داستان دینی کودکان
نوگل پرپر
حضرت علیاصغر (علیه السلام)
به نام خدا
ابرها و ستارهها در آسمان و رود فرات و نخلستان در زمین منتظر بودند که خورشید غروب کند تا آنها بتوانند ادامهی قصهی کربلا را از زبان ماه یا همان عمو هلال بشنوند. ساعتی بیشتر نگذشت که ماه، آسمان را روشن کرد تا مشتاقانِ شنیدنِ ماجرای کربلا به ماه چشم بدوزند و به حرفهایش گوش بدهند. پیش از آنکه ماه شروع کند، ابرها و ستارهها، رود فرات، نخلستان و پرندههایی که جستوخیزکنان از روی شاخهای به روی شاخهی دیگر میپریدند، یکصدا گفتند:
– بگو عمو هلال! بازهم از ماجراهای کربلا برای ما بگو!
ماه، سخن را آغاز کرد و گفت:
– دوستان من! حماسهی کربلا قهرمانهای گوناگونی از کوچک و بزرگ، پیر و جوان و زن و مرد دارد. امشب میخواهم از شهید ششماههی کربلا برای شما حرف بزنم. از کودک شیرخوارهای که پدرش حضرت امام حسین (ع) و مادرش رباب دختر امرءالقیس بود…
ستارهی کوچک بیصبرانه وسط حرف عمو هلال پرید و پرسید:
– اسم او چه بود عمو هلال؟
ماه، آهی کشید و گفت:
– حضرت علیاصغر
ستارهی زرین که در آن نزدیکی بود، گفت:
– این اسم خیلی برایم آشناست.
عمو هلال سری تکان داد و افزود:
– بله. وقتیکه امام حسین (ع) مصیبتهای زیادی دید، یعنی بسیاری از یاران، فرزندان، بستگان و برادرانش شهید شدند؛ با صدای بلند فرمود:
– آیا کسی هست که از حریم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دفاع کند؟ آیا هیچ یکتاپرستی نیست که از خدا بترسد و ما را تنها نگذارد؟ آیا هیچ یاری کنندهای نمانده که به امید به دست آوردن ثواب به ما یاری برساند؟
وقتی زنان، این سخنان را از امام با شنیدند، صدای نالهشان بلند شد! امام حسین (ع) بهسوی خیمهها رفت و آنان را آرام کرد. آنگاه فرمود:
– پسر خردسالم «علی» را به من بدهید تا با او وداع کنم.
آن بزرگوار علیاصغرش را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید، او را به خواهرش سپرد و سفارش کرد که بهخوبی از او مراقبت کند. خواهر امام (ع) به ایشان گفت:
– برادر جان! این کودک بسیار تشنه است و بیتابی میکند. اگر بتوانی جرعهای آب به او برسانی خیلی خوب است!
امام حسین (ع) دوباره علیاصغر را در آغوش گرفت و از خیمه بیرون رفت. علیاصغر هم چنان بیتاب بود.
امام (ع) درحالیکه او را به سینه میفشرد، نگاهی به کودک انداخت و نگاهی به انبوه سپاهیان دشمن. انگار میخواست بگوید:
– این بچه که گناهی ندارد. او چرا باید تشنه بماند؟ اگر به من رحم نمیکنید، به این کودک شیرخوار رحم کنید!
گریههای آن طفل معصوم هم بر دلهای سنگ و سخت مردان یزیدی اثر نکرد. فرمانده سپاه کفر، به یکی از تیراندازان خود که حَرمَله خوانده میشد، اشارهای کرد. او هم که پیشتر، تیرهای خود را زهرآلود کرده بود یکی از آنها را در کمان گذاشت و گلوی علیاصغر را نشانه گرفت.
صدای رها شدن تیر در میان سروصدای لشکریان گم شد؛ اما لحظهای بعد، آن تیر، بر گلوی نازک آن کودک شیرخواره نشست و غنچهی تازه شکفتهی خانوادهی امام حسین (ع) را غرق خون کرد. امام حسین (ع) با اندوه فراوان، تیر را از گلوی فرزندش بیرون کشید. سپس مُشتش را از خون سرخ آن شهید کوچک و نازنین پر کرد و درحالیکه آن خون را بهسوی آسمان میپاشید، فرمود:
– خدایا! خودت میان ما و این مردم که دعوتمان کردند تا یاریمان کنند، اما به نبرد با ما و کشتن ما قیام کردند، داوری بفرما.
– بارالها! هر مصیبتی که بر من وارد شود، برایم آسان است. چه آنکه تو همهچیز را میبینی و [میدانی]. خداوندا! اگر یاری آسمانیات به ما نمیرسد، پس این رنجها و اندوهها را ذخیرهی آخرت ما قرار بده!
گفتهاند حتی یک قطره از خونی که امام حسین از گلوی اصغر گرفت و به آسمان پاشید، به زمین بازنگشت. پس از شهادت حضرت علیاصغر و دلتنگی امام (ع) از این اندوه، آن بزرگوار ندایی آسمانی را شنید که:
– ای حسین! او را واگذار، زیرا خداوند برای او دایهای در بهشت قرار داده است.
با شنیدن خبرِ پرپر شدنِ نوگل امام حسین (ع) و با دیدن پیکر پاک و خونآلودهاش -که هم چون کبوتری سپید و سرخ بر روی دستهای پدر، بیحرکت مانده بود- قلب حضرت زینب (سلام الله علیها) و مادر علیاصغر (ع) یعنی حضرت رباب، آتش گرفت و شور و ولولهای دیگر در خیمهها بر پا شد! صحنهی دلخراشی بود. رباب از حال رفت و حضرت زینب و زنهای دیگر بهشدت مویه میکردند.
امام حسین (ع) با دلی خونین و قلبی اندوهگین، با غلاف شمشیر برای فرزند شهیدش قبر کوچکی آماده کرد، سپس بر پیکر نازنینش نماز گزارد و او را به خاک سپرد.
در این هنگام عمو هلال دید که ابرها گریه میکنند، ستارهها غمگیناند، آب رود فرات از شدت غم بیتاب شده، نخلها ناله سر دادهاند و همهی کسانی که این ماجرای تلخ و تکاندهنده را شنیدهاند، اشک میریزند! عمو هلال هم لحظهای سکوت کرد تا اشکهای خودش را پاک کند! ستارهی کوچک هقهقکنان گفت: «سلام بر علیاصغر شهید!» لحظهای بعد هم ستارهی پرنور، رو به ماه کرد و پرسید:
– پسازآن چه پیش آمد عمو هلال؟
ماه، سینهاش را صاف کرد و پاسخ داد:
– امام حسین (ع) دوباره رو به میدان نهاد.
آن حضرت لباس کهنهای پوشیده بود. چون میدانست که دشمنان، بعد از شهادتش همهچیز را غارت میکنند. صدای امام (ع) که برای خداحافظی بلند شد، همهی زنها و بچهها به گریه افتادند! لحظههای سختی بود. یکی امام را میبوسید، دیگری او را میبویید. یکی خودش را به او میچسباند و یکی سروصورتش را غرق بوسه میکرد.
ناگهان امام (ع) متوجه شد که دخترش سکینه نزد او حاضر نیست. وارد خیمه شد و دید سکینه در گوشهای نشسته، سرش را میان زانوهایش گرفته و زارزار گریه میکند! امام حسین (ع) دخترش را صدا زد. دستی به سروصورتش کشید، او را بوسید و دلداریاش داد. سکینه که دریافته بود بهزودی یتیم میشود، از پدر پرسید:
– پدر جان! تسلیم مرگ میشوی؟
امام (ع) پاسخش داد:
– دخترم! چگونه تسلیم مرگ نشوم، حالآنکه دیگر یار و یاوری برایم نمانده؟!
ستارهها و ابرها یکصدا گفتند:
– ایکاش ما هم در کربلا بودیم و میتوانستیم آن بزرگوار را یاری کرده و در راه او جانفشانی کنیم.
رود فرات، نخلستانها و همهی زمینیان هم همین حرف را زدند!
عمو هلال بغضش را فروخورد و ادامه داد:
– پس از وداع، امام (ع) سوار اسب خویش شد؛ اما هنوز چند قدمی بیشتر از خیمه دور نشده بود که صدایی غم آلوده را شنید. پشت سرش را که نگاه کرد خواهرش زینب را دید. ایستاد.
حضرت زینب گفت:
– برادر جان! از اسب پیاده شو، کارَت دارم!
امام حسین (ع) از روی اسب پایین آمد. حضرت زینب (س) او را در آغوش گرفت، سپس سینه و گلویش را بوسید. آنگاه رو بهسوی مدینه کرد و گفت:
– مادر جان! به سفارش تو عمل کردم!
