داستان کودکانه
پولک نقرهای
یک افسانه ژاپنی
انسان باید به قول و وعدۀ خود عمل کند!
به نام خدا
در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی میکرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درختهای زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند. در همه جای قصر هم خدمتگزاران زیادی مشغول کار بودند.
پادشاه، مثل همه پادشاهان، بیکار بود. روزهای آفتابی زیر درختهای قصر قدم میزد. روزهای بارانی هم کنار یکی از پنجرههای رنگارنگ قصر مینشست و ریزش باران را تماشا میکرد.
یک روز که پادشاه از بیکاری و قدم زدن خسته شده بود، همراه چند نفر از خدمتگزارانش از قصر خارج شد. کنار قصر او، دریاچۀ قشنگی بود. ماهیهای بزرگ و کوچک در آب دریاچه شنا میکردند. پادشاه تصمیم گرفت ماهی بگیرد. برای همین به خدمتگزارانش دستور داد تور ماهیگیری را به دریا بیندازند.
خدمتگزاران تور را به دریا انداختند. پس از مدتی، پادشاه به آنها دستور داد تور را از آب بیرون بکشند. وقتی خدمتگزاران تور را از آب بیرون کشیدند، دهان همه از تعجب باز ماند. ماهی بسیار بزرگی میان تور افتاده بود. پولکهای ماهی، نقرهای بود و زیر تابش آفتاب میدرخشید.
ماهی پولک نقرهای آنقدر قشنگ بود که هیچکس در تمام عمرش، ماهی به آن قشنگی ندیده بود. پادشاه به خدمتگزارانش دستور داد ماهی را به قصر ببرند و در استخر بزرگ آن بیندازند.
از آن روز به بعد، نگاه کردن به پولک نقرهای یکی دیگر از کارهای شاه بیکار شد. شاه و افراد خانوادهاش هرروز توی قایق کوچکی مینشستند و از نزدیک، بازی و شنای پولک نقرهای را تماشا میکردند و میخندیدند.
روزگار پادشاه بهراحتی میگذشت؛ اما یک روز به او خبر دادند که شاه کشور همسایه، با سربازان بسیار بهطرف قصر او درحرکت است و میخواهد با او جنگ کند.
پادشاه از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد و ترسید. چون میدانست سربازانش خیلی کم هستند و زود شکست میخورند.
پادشاه هرچه فکر کرد، راهی به خاطرش نرسید. او مطمئن بود که بهزودی سربازان کشور همسایه میرسند و او را میکشند. برای همین، روز و شب قدم میزد و فکر میکرد؛ اما یکبار که غمگین بود و کنار استخر بزرگ قصر ایستاده بود، اتفاق عجیبی افتاد. پولک نقرهای به او نزدیک شد و پادشاه را صدا کرد! پادشاه، اول باور نمیکرد که پولک نقرهای زیبا میتواند حرف بزند؛ اما خیلی زود لبخند زد و پرسید: «پولک نقرهای قشنگ چه میگویی؟»
پولک نقرهای گفت: «ناراحت نباش! من میتوانم با سربازانی که میخواهند به قصر تو حمله کنند، بجنگم و آنها را شکست بدهم.»
پادشاه با تعجب پرسید: «چطور آنها را شکست میدهی؟»
پولک نقرهای جواب داد: «به این موضوع کاری نداشته باش؛ اما شکست دادن دشمنان یک شرط دارد. اگر شرط مرا قبول کنی من آنها را شکست میدهم.»
پادشاه باعجله پرسید: «چه شرطی؟ هر چه باشد قبول میکنم!»
پولک نقرهای گفت: «شرط من این است که بعد از پیروزی، مرا هم در پادشاهی خودت شر یک کنی؛ یعنی ما هر دو باهم پادشاه باشیم.»
پادشاه که تا چند لحظه پیش ناامید بود و فکر میکرد بهزودی پادشاهیاش را از دست میدهد، شرط پولک نقرهای را قبول کرد.
فردای آن روز، سربازان کشور همسایه به پای دیوارهای شهر رسیدند. پادشاه به سراغ پولک نقرهای رفت و گفت:
«حالا وقت کار است. عجله کن و سربازان دشمن را شکست بده!»
