کتاب داستان کودکانه
چه کسی مرا ترساند؟
در جستجوی شگفتیها باش!
مترجم: فاطمه به آبادی
سلام بچهها!
وقتی این کتاب را میخواندم، یاد بعضی از کارهای شما بچههای عزیز افتادم. دوست دارید یکی از آنها را برای شما تعریف کنم؟
– میپرسید شما را از کجا میشناسم؟
راستش، تمام بزرگترها چنین خاطرهای از کودکی شما دارند. حالا خوب گوش کنید تا خودتان هم یادتان بیاید.
شما زمانی که خیلی کوچولو بودید و هنوز زبان باز نکرده بودید، به همهچیز با دقت نگاه میکردید. بعد که حرف زدن را یاد گرفتید، با نگاه به هر چیز میپرسیدید: «این چیه؟»، «اون چیه؟» «اون کیه؟». حتی بعضی وقتها برای اینکه چیزی را بشناسید، کارهای تقریباً خطرناکی میکردید. مثلاً انگشت خود را روی چشم مادرتان فشار میدادید و میپرسیدید: «این چیه؟» و او با چه مهربانی و سرعتی باید دستتان را کنار میکشید و جوابتان را میداد.
خلاصه، خیلی کنجکاو بودید و اینقدر سؤال میکردید که گاهی بزرگترها وقت نمیکردند جواب شما را بدهند. حالا به یاد آن روزها، یک سؤال از شما دارم.
آیا هنوز همانقدر کنجکاو هستید؟ حالا که کتاب خواندن هم یاد گرفتهاید، به دنبال شناخت شگفتیهای دنیا هستید؟ اگر جوابتان «بله» است، یک خبر خوب برای شما دارم. شما در این کتاب میتوانید مثل آن زمانها با دقت نگاه کنید و با چیزهای جدید آشنا شوید و این بار از خودتان سؤال کنید، فکر کنید و به جواب برسید. پس، موقع خواندن این کتاب هر جا که سؤالی پیش میآید، فکر کنید و ببینید شما زودتر به جواب میرسید یا شخصیت داستان «ماریس»
به نظر من، چون شما بهتر فکر میکنید، زودتر هم به جواب میرسید.
موفق باشید
فاطمه به آبادی
به نام خدا
یک مرغ مگسخوار در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد.
یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
او همینجوری سکسکه میکرد که ناگهان متوجه شد دوتا چشم قرمز، بدجوری او را نگاه میکنند. او که از ترس قلبش تند تند میزد، گفت: «وای، چه کسی مرا ترساند؟»
اما یک اتفاق جالب افتاده بود! «حدس بزن چه اتفاقی؟» بله، سکسکهی ماریس قطع شده بود.
آیا آن چشمها سکسکهی او را قطع کرده بود؟
ماریس تصمیم گرفت بفهمد آن چشمها مال چه کسی بوده است.
او شروع کرد به پرواز کردن در دشت و جنگل تا صاحب آن چشمها را پیدا کند. او چشمهای زیادی پیدا کرد. اولین چشمهایی که پیدا کرد، رنگشان شباهتی به چشمهایی که دیده بود، نداشت.
ماریس با خودش گفت: «حالا، این چشمها مال کیه؟»
بله، آن چشمها مال یک میمون بود. اسم آن میمون «مارسل» بود.
مارسل دوست داشت از درختها آویزان شود.
دومین چشمهایی که ماریس پیدا کرد، خیلی از هم فاصله داشتند. ماریس با خودش گفت: «حالا، این چشمها مال کیه؟»
بله، آن چشمها مال یک مار بود. اسم آن مار «سیس» بود.
بعضی وقتها، سیس، اشتباهی دور خودش گره میخورد.
سومین چشمهایی که ماریس پیدا کرد خیلی بزرگ بودند.
ماریس دوباره با خودش گفت: «حالا، این چشمها مال کیه؟»
بله، آن چشمها مال یک یوزپلنگ بود. اسم آن یوزپلنگ «یوشیکا» بود.
یوشیکا دوست داشت کنار رودخانه در سایهای بنشیند و خالهایش را بشمارد.
ماریس به رودخانه نگاه کرد و دو تا چشم زردرنگ و آبکی دید.
با خودش گفت: «حالا، این چشمها مال کیه؟»
بله، آن چشمها مال یک ماهی گوشتخوار بود. اسم آن ماهی «میتو» بود.
میتو خیلی شکمو بود و دائم به دنبال خوراکی میگشت.
چشمهای بعدی، اصلاً شباهتی به چشمهایی که او را ترسانده بودند، نداشت. آنها خیلی روشن و براق بودند.
ماریس با خودش گفت: «حالا این چشمها مال کیه؟»
بله، آن چشمها مال یک توکا (یک نوع پرنده) بود. اسم آن توکا «توتو» بود.
توتو دوست داشت همه، نوک بزرگش را ببینند.
ماریس، خسته و گرسنه به سمت دشت پر از گل برگشت. او در حال خوردن شهد یکی از گلها بود که دوباره آن چشمها را دید.
با خوشحالی فریاد زد: «این چشمها، همان دو تا چشمِ قرمزی هستند که دنبالشان میگشتم.»
به نظر شما آن چشمهای قرمزرنگ مال کی بود؟
بله، آن چشمهای قرمزرنگ مال یک قورباغهی درختی بود. اسم آن قورباغه «قورقوری» بود.
ماریس به قورقوری گفت: «از تو متشکرم که مرا ترساندی.» «تو سکسکهام را قطع کردی.»
قورقوری گفت: «من هم از تو ترسیدم.» «ولی فکر کردم بهتر است یکجوری نگاهت کنم تا بترسی و سکسکهات قطع شود.»
ماریس میدانست که اگر دوباره سکسکهاش بگیرد، دوستش قورقوری به او کمک میکند.
اما تصمیم گرفت از این به بعد غذایش را خیلی آرام بخورد تا سکسکهاش نگیرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)