کتاب داستان کودکانه
بامبی، آهوی بازیگوش
اقتباس: رضا سمیعی
به نام خدا
در یک روز بهاری و آفتابی، آهوی مهربان جنگل، بچهاش را به دنیا آورد. او بچهاش را لیس زد و گفت: از این به بعد همه باید تو را بامبی صدا کنند…
کلاغزاغی که داشت ازآنجا میگذشت، بامبی را دید و بلافاصله در جنگل قار و قار راه انداخت و به همه خبر داد که شاهزادۀ جنگل به دنیا آمده است.
این خبر دهانبهدهان گشت و خرگوشها و سنجابها و سینهسرخها و موشها و بقیۀ حیوانات ریزودرشت جنگل از این ماجرا باخبر شدند. حتی جغد پیر جنگل هم از خواب بیدار شد و همگی برای دیدن بامبی به میان جنگل رفتند. آنها به مادر بامبی تبریک گفتند و از دیدن بامبی خوشحال شدند.
دو سه روز بعد، بامبی روی پاهایش ایستاد تا در جنگل گردش کند. خرگوشها و پرندهها که از دیدن او خوشحال شده بودند، اطراف او حلقه زدند و یک خرگوش بازیگوش به اسم تامپر به او سلام کرد و گفت: «این پرندهها آمدند تا به تو سلام کنند!»
بامبی که تابهحال پرنده ندیده بود خندید و گفت: «چه چرندههای قشنگی!» اما تامپر گفت: «اسم اینها پرنده است، نه چرنده!» و از آن به بعد بامبی، پرنده را شناخت.
بامبی جستوخیزکنان در جنگل میدوید و تامپر هم به دنبالش میرفت. پروانهای روی دُم بامبی نشست. بامبی با خوشحالی فریاد کشید: «تامپر نگاه کن، یک پرنده روی دم من نشست.»
اما تامپر خندید و گفت: «بامبی، خوب نگاه کن، این یک پروانه است.»
بامبی گفت: «حالا یاد گرفتم. این یک پروانه است و خیلی هم قشنگ است.»
اما او به گل هم میگفت پروانه! ولی تامپر به او گفت که گل یک نوع گیاه خوشبو است.
فردای آن روز، بامبی سرحالتر از همیشه به جنگل رفت تا با دوستانش بازی کند. رفت و رفت تا به یک برکه رسید. صدای قورباغهای را شنید. سرش را پایین آورد تا قورباغه را تماشا کند؛ اما قورباغه جَستی زد و از آب بیرون پرید. بامبی عکس خودش را در آب دید؛ اما عجیبتر این بود که او تصویر یک آهوی دیگر را، در کنار خود در آب برکه دید…
آری او فالین بود، یک بچه آهوی قشنگ که آمده بود بامبی را از نزدیک تماشا کند. آنها باهم دوست شدند و در جنگل مشغول بازی شدند
در همین موقع صدای یک گله آهو از دور به گوش رسید. سروصدای زیادی میآمد و صدای چند تیر هم شنیده میشد. مادر بامبی خودش را به او رساند و گفت: «زود باش فرار کن، شکارچیان جنگل ممکن است تو را شکار کنند.»
بامبی که از ترس به چپ و راست میدوید چشمش به یک آهوی بزرگ که شاخهایش به هوا رفته بود افتاد. از مادرش پرسید: «او کیست؟» و مادرش جواب داد: «تو از این به بعد باید او را بشناسی. او پادشاه جنگل و پدر تو است.» گوزن بزرگ، بامبی را از دست شکارچیان نجات داد و به خانه بُرد.
روزها گذشت تا فصل زمستان فرارسید. وقتی بامبی از لانهاش بیرون آمد، هوا سرد و برفی بود و دانههای برف مثل ستاره پایین میریخت.
مادر بامبی گفت: برو بازی کن.
بامبی گفت: پس گلها و پروانهها کجا هستند؟ …
مادرش گفت: گلها و پروانهها در فصل بهار میآیند.
دوست بامبی، یعنی همان تامپر هم آمد و دوتایی در برفها به دویدن پرداختند. تامپر یاد گرفته بود که از روی برف و یخ لیز بخورد؛ اما بامبی بلد نبود و چپ و راست زمین میخورد. برای همین هم از این بازی زیاد خوشش نیامد.
بامبی و تامپر به یک سوراخ بزرگ که زیر شاخههای درخت پیدا بود رسیدند. آنجا لانه راسوها بود. راسوها از دیدن آنها زیاد خوشحال نشدند. چون میخواستند بخوابند.
بامبی گفت: بیایید بازی کنیم؛ اما راسوها گفتند که ما زمستان را در خواب هستیم. حالا هم میخواهیم استراحت کنیم. خداحافظ…
در یکی از روزهای سرد زمستان که بامبی به همراه مادرش، در میان برفها به دنبال علف میگشت، ناگهان صدای تیری از دور به گوشش رسید و بعد مادرش فریاد کشید و گفت: بامبی فرار کن.
بامبی از مادرش دور شد، اما دیگر هرگز او را ندید. پدر بامبی از راه رسید و با چشمانی گریان گفت: پسرم بیا برویم! از این به بعد دیگر او را نخواهیم دید. شکارچیان مادرت را شکار کردند… بعد هر دو گریستند…
زمستان با همۀ سختیهایش گذشت و بهار دوباره از راه رسید. حالا بامبی زیباتر و بزرگتر شده بود. وقتی او پا به صحرا گذاشت چشمش به آهوی دیگری افتاد که حالا مثل خودش بزرگ شده بود. او همان فالین بود. فالین، خانم زیبا و مهربانی بود که از دیدن بامبی خوشحال شد. آنها دوباره یکدیگر را پیدا کردند و روزهای خوشی را آغاز کردند.
بامبی و فالین با یکدیگر زندگی میکردند. تا اینکه پاییزِ دیگری از راه رسید.
یک روز گوزن غریبهای به آنها نزدیک شد و میخواست به فالین حمله کند؛ اما بامبی با شاخهایش گوزن غریبه را دور کرد؛ اما بازهم خطر دیگری در کمین آنها بود. جنگل آتش گرفته بود و چند سگ شکاری آنها را دنبال میکردند. شکارچیان جنگل دوباره آمده بودند و سگهای شکاری سعی داشتند بامبی و فالین را شکار کنند…
جنگل کاملاً آتش گرفته بود و صدای تیر از هر طرف شنیده میشد. آنها چارهای نداشتند جز اینکه خودشان را به رودخانه برسانند. در همین موقع آهوی بزرگ به کمک بامبی و فالین آمد تا آنها به رودخانه رسیدند؛ اما دیگر از آهوی بزرگ هم خبری نبود. او هم به دام شکارچیان افتاده بود.
بار دیگر بهار دیگری از راه رسید. جنگل پر از گل و سبزه شد. صدای پرندگان و حیوانات جنگل از هر طرف به گوش میرسید. فالین حالا مادر شده بود و دو بچۀ قشنگ در کنارش بود و بامبی هم بهجای پدرش از تجربههایی که به دست آورده بود استفاده میکرد.
تامپر و حیوانات دیگر جنگل هم به خاطر دو آهوی کوچکی که به دنیا آمده بودند، به بامبی و فالین تبریک میگفتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)