سوغات آوردی؟ گفت: «فلان جا بودم. آسیابانی میکردم. یک خر هم برات سوغات آوردم.»
پدر گفت: «خر برام سوغات آوردی، میخواستی یکچیزی بیاوری که اینجا کمیاب باشد. چیزی که فراوان است توی این شهر خر!» گفت: این از آن خرها نیست، خاصیت این خر این است و این. حالا تو فردا تمام قوموخویشها را خبر کن تا من هنر این خر را نشان بدهم. پدر هم تمام قوموخویشها را خبر کرد، از بزرگ و کوچک جمع شدند. پسر بنا کرد از حال و هنر خر تعریف کردن. بعد وسط حیاط، چادرشب را پهن کرد و خر را با طولوتفصیل تمام آورد وسط چادرشب و دستش را بلند کرد و ورد را خواند: «اچ چی، مچ چی، لاترچچی» ولی هیچ فایده نداشت. نه خر عرعری کرد و نه یک پول سیاه داد بیرون. پسر خجالت کشید، پدر اوقاتتلخ شد، قوموخویشها مسخرهبازی درآوردند و رفتند. آنوقت فهمید که کاروانسرادار خرش را عوض کرده.
اما پسر سوم، این را هم وقتی پدرش بیرون کرد رفت تو یک شهری شاگرد خراط شد. چون خراطی ریزهکاری و نازک کاریش زیاد بود از آن دو برادر دیگر بیشتر پهلوی استاد ماند. درین ضمن، آنهایی که اهل ولایتش بودند و به این شهر میآمدند این را هم میشناختند، آنچه از حال آن دو برادر شنیده بودند خصوصاً از حقهای که کاروانسرادار بهشون زده بود برایش تعریف کردند.
باری، وقتی خوب صنعت خراطی را یاد گرفت روزی رفت پهلوی استاد، ادب و احترام گذاشت، زمین بوسی کرد. گفت استاد جان اگر رخصت بدهی من دلم هوای پدرم را کرده و میخواهم بروم او را ببینم، دنیاست! مبادا چشمش را هم بگذارد و من یکدفعه دیگر چشمم تو چشمش نیفتد. خراط گفت: «بسیار خوب، چون شاگردی مرا از دلوجان کردی، من هم یک چیز خوب به تو یادگار میدهم و آن کیسهای است که توش یک چماق است.»
پسر گفت: «چماق به چه درد من میخورد؟» گفت: «ها! چماق به چه دردت میخورد؟ به خدا اگر دنیا را داشته باشی و چماق نداشته باشی کارت زار است. خصوصاً این چماق که خاصیتش این است هر جا که گرفتار شدی یا خواستی حق خودت را از کسی بگیری که زورت بهش نمیرسد دست روی کیسه میگذاری و می گوئی: «چماق از کیسه در آ» که چماق از کیسه درمیآید و به سر مدعی تو میخورد تا لهولورده و هلاکش کند.»
پسر خوشحال شد و راه افتاد.
این هم مثل آن دو برادر، وسط راه به کاروانسرای مهمان کش رسید. رفت یکگوشهای نشست و کیسه و چماقش را گذاشت جلوش و بنا کرد تعریف کردن. جمعیت هم دورش را گرفتند. دید کاروانسرادار هم در میان اینهاست گفت: «ای مردم توی دار دنیا خلقتهای عجیبوغریب است که آدم وقتی میشنود ماتش میبرد، ازجمله میگویند دیگ و کفگیری هست که هر جور خوردنی که دلت بخواهد از توش درمیآید. میگویند خری هست که عرعر میکند و اشرفی بیرون میدهد، من ندیدم، شنیدم؛ اما آنچه توی این کیسه دارم رودست همۀ آنهاست.»
کاروانسرادار خوشحال شد، به خودش گفت ما که آن دوتا را گیر آوردیم باید به هر شیوهای هست این را هم گیر بیاوریم. صبر کرد تا تمام مسافرها خوابیدند، آمد بالای سر پسر دید خواب است و کیسه زیر سرش است. خوشحال شد، یواشکی دستش را برد بهطرف کیسه که بکشد از زیر سر پسر بیرون …
نگو پسره خودش را زده بود به خواب. تا دست مردک رفت بهطرف کیسه که پسر مچش را گرفت و گفت: «چماق از کیسه در آ» که چماق آمد بیرون، حالا نخور تو سر این کی بخور. کاروانسرادار گفت غلط کردم نمیخواهم. گفت غلط کردم ندارد، برو دیگ و کفگیر و خر را هم زود بیاور. گفت: «دیگِ چی؟ خرِ چی؟» گفت پس بخور. کاروانسرا دید چماق رحم ندارد گفت: «میدهم.» گفت زود. خلاصه خر و دیگ را گرفت و همان شبانه راه افتاد، به سمت خانه.