امام حسین (ع) نگاه پرسشگرانهای به خواهرش زینب انداخت.
حضرت زینب (س)آهی کشید و فرمود:
– مادرمان زهرا (س) به هنگام وفات وصیت کرد که هرگاه در کربلا برادرت را تنها دیدی، گلویش را ببوس و سینهاش را ببوی؛ زیرا گلویش جای شمشیرهاست و سینهاش جای سم اسبها!
خلاصه، هر طور بود برادر و خواهر از یکدیگر جدا شدند!
امام (ع) بهسوی دشمنان رفت و خطاب به آنان فرمود:
– آخر، چرا با من میجنگید؟ آیا سنتی را زیر پا گذاشتهام؟ آیا دین خدا را تغییر دادهام؟ چرا خون مرا حلال میدانید و حرمتم را میشکنید؟!
گفتند:
– اگر با ابن زیاد بیعت کنی و حکومتش را گردن بنهی، به آنچه دوست داشته باشی، میرسی.
امام حسین (ع) پاسخ داد:
– به خدا هرگز دست ذِلّت به شما نمیدهم و همانند بردگان، زیر بار ستم و فرمان طاغوت نمیروم.
دشمنان از هر سو به او هجوم آوردند و با تیر و نیزه و سنگ به او حمله کردند. امام هم مثل شیر با آنان مبارزه میکرد.
لحظهبهلحظه زخمهای پیکر پاک امام (ع) افزایش مییافت. ناگهان سنگی به پیشانی آن بزرگوار خورد و چهرهاش را غرق خون کرد. امام (ع) گوشهی پیراهنش را بالا زد تا خون جبینش را پاک کند که یکی از دشمنان تیر زهرآلودهای را به قلب امام حسین (ع) زد. حضرت اباعبدالله (ع) سر بهسوی آسمان بلند کرد و فرمود:
– خدایا! تو خود میدانی که اینان چه کسی را میکشند…
سپس تلاش کرد تا تیر را از سینهی خویش بیرون بکشد؛ اما نشد! آنگاه درحالیکه میفرمود: «به نام خدا و سوگند به او و به دین جدم رسولالله (ص)» آن تیر را از پشت سر، درآورد! خون بهشدت جاری شد و آن حضرت از روی اسب به زمین افتاد! اسب امام، با نگرانی دور آن حضرت میچرخید…
عبدالله بن حسن پسر برادر امام (ع) بهسرعت بهسوی آن بزرگوار دوید. هر چه عمهاش خواست جلوی او را بگیرد نتوانست! عبدالله به عمویش نزدیک شد و فریاد زد: «به خدا عمویم را تنها نمیگذارم.»
یکی از دشمنان میخواست با شمشیر، ضربهای به امام وارد کند.
عبدالله تلاش کرد مانع او شده و جلوی شمشیر وی را بگیرد. ضربهی شمشیر، دست عبدالله را برید و به پوست آویزان کرد! عبدالله نالهای کرد و به آغوش عمویش افتاد.
امام حسین (ع) به او فرمود:
– ای پسر برادر! استوار باش و صبوری پیشه کن که خداوند بهزودی تو را به پدرت خواهد رساند.
در این هنگام، حرمله تیری بهسوی او پرتاب کرد و بهاینترتیب، عبدالله در کنار عمویش به شهادت رسید!
حضرت امام حسین (ع) غَمگِنانه فرمود:
– خدایا! بارانت را بر این جماعت [دشمنان خدا] مباران و برکات زمین را از آنان بگیر! میان آنها تفرقه بینداز و حکمرانان را از آنان راضی مگردان. اینان ما را دعوت کردند که یاریمان دهند، اما با ما به نبرد برخاستند.
پسازآن، امام (ع) از حال رفت و دشمنان درمانده شدند. نمیدانستند امام شهید شده یا اینکه دیگر توان برخاستن ندارد…
سپس عمو هلال رو به ستارهها و ابرها کرد، نگاهی هم به زمین انداخت و خطاب به همه گفت:
– میدانم که میخواهید دنبالهی ماجرای امام حسین (ع) را بشنوید، اما باید تا فردا شب صبر کنید.
همهی آسمانیها و زمینیها اشکهای خود را پاک کردند و این صدا در همه جای جهان پیچید:
«السلام علیک یا ابا عبدالله… سلام بر تو ای حسین شهید! سلام بر تو ای نو گل پرپر، ای علیاصغر!»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)