پولک نقرهای گفت: «فراموش نکن که قول دادهای بعد از پیروزی، مرا در پادشاهی خودت شر یک کنی.»
پادشاه گفت: «بله، میدانم! بعد از پیروزی، باهم پادشاهی میکنیم.»
تا پادشاه این حرف را زد، صدای وحشتناکی بلند شد. پولک نقرهای به هوا پرید و خودش را از آب بیرون انداخت! در یک لحظه، تمام پولکهای نقرهای از بدن او جدا شدند و به شکل سربازان مسلح درآمدند. سربازان همه نقرهای بودند!
سربازان نقرهای به سربازان دشمن حمله کردند و آنها را شکست دادند. وقتی دشمن پا به فرار گذاشت، سربازان نقرهای دوباره بهطرف بدن پولک نقرهای برگشتند. بعد مثل اول، با پولکهای نقرهای، بدن او را پوشاندند.
.
پولک نقرهای دوباره به استخر بزرگ قصر برگشت. خدمتگزاران پادشاه از خوشحالی فریاد کشیدند، اما پادشاه خوشحال به نظر نمیرسید.
پولک نقرهای به پادشاه گفت: «من به قول خودم وفا کردم و سربازان کشور همسایه را شکست دادم. حالا نوبت تو است که به همه بگویی از این به بعد، من با تو در پادشاهی شریک هستم؛ بنابراین به خدمتگزارانت بگو من هم پادشاه هستم و آنها باید دستورهای مرا هم اجرا کنند.»
پادشاه چیزی نگفت و به قصر برگشت. او دلش نمیخواست پادشاهی را با پولک نقرهای تقسیم کند. پیشازاین فکر میکرد که پادشاهی کار خستهکنندهای است، اما حالا حاضر نبود حتی نصف آن را هم از دست بدهد. او مثل همۀ پادشاهان دنیا، همهچیز را برای خودش میخواست. وقتیکه شب شد، پادشاه، خدمتگزاران خود را جمع کرد و به آنها دستور داد که هر چه زودتر مقدار زیادی خاک تهیه کنند و روی پولک نقرهای بریزند.
این کار در تاریکی شب انجام شد. فردای آن روز، از استخر بزرگ قصر خبری نبود. پولک نقرهای توی استخر بزرگ، زیر خروارها خاک پنهان شده بود. پادشاه بعد از خاک کردن پولک نقرهای نفس راحتی کشید. شب که شد، جشن مفصلی به راه انداخت. میوه و شیرینی زیادی خورد و بعد از جشن هم خوشحال و خندان روی تختخواب نرمی که مخصوص خودش بود به خواب رفت.
افسانۀ پولک نقرهای به همینجا تمام نمیشود؛ چون صبح روز بعد که خدمتگزاران مثل همیشه، صبحانۀ خوبی برای پادشاه آماده کردند، با اتفاق عجیبی روبهرو شدند. آنها وقتی به اتاق پادشاه رفتند دیدند توی رختخوابش نیست. بهجای او پولک نقرهای که خودش را از زیر آنهمه خاک بیرون کشیده بود، خوابیده بود. پولک نقرهای، پادشاه بدقول و زورگو را خورده بود!
خدمتگزاران نمیدانستند باید چهکاری انجام بدهند. زن پادشاه به خدمتگزاران و سربازان دستور داد به پولک نقرهای حمله کنند. پولک نقرهای که از اول خودش را آماده کرده بود، دوباره دستبهکار شد و پولکهای نقرهای را از بدن خود جدا کرد. پولکها هم به شکل سربازان نقرهای درآمدند و به خدمتگزاران و سربازان قصر حمله کردند.
چند لحظه بعد، از قصر پادشاه و همراهان او خبری نبود. سربازان نقرهای، قصر را ویران کردند و به روی بدن ماهی بزرگ برگشتند.
پولک نقرهای از اول هم میدانست که پادشاه و همراهانش، فقط به خودشان فکر میکنند. برای همین، قصر را ویران کرد و دوباره به دریاچۀ قشنگی که در آن زندگی میکرد برگشت. پولک نقرهای خوشحال بود که پادشاه خودخواه را همراه قصر بزرگ و خدمتگزارانش از بین برده است.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)