صبح رسید، در زد. آمدند در را روش باز کردند. پدر خوشحال شد. برادرها شاد شدند آوردندش تو. دورهم نشستند، ناشتائی آوردند. پدر پرسید خوب بگو ببینم کجا بودی و چهکار میکردی؟ سوغات چی آوردی برای من؟
گفت: فلان شهر بودم خراطی میکردم و سوغات هم یکچیز حسابی آوردم. گفت چه چیز حسابی؟ گفت «چماق». گفت مگر من نمیتوانستم یک شاخه از درخت بکنم، یک چماق درست کنم که برای من چماق آوردی؟ گفت: این از آن چماقها که دیدی نیست. از برکت همین چماق بود که من دیگ و خر برادرها را گرفتم.
بعد شروع کرد تفصیل را از سرتاپا نقل کرد. پدر و برادرها خوشحال شدند گفتند: «حالا باید این چیزها را به رخ قوموخویشها بکشیم تا بدانند ما دروغ نگفتیم.»
برای ظهر، پدر تمام قوموخویشها را به ناهار وعده گرفت. پسر بزرگ دیگ و کفگیر را گذاشت میدان، تمام جمعیت را خوراک داد. بعد آن یکی چادرشب را پهن کرده و خر را آورد میان و اشرفیها را میان کس و کارش قسمت کرد، خلاصه تا دل شب بگووبخند داشتند. آنوقت پا شدند و رفتند خانه هاشون.
شب دوم که خودشان دورهم بودند از هر طرف صحبت میکردند. پسر بزرگ خیلی باملاحظه و ترسولرز پرسید بابا، من هر چیزی را تو این خانه سر جایش میبینم جز بزی را، آن کجاست؟ پدر، از شما چه پنهان، یکخرده از بچهها خجالت کشید و گفت: بله آن بدجنس، دروغگو از آب درآمد. من هم سزاش را دادم، سرش را تراشیدم و کتک مفصلی بهش زدم. آن هم فرار کرد. از قراری که شنیدم از اینجا که فرار میکند میبیند با سر تراشیده جلو سروهمسر نمیتواند سر دربیاورد میرود بیابان توی لانۀ روباهی قایم میشود. وقتی روباه میرود خانهاش، میبیند از ته لانه تو تاریکی یک جفت چشم برق میزند و زلزل به او نگاه میکند. از ترسش پا را میگذارد به فرار. وسط راه به یک خرس میرسد. خرسه میگوید: «آ شیخ روباه کجا؟» میگوید: «آمدم بروم تو خانهام دیدم یک جانور عجیبوغریبی آنجاست.» خرس میگوید: «برگرد برویم بیرونش کنیم.» وقتی برمیگردند خرس هم از او میترسد، دوتایی فرار میکنند.
توی راه به یک زنبوری میرسند زنبور میبیند آ شیخ و کدخدا (روباه و خرس) دارند فرار میکنند. ازشان میپرسد کجا با این عجله؟ آنها تفصیل را میگویند. زنبور میگوید: «برگردید من شما را از شرش راحت میکنم.» اینها میگویند ما با این هیکل ترسیدیم نتوانستیم نُطق بکشیم، تو چه میکنی؟ زنبور گفت: «فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!»
خرس و روباه روی زمین، زنبور هم روی هوا راه افتادند بهطرف سوراخ روباه. آنها با ترسولرز درِ لانه ایستادند. زنبور، وزوزکنان رفت تو، یک گردش هوائی کرد بعد وسط سر تراشیدۀ بز نشست، یک نیش حسابی زد که سر بز آتش گرفت و تو جلزوولز افتاد و شیونکنان آمد بیرون مثل برق و باد سر به بیابان گذاشت و تا حال کسی نفهمیده است چطور شد و کجا رفت!
پسرها غشغش زدند به خنده. پدر گفت درهرصورت ما کارمان را تو دنیا کردیم و حکم آفتاب لب بام را داریم؛ اما شما بچهها قدر این چماق را بدانید.
قصۀ ما تمام شد. بالا رفتیم ماست بود. پائین آمدیم دوغ بود، قصۀ ما دروغ بود، بالا رفتیم دوغ بود، پائین آمدیم ماست بود قصۀ ما راست بود.