قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
کچل فیلسوف
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
روزی کچلی کلاهگیس بر سر، سوار اسب بود. ناگهان بادی وزید و کلاهگیس او را به زمین انداخت. در این هنگام کسانی که شاهد ماجرا بودند قاهقاه خندیدند. کچل همچنان که دهنۀ اسب را در دست داشت، گفت: «تعجبی ندارد که من نمیتوانم مویی را که مال خودم نیست روی سرم نگه دارم. چراکه صاحب اصلی آن هم نتوانسته بود آن را روی سر خودش نگه دارد.»
هیچکس را نباید به دلیل اتفاقی که برایش میافتد، تحقیر کرد. آنچه را که طبیعت به هنگام تولد به ما نداده است، همیشه از آنِ ما نخواهد بود. ما برهنه به این جهان میآییم و برهنه نیز باید از آن برویم.
(این نوشