کتاب داستان کودکانه
تونل دریایی
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، پسر دریانوردی به نام «جسور» زندگی میکرد. جسور در یکی از سفرهای دریایی خود تعریف میکند که:
در یکی از سفرهایم، طوفان، کشتی ما را از بین برد و ما با زحمت زیاد کشتی را بهسوی جزیرهای حرکت دادیم.
به نزدیک جزیرهای رسیدیم. نزدیک ساحل سنگهای بزرگی بود که کشتی ما به آنها نزدیک میشد. ناخدا با دیدن سنگها فریاد زد: آهای دوستان! الآن کشتی ما به صخرهها برخورد میکند. هرچه زودتر داخل آب بپرید.
همۀ ما داخل آب پریدیم و کشتی به صخرهها برخورد کرد و از بین رفت. ما شناکنان خود را به ساحل رساندیم و مدتی در کنار ساحل به خواب رفتیم.
اطراف ما را بقایای کشتیهای غرقشده، احاطه کرده بود. رو به روی ما دریا و پشت سر ما پر از تختهسنگهای عظیم بود. تقریباً چیزی برای خوردن نداشتیم، دوستانم دیگر طاقت نیاوردند و شروع به خوردن گیاهان اطراف خود کردند؛ اما لحظهای بعد درحالیکه بهشدت مریض شده بودند جان سپردند. چون تمام علفها سمی بود.
توسط چوبهایی که در کنار ساحل بود قایقی ساختم و آن را به درون دریا انداخته و سوار آن شدم. قایق بهسوی تونل دریایی رفت. با خود گفتم: حتماً این تونل به جایی میرسد. سپس قایق را بهسوی دهانۀ تونل هدایت کردم.
داخل تونل شدم؛ اما انتهای آن معلوم نبود. ساعتها گذشت و من از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرورفتم و دیگر متوجه چیزی نشدم.
با صدای جمعیتی از خواب بیدار شدم. گروهی انسان با لباسهای عجیب بالای سرم ایستاده بودند. آنها قایقم را به کنار ساحل بسته بودند. سپس با خوشحالی کلماتی را تکرار میکردند.
نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است. آنها قایق را بر دوش گرفتند و آواز شادی سر میدادند. بسیار تعجب کرده بودم و نمیدانستم چهکار باید کنم. تصمیم گرفتم شادی آنها را خراب نکنم و تا آخرِ ماجرا بروم.
مدتی بعد به دهکدۀ کوچکی رسیدم. آنها مرا در خانهای جای دادند. با نگرانی سؤال کردم در بین شما کسی زبان مرا نمیفهمد؟ یکی از آنها جلو آمد و گفت: بله من میفهمم.
گفتم: اینجا کجاست؟
او توضیح داد که: سالها قبل طوفان، کشتی پدرانشان را به این جزیره آورد.
آنها سالهای اول با محصولاتی که به دست میآوردند زندگی میکردند. ولی هنگامیکه جمعیت زیاد شد دیگر غذایی برای خوردن نداشتند و با سختی زندگی میکردند و تا به امروز که سالهای طولانی از آن روزها میگذرد با سختی زندگی میکنند.
سپس بزرگ قبیله توضیح داد که: «پدرانمان گفته بودند که شخصی از داخل این تونل دریایی خواهد آمد و شما را نجات خواهد داد و ما امروز تو را دیدیم که از داخل تونل بیرون آمدی. پس تو همان فرد هستی. پس ما را نجات بده.» سپس اشیاء قیمتی خود را به من دادند.
تصمیم گرفتم موضوع را با آنها در میان بگذارم. همه را جمع کردم و گفتم: «ای مردم! من هم مثل پدران شما در اثر یک حادثه به این ساحل کشیده شدم. حالا اگر میخواهید نجات پیدا کنید باید به حرفهای من گوش کنید و با کمک همدیگر ازاینجا نجات پیدا کنیم.» همه با خوشحالی قبول کردند.
من هم چون یک دریانورد بودم و پدرم نجار بود، کشتیسازی را میدانستم. سریع دستبهکار شدیم و یک کشتی ساختیم. درحالیکه همگی سوار بر کشتی میشدیم رهسپار دریا شدیم. روزها و روزها گذشت تا به شهری رسیدیم و مردمانی که با من بودند داخل شهر، زندگی جدیدی را شروع کردند.
من هم مدتی در آن شهر بودم و سپس با کاروانی که از سوی کویر به شهر ما میرفت رهسپار دیار خود شدم تا پس از مدتی استراحت، دوباره رهسپار دریا شوم. چون من عاشق دریا و دریانوردی هستم.