داستان کودکانه
دختر گیس طلا و سه خرس
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری، دختر کوچولویی بود که موهای بلند طلایی داشت. همه او را به اسم گیس طلا میشناختند. گیس طلا و مادرش با همدیگر در یک کلبهی کوچک و دِنج در جنگل زندگی میکردند.
روزی گیس طلا از مادرش پرسید: «از این گلهای زیبا میخواهی؟ اگر بخواهی، کمی برایت میچینم.» مادرش گفت: «خیلی خوشحال میشوم. ولی مواظب باش گم نشوی. خیلی از خانه دور نشو و زود برگرد.» گیس طلا مادرش را بغل کرد و قول داد که مواظب خودش باشد. سبد کوچکش را برداشت و دواندوان به جنگل رفت تا گل بچیند. اول مقداری نرگس زردِ بزرگ جمع کرد و توی سبدش گذاشت. کمی جلوتر، چشمش به مقداری سُنبُل وحشی افتاد و دستهای از آنها چید. بعد، کمی دورتر، گلهای همیشهبهار زیبایی دید. آنها را هم چید و در سبد گذاشت. گیس طلا آنقدر مشغول چیدن این گلهای زیبا بود که از کلبهاش دور افتاد. ناگهان متوجه شد که گم شده است.
نمیدانست به کدام طرف برود. گرسنه و خسته شده بود. درست وقتیکه سرگردان مانده بود، در میان درختان جنگل، چشمش به یک کلبهی کوچک افتاد. بهطرف کلبه رفت و از پنجره، داخل را نگاه کرد. هیچکس در کلبه نبود؛ اما درِ کلبه باز بود. وارد کلبه شد.
داخل کلبه، یک میز با سه تا کاسهی سوپ داغ برای سه نفر چیده شده بود، یک کاسهی بزرگ، یک کاسهی متوسط و یک کاسهی کوچک.
سه تا صندلی هم مقابل هر کاسه، پشت میز قرار گرفته بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی متوسط و یک صندلی کوچک.
گیس طلا آنقدر خسته بود که باید مینشست. اول روی صندلی بزرگ نشست، ولی دید خیلی سفت و ناصاف است و اصلاً راحت نیست. بعد صندلی متوسط را امتحان کرد، ولی آنهم راحت نبود. بالاخره صندلی کوچک را امتحان کرد، ولی گیس طلا برای صندلی کوچک خیلی سنگین بود و تا روی آن نشست، شکست! و بیاختیار گفت: «خدای من!»
چون خیلی گرسنه بود تصمیم گرفت بهجای نشستن، کمی سوپ بخورد. اول یک قاشق پر، از کاسهی سوپ بزرگ برداشت؛ ولی خیلی داغ بود و نمیتوانست بخورد. بعد، یک قاشق سوپ از کاسهی متوسط امتحان کرد؛ ولی خیلی سرد و بیمزه بود؛ بنابراین یک قاشق سوپ از کاسهی کوچک برداشت. میدانید چه شد؟ آنقدر خوشمزه بود که کمکم همهاش را خورد!
بعد از اینکه تمام سوپ کاسهی کوچک را خورد، خمیازهای کشید و گفت: «خوابم میآید. نمیدانم اینجا یک تخت خواب راحت و نرم هست که رویش بخوابم یا نه؟»
از پلهها بالا رفت و یک اتاقخواب پیدا کرد که در آن سه تا تخت بود؛ یک تخت خواب بزرگ، یک تخت خواب متوسط و یک تخت خواب کوچک. اول تخت خواب بزرگ را امتحان کرد؛ اما خیلی سفت بود و اصلاً در آن راحت نبود. بعد تخت خواب متوسط را امتحان کرد، ولی آنقدر نرم بود که در آن فرورفت. بالاخره تخت خواب کوچک را امتحان کرد. کاملاً راحت و گرم بود و گیس طلا خیلی زود به خواب رفت.
کمی بعد، خانوادۀ سهنفری خرسها که در آن کلبه زندگی میکردند، از گشتوگذار در جنگل برگشتند. بهمحض اینکه وارد خانه شدند، فهمیدند که کسی آنجا بوده است.
خرس پدر فریاد زد: «چه کسی جای من نشسته؟»
خرس مادر با صدای آرام پرسید: «چه کسی روی صندلی من نشسته؟»
بچه خرس با صدای نازکش جیغ زد: «صندلی من را کی شکسته؟»
بعد خرسها روی میز را نگاه کردند. خرس پدر گفت: «کسی به سوپ من دست زده!» خرس مادر گفت: «کسی هم سوپ من را چشیده!» بچه خرس که دیگر واقعاً ناراحت شده بود و اشک میریخت گفت: «چه کسی تمام سوپ من را بالا کشیده؟»
خرسها از پلهها بالا و به اتاقخواب رفتند. خرس پدر پرسید: «چه کسی روی تخت خواب من رفته؟» خرس مادر گفت: «چه کسی در تخت خواب من خوابیده؟» ناگهان بچه خرس از تعجب فریاد کشید: «نگاه کنید یک نفر روی تخت خواب من خوابیده!»
گیس طلا با این صداها از خواب بیدار شد و سه خرس را دید که به او خیره شدهاند. آنقدر ترسید که فوری از لای رخت خواب بیرون پرید و از پلهها پایین دوید و از درِ خانه خارج شد. او آنقدر دوید و دوید تا به کلبهی خودشان رسید.
البته این را بدانید که این آخرین باری بود که آن سه تا خرس، دختر گیس طلا را دیدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)