فریاد-غول داستان کودکانه

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان

داستان کودکانه

فریاد غول

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی می‌کرد. او روی قله‌ی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانه‌ی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلی‌هایش را از تنه‌ی درخت درست کرده بود و وقتی می‌خواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب می‌کرد و آن را با دو سه تا هورت سَر می‌کشید. وقتی خُرّ و پف می‌کرد، صدایش مثل رعد در کوهستان می‌پیچید.

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 1

در دامنه‌ی کوه، دهکده‌ی کوچکی بود که عده‌ای از مردم در آن زندگی می‌کردند؛ اما همه‌ی مردم ده با غول فرق داشتند؛ آن‌ها اصلاً بزرگ نبودند؛ آن‌ها مثل من و تو بودند. مردم ده از غول می‌ترسیدند. هر وقت که او با قدم‌های بزرگش برای شکار از کوه پایین می‌آمد، همه‌ی مردم به جنگل فرار می‌کردند و یا در خانه‌هایشان قایم می‌شدند و درها را قفل می‌کردند. غول بدقواره گاهی اوقات، وقتی وارد ده می‌شد، روی هر خانه‌ای که پا می‌گذاشت آن را له می‌کرد و همین کارش مردم را بیش‌تر می‌ترساند!

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 2

اما هرچند که او یک غول بزرگ و قوی بود، ولی غول بدی نبود. فقط خیلی‌خیلی تنها بود و تنهایی‌اش برای این بود که مردم وقتی او را می‌دیدند، فرار می‌کردند. گاهی، وقتی تنها توی غارش نشسته بود، صدای اهالی روستا را در مهمانی‌ها و جشن‌هایشان می‌شنید و خیلی دلش می‌خواست که با آن‌ها و مثل آن‌ها باشد.

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 3

یک روز، وقتی‌که غول مثل همیشه در دهکده راه می‌رفت، چشمش به چیزی افتاد که زیر نور خورشید برق می‌زد. انگار آن چیز براق، به او چشمک می‌زد. بالای یک درخت بزرگ که البته در مقابل هیکل غول چندان هم بزرگ به نظر نمی‌رسید، یک جعبه‌ی طلایی قرار داشت.

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 4

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 5

غول خم شد و جعبه را برداشت؛ اما با تعجب دید صدایی از داخل جعبه می‌گوید: «کمک! کمک! من را بیرون بیاور!» غول درِ جعبه را باز کرد. یک کوتوله از آن بیرون پرید و گفت: «متشکرم. متشکرم مرد بزرگ پیکر. من یک کوتوله‌ی جادوگر هستم. در یکی از طلسم‌هایم اشتباه کردم و توی این جعبه زندانی شدم. هر چه فریاد کشیدم، هیچ‌کس نتوانست صدایم را از بالای این درخت بزرگ بشنود.» بعد به‌عنوان تشکر به غول گفت که هر آرزویی داشته باشد، می‌تواند آن را برآورده کند. غول فریاد زد: «من آرزو دارم مثل بقیه‌ی اهالی روستا باشم.» کوتوله گفت: «چه آرزوی مشکلی! تو خیلی بزرگی! ولی باوجوداین، من سعی خودم را می‌کنم.»

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 6

کوتوله چشم‌هایش را بست و یک وِرد خواند. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. غول هم چنان به بزرگی قبل بود. غول وقتی دید کوچک نشده، خیلی ناراحت شد. بااین‌حال، برای کوتوله آرزوی خوشبختی کرد و از او برای تلاشی که کرده بود تشکر کرد و به‌طرف خانه‌اش رفت.

غول وقتی به‌طرف غارش می‌رفت، در میان کوه‌ها متوجه چیز عجیبی شد: همه‌ی چاله‌های آب که موقع پایین رفتن از کوه‌ها از روی آن‌ها رد شده بود، حالا بزرگ‌تر شده بودند؛ آن‌قدر که به بزرگی دریاچه شده بودند! غول نگاهی به آسمان انداخت تا ببیند شاید باران آمده باشد؛ ولی آسمان صاف و آبی بود. بعد اتفاق عجیب دیگری افتاد: پله‌هایی هم که روی کوه برای رسیدن به غارش درست کرده بود، بزرگ‌تر شده بودند. او به‌سختی توانست خودش را از آن‌ها بالا بکشد. بالاخره خسته و نَفََس‌زنان به غار رسید؛ اما نمی‌توانست دستگیره‌ی در را بگیرد. او اصلاً دستش به دستگیره نمی‌رسید.

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 7

غول با خودش فکر کرد: «چه اتفاقی افتاده؟ وِرد کوتوله اشتباه عمل کرده؟ به‌جای این‌که من کوچک شوم، همه‌ی چیزهای اطرافم بزرگ شده!» اما بعد، ناگهان حقیقت را فهمید.

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان 8

بله! هیچ‌چیز بزرگ نشده بود. او بود که کوچک‌ شده بود! وِرد کار خودش را کرده بود. حالا او هم مثل بقیه‌ی مردمِ ده شده بود. او درحالی‌که فکر می‌کرد آیا مردم بازهم از او فرار می‌کنند یا نه، به‌طرف دهکده راه افتاد؛ اما دلیلی برای نگرانی نبود. او بقیه‌ی عمرش را با شادی در کنار آن‌ها گذراند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *