کتاب داستان آموزنده برای کودکان
جادوگر دهکده سبز
یک داستان زیستمحیطی
ترجمه: هایده کروبی
به نام خدا
جادۀ دهکدۀ سبز از روی تپه میگذشت. بالای تپه در یک خانۀ پاکیزه، پیرمردی تروتمیز زندگی میکرد. با خواندن این داستان درمییابید چرا به او جادوگر دهکدۀ سبز میگفتند.
هر صبح، پیرمرد، پرندگانی را که در حوض، آبتنی میکردند، تماشا میکرد. گلها را میدید که زیر نور آفتاب میرقصیدند و برگهای درختان را که در نسیم ملایم تکان میخوردند. وقتیکه به بیرون نگاه میکرد، همهچیز خوب به نظر میرسید؛ اما وقتی از خانه خارج شد، فهمید که اینطور نیست.
او زیر بوتۀ گلهای زیبا، شیشههای خالی نوشابه پیدا کرد. کسانی که از آن محل رد شده بودند، شیشهها را از ماشین بیرون انداخته بودند. او، کنار جاده، قوطیهای آبمیوه، فنجانهای پلاستیکی، قوطیهای خالی سیگار، روزنامه، کاغذ بستنی و بیسکویت و زبالههای دیگر پیدا کرد. یکبار هم به یک کالسکۀ کهنۀ بچه برخورد که پر از پستانک بود. دفعۀ بعد او یک درِ شکستۀ توالت فرنگی پیدا کرد که به در باغ تکیه داده بودند.
پیرمرد هرروز با پیدا کردن زبالهها عصبانی میشد. هرچه بیشتر زباله پیدا میکرد، عصبانیتر میشد. گاهی اوقات به سمت خانه میدوید، از پلهها بالا میرفت، از پنجره خم میشد، نفس عمیقی میکشید و فریاد میزد:
– «مردم دهکدۀ سبز چقدر شلختهاند!»
سپس، گونی را برمیداشت و در جاده راه میافتاد و زبالهها را جمع میکرد.
روزها و ماهها او با گونیِ خود در جاده بالا و پایین میرفت. بعضی روزها زباله کمتر بود. ولی تقریباهمیشه گونیاش پر از زباله میشد. او میدانست که اگر از این کار دست بردارد زباله همهجا را پر خواهد کرد. او غر میزد: «شلختهها! شلختهها!»
یک روز، پیرمرد با زحمت زیاد و با باری سنگینتر از همیشه از تپه بالا رفت. روز گذشته، عدة زیادی برای تماشای مسابقۀ فوتبال تیم محلی به دهکدۀ سبز آمده بودند. چه افتضاحی!
او تا به خانه رسید، زبالههای گونی را داخل یک بشکه ریخت و برای اینکه همۀ آنها را داخل بشکه جا دهد، شروع کرد به بالا و پایین پریدن روی آنها. ولی یک در قوطی پلاستیکی بیرون افتاد و به مسخره گفت: «خسته نباشی!»
پیرمرد سری تکان داد و آهسته و سربهزیر به سمت جنگل راه افتاد. او از جمعکردن زباله، کشیدن گونی، بالا و پایین پریدن روی زبالههای داخل بشکه و خلاصه، از زباله خسته شده بود. دیگر حتی غُر هم نمیزد.
روزی او در وسط جنگل -که انبوه درختان کمتر بود- ایستاد و به نوک درختان نگاه کرد. سپس به آسمان آبی در بالای این درختان نگاه کرد و زمزمه کرد، «مامِ طبیعت! من در پاکیزگی تو بسیار کوشیدهام؛ اما نمیتوانم به این کار ادامه دهم. من دیگر خسته شدهام». او آهی کشید و روی زمین نشست!
ناگهان نوای موسیقیِ ملایمی به گوش رسید و همهچیز از حرکت باز ایستاد. حتی پرندگان هم دیگر آواز نمیخواندند. حتی برگ درختان تکان نمیخوردند.
سکوت، مانند پوششی نرم، فضای اطراف پیرمرد را فرا گرفت. طولی نکشید که او احساس کرد که میتواند زبالهها را کنترل کند.
او با آرامش به سوی جاده به راه افتاد. اتومبیل بزرگ و گران قیمتی ازآنجا رد شد. دست کوچکی از شیشۀ عقب ماشین بیرون آمد و یک کاغذ آبنبات بیرون انداخت. کاغذ در هوا به حرکت درآمد و روی گلهای قاصدک افتاد.
پیرمرد به کاغذ آبنبات نگاه کرد و اخم کرد. او با انگشت خود به آن اشاره کرد و گفت: «برگرد و به کسی که تو را انداخته، بچسب.»
کاغذ آبنبات در جاده و به دنبال اتومبیل به پرواز در آمد. دختر کوچولوی بی خیال که روی صندلی عقب نشسته بود، ناگهان احساس کرد که چیزی به صورتش چسبید. وقتی دقت کرد دید که کاغذ آبنبات به صورتش چسبیده است. او سعی کرد کاغذ را از صورتش بکند. ولی نتوانست.
موقع خوردن شام، دخترک دستمالی به دور صورتش پیچید. چون دلش نمیخواست که پدر و مادرش کاغذ آبنبات را ببینند و بفهمند که او قبل از غذا آبنبات خورده است.
روز بعد، طبق معمول، جاده پر از زباله بود؛ اما پیرمرد برای برداشتن زبالهها نیازی به گونی نداشت. بهسادگی به تمام زبالهها از جمله قوطیهای کنسرو، بطریها و جعبهها اشاره کرد و این زبالهها را بهطرف کسانی که آنها را ریخته بودند، فرستاد؛ یعنی همان کاری که با کاغذ آبنبات کرده بود. این کار خیلی آسانتر از بالا بردن زبالهها از تپه بود و پیرمرد خوشحال بود.
اما دیگران که زبالههایشان را بیرون میریختند، ناراحت بودند.
آقای بی نظم تازه از سر کار به خانه برگشته بود که وقتی در را باز کرد و وارد خانه شد، قوطی نوشابهای به پشت گردنش خورد و به آن چسبید.
وقتی یک ته سیگار سوخته به بازوی آقای سیگاری، رئیس کارخانۀ سیگارِ مرگ آور چسبیده او از تعجب کم مانده بود شاخ درآورد.
دکتر شفابخش، تنها دکتر دهکدۀ سبز بود. آن شب تعداد زیادی از مردم با لباسهای عجیبوغریب در اتاق انتظار مطب دکتر، منتظر بودند. آنها سعی میکردند چیزهایی را که به آنها چسبیده بود، پنهان کنند.
دکتر شفابخش با دیدن تکتک مریضها نگران شد و گفت: «من تابهحال چنین چیزی ندیدهام. ممکن است این بیماری واگیردار باشد!» او به مردم گفت: «به شهر خواهم رفت و نظر یکی از دکترها را خواهم پرسید. فردا عصر بیایید.»
در راه، وقتیکه دکتر داشت از کنار خانۀ پیرمرد عبور میکرد، یک بسته آدامس را باز کرد و کاغذ آن را از پنجرۀ ماشین بیرون انداخت.
دکتر شفابخش از این سفر دست خالی برگشت. دکتر شهر هم هیچ کمکی نتوانست بکند. عصرِ روز بعد هنگامی که وارد مطب شد، مردمی که در اتاق انتظار نشسته بودند، به او خیره شدند. آنها دیدند که کاغذ آدامس به گوشهای دکتر چسبیده است.
آقای سیگاری گفت: «پناه بر خدا!»
مردم ناامید شدند و به خانه هایشان برگشتند.
روز به روز تعداد افرادی که لباسهای عجیبوغریب میپوشیدند، بیشتر و بیشتر میشد. خانمی داخل یک چادر پیک نیک به خرید میرفت. هنگام ترک مغازه، دوستش را دید که لباس پلاستیکی پوشیده بود. آنها نمیتوانستند هر دو باهم از در خارج شوند. مردم یک کیسهخواب نگران و یک چتر آفتابی را در ایستگاه اتوبوس دیدند که داشتند شهر را ترک میکردند.
دختر کوچولوی بی خیال، از اینکه برای پنهان کردن کاغذ آبنبات مجبور بود دستمال به سرش ببندد، خسته و کلافه شده بود و تصمیم گرفت که پیادهروی کند و با خود فکر کرد: «بیرون دهکده میتوانم برای مدتی از شر این دستمال خلاص شوم.»
هنگامی که بهآرامی از جادۀ روی تپه عبور میکرد، گره دستمال را باز کرد و آن را درآورد. کاغذ آبنبات با وزش باد خش خش میکرد. ولی او از وزش باد، روی سرش، احساس خوبی داشت.
ناگهان او پیرمردی را دید که به دنبال زباله میگشت. او نمیخواست که کسی او را با کاغذ آبنباتی که به صورتش چسبیده بود ببیند. پس پشت بوته ای پنهان شد.
پیرمرد تودهای از قوطیهای خالی نوشابه، نی و یک پاکت شیر پیدا کرده بود. او با انگشت به زبالهها اشاره کرد و وِردی خواند. بلافاصله قوطیهای نوشابه، نیها و پاکت شیر در جاده به سمت دهکدۀ سبز به پرواز درآمدند!
چشمان دختر کوچولو داشت از حدقه بیرون میآمد. او صبر کرد تا پیرمرد به خانهاش رفت. سپس به سرعت از جاده سرازیر شد.
او با هیجان میگفت: «او جادوگر است. او فرمانروای زبالهها است. برای همین زبالهها به مردم میچسبند. او جادوگر است.»
هنگامی که مردم دهکدۀ سبز، داستان دختر کوچولوی بی خیال را شنیدند، تصمیم گرفتند جلسهای تشکیل دهند. تا آن زمان، تقریباً همۀ خانوادهها دچار همین مشکل شده بودند و بعضی از مردم واقعاً قیافۀ مسخرهای پیدا کرده بودند.
دکتر شفابخش همه را دعوت به آرامش کرد. او از مردم خواست که آرام باشند. هنگامی که صحبت میکرد، کاغذهای آدامس روی گوشهایش تکان میخورد.
جلسه تا دیروقت طول کشید. مردم زبالههای خود را که تابهحال سعی میکردند پنهان کنند، به همدیگر نشان میدادند.
بالاخره آقای سیگاری گفت: «من پیشنهاد میکنم که فردا ما به منزل جادوگر برویم و از او بخواهیم که این زبالههای کثیفی را که به ما چسبیده، از ما جدا کند.» همۀ مردم موافقت کردند.
صبح روز بعد، هنگامی که پیرمرد از پنجره بیرون را نگاه کرد، ماشینها و کامیونهایی را دید که اطراف خانهاش پارک کرده بودند. یک ماشین پلیس هم در میان ماشینها بود.
پیرمرد از خانه خارج شد. از اینکه هیچ زبالهای به افسر پلیس نچسبیده بود، خوشحال شد.
پلیس گفت: «اینها ادعا میکنند که شما جادوگر هستید. آنها میگویند که شما همۀ این زبالهها را به آنها چسباندهاید. میخواهیم ببینیم که نظر شما در این باره چیست. ما سراپا گوشیم.»
فریادهای خشمگین و صدای فریاد به آسمان میرفت. آقای سیگاری فریاد زد: «ما منتظر تنبیه او هستیم.» دیگری فریاد زد: «او را محاکمه کنید.»
پیرمرد بدون ترس دَم دَر ایستاده بود. او نگاهی به تکتک آنها انداخت و همه را به خانهاش دعوت کرد و گفت: «سلام، شلختهها!»
آقای بی نظم فریاد زد: «او را دستگیر کنید!»
پیرمرد خیلی جدی به او نگاه کرد و گفت: «شما عصبانی هستید. برای اینکه زبالههایی که دور ریختهاید، به خودتان چسبیده است. مدت زیادی است که شما زبالههایتان را دور میریزید و من آنها را جمع میکنم. من از اینکه دنبال شما راه بیفتم و زبالهها را جمع کنم، خسته شدهام. هر تکه زبالهای که به شما چسبیده، خودتان دور انداختهاید.»
صدای داد و فریاد به زمزمه تبدیل و جمعیت کمکم آرام شد.
آقای سیگاری به ته سیگارهایی که به خودش چسبیده بود، نگاه کرد. دیگران نیز به چیزهایی که به آنها چسبیده بود، با دقت نگاه کردند. همۀ مردم دستپاچه شدند. ناگهان آقای زباله ساز که ناامید شده بود، نالهای آرام سر داد و گفت: «فرض کنیم که ما قول بدهیم که این کار را تکرار نکنیم.»
همه به او نگاه کردند. آنها فقط میتوانستند دو پای لاغر را در زیر تودهای از قوطی نوشابه، نی، کیسه نایلون، کاغذ آبنبات و بستنی ببینند.
سپس همه به پیرمرد نگاه کردند. آنها دیگر عصبانی نبودند. بلکه شرمنده شده بودند.
پیرمرد لبخند زد. او هم دیگر عصبانی نبود. او میدانست که آنها به اشتباه خود پی برده اند. او گفت: «اگر همۀ شما قول دهید که زبالههایتان را بیرون نریزید و به قولتان عمل کنید، وقتیکه به خانه رسیدید، از دست زبالهها خلاص خواهید شد و میتوانید آنها را داخل سطل زباله، یعنی جای واقعی شان بیندازید!»
مردم به سمت ماشین هایشان دویدند. یکی فریاد زد: «شاید او جادوگر بدجنسی نباشد.»
دختر کوچولوی بی خیال آنقدر خوشحال بود که چیزی نمانده بود که در راه خانه دستمال را از پنجرۀ ماشین بیرون بیندازد. ولی به موقع جلوی خودش را گرفت.
دکتر شفابخش خوشحال بود که این بیماری به پایان رسیده است. او بستۀ جدید آدامس را باز کرد و کاغذ آن را بهدقت در جاسیگاری ماشینش گذاشت تا بعد، آن را در ظرف زباله بیندازد.
وقتیکه همۀ مردم رفتند، پیرمرد در جاده به راه افتاد. خرگوش، سر خود را با غرور بالا گرفته بود. گلهای شمعدانی لبخند میزدند و همهچیز تمیز و پاکیزه بود. او خوشحال بود؛ زیرا میدانست که دیگر کسی محیطزیست او را آلوده نخواهد کرد.
خیال کنید که مثل این داستان، تمام زبالههایی که دور میاندازیم، به خود ما بچسبند. قیافۀ پدر، مادر، برادر، خواهر، دوستانتان و خودتان را مجسم کنید که زباله به آنها چسبیده است.
همه شانس آوردهایم که جادوگر دهکده سبز وجود ندارد!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)