داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 1

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم!

داستان کودکانه

کرم حسود

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 2

یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانه‌ی زیبایی را دید که بال‌زنان، در نسیم پرواز می‌کرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم، اما این موجود خوشبخت تا دوردست‌ها پرواز کند و تمام دنیا را ببیند.» و ادامه داد: «و دیگر چه چیزی بیشتر از این می‌خواهد؟! هم بال برای پرواز دارد و هم زیباست؛ اما من بی‌چاره را نگاه کن! نه حال راه رفتن دارم، نه یک رنگ درست‌وحسابی! هیچ‌کس نمی‌تواند بین من و برگ سبز درخت فرق بگذارد.»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 3

کرم حسادت می‌کرد و ناراحت بود. با عصبانیت رو به پروانه کرد و گفت: «برو و لذت بر، نگران من هم نباش!»

پروانه صدای کرم را نشنیده بود؛ اما زود پر زد و رفت. کرم تصمیم گرفت که او هم مانند پروانه شود. با خودش فکر کرد: «من باید پرواز کردن را یاد بگیرم و روی تنم بارنگ‌های مختلف نقاشی کنم تا زیبا شوم.» نگاهی به اطرافش کرد تا چیزی برای رنگ‌آمیزی خود پیدا کند، اما روی برگ، چیز مناسبی وجود نداشت. سعی کرد پرواز کند. خودش را از روی برگ پرتاب کرد و سعی کرد دمش را نیز بالا بیاورد اما با این حرکت فقط به روی برگ دیگری پرتاب شد.

در همان لحظه، کفشدوزکی به طرفش آمد. کرم با خودش فکر کرد: «آهان، چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او می‌خواهم که به من هم یاد بدهد.» پس گفت: «سلام، چه بال‌های قشنگی دارید! می‌توانید به من بگویید که چه طور می‌توانم مثل شما زیبا باشم؟ و آیا به من هم پرواز کردن را یاد می‌دهید؟»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 4

کفشدوزک نگاهی به کرم کرد و آرام گفت: «صبر داشته باش! خیلی زود به آرزوهایت می‌رسی.» و با این حرف به راهش ادامه داد.

کرم با حسادت گفت: «منظورش چه بود؟ خیلی ازخودراضی بود و نمی‌خواست به من چیزی یاد بدهد.»

چند لحظه بعد، زنبوری وزوزکنان از آن نزدیکی‌ها می‌گذشت. او روی برگی نشست. کرم با خودش گفت: «آهان، چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او می‌خواهم که به من هم یاد بدهد.» پس گفت: «سلام، چه بدن راه‌راه قشنگی دارید؟ آیا به من یاد می‌دهید که چه طور می‌توانم مثل شما زیبا باشم؟ می‌توانید به من پرواز کردن را یاد بدهید؟»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 5

زنبور با عصبانیت نگاهی به کرم کرد و گفت: «تو خیلی زود همه‌چیز را خواهی فهمید کوچولو!» این را گفت و رفت.

کرم با حسادت گفت: «منظورش چه بود؟ خیلی ازخودراضی بود و نمی‌خواست به من چیزی یاد بدهد.»

پس‌ازآن پرنده‌ای از راه رسید. کرم بار دیگر با خودش فکر کرد: «چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او می‌خواهم که به من هم یاد بدهد.» پس بار دیگر گفت: «سلام، چه پرهای قشنگی دارید. می‌توانید به من بگویید که چه طور می‌توانم مثل شما زیبا باشم؟ و آیا به من هم پرواز کردن را یاد می‌دهید؟»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 6

پرنده نگاهی به کرم کرد و با بدجنسی پیش خودش فکر کرد که این کرم ابریشم نادان می‌تواند عصرانه‌ی خوش‌مزه‌ای برای جوجه‌هایش باشد. پس با خودش گفت: «بگذار بینم می‌توانم گولش بزنم؟»

پرنده گفت: «من، نه می‌توانم برایت بال درست کنم و نه می‌توانم زیبایت کنم، ولی می‌توانم دنیا را نشانت بدهم. فکر می‌کنم دوست داشته باشی دنیا را ببینی. این‌طور نیست کرم ابریشم کوچولو؟»

کرم با خوشحالی جواب داد: «بله خیلی دوست دارم!»

پرنده‌ی بدجنس گفت: «کرم ابریشم کوچولو، پشت من سوار شو!»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 7

کرم، سوار پرنده شد و همراه او، به‌طرف لانه‌ی او پرواز کرد. ابتدا کرم پشت پرنده را محکم چسبیده بود، ولی کم‌کم خوابش گرفت. درحالی‌که چرت می‌زد از پشت پرنده به پایین پرت شد. در هوا چرخ زد و روی برگی سقوط کرد. ولی هنوز در خواب بود. خیلی زود پوششی کاغذی، نرم و قهوه‌ای‌رنگ او را پوشاند و برای مدتی طولانی به خواب فرورفت.

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 8

در این هنگام پرنده که به لانه‌اش رسیده بود، به جوجه‌هایش گفت: «ببینید چه غذایی برایتان آورده‌ام!» جوجه‌ها با تعجب نگاه کردند و یکی از آن‌ها جیغ زد: «چه غذایی، پدر؟»

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 9

پرنده درحالی‌که پرهایش را تکان می‌داد گفت: «یک کرم خوشمزه» و ادامه داد: «کرم کوچولو، بپر پایین.» اما چیزی در آنجا نبود. این بار، این پدر بود که دستپاچه شده بود و جوجه‌هایش به او می‌خندیدند.

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 10

پدر گفت: «حتماً توی راه انداختمش. تا حالا از این کارها نکرده بودم.» پرنده از لانه پرواز کرد تا کرم را پیدا کند، اما هیچ جا اثری از او نبود. البته چشمش به بسته‌ی کاغذی قهوه‌ای‌رنگی روی برگی افتاد. ولی بدون این‌که غذایی به منقار داشته باشد به لانه‌اش برگشت.

چند روز بعد، کرم از خواب بیدار شد. سعی کرد راهی برای بیرون آمدن پیدا کند. با خودش می‌گفت: «باید از این بسته‌ی تنگ خارج بشوم.» روی برگ ایستاد و کش‌وقوسی به بدنش داد و خمیازه کشید. ناگهان متوجه دو بال زیبایی شد که از دو طرف بدنش بیرون آمده بود. با تعجب از خودش پرسید: «آیا این‌ها واقعاً مال من هستند؟» آن‌ها را تکان داد. بله می‌توانست آن‌ها را تکان بدهد.

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 11

خودش را در قطره‌ی شبنمی نگاه کرد. پروانه‌ی زیبایی را دید که به او خیره شده است. فریاد زد: «کفشدوزک و زنبور راست گفته بودند، چه قدر نادان بودم که به دیگران حسادت می‌کردم» و رو کرد به مورچه‌ای که ازآنجا رد می‌شد و گفت: «از این به بعد، من قشنگ‌ترین پروانه خواهم بود.»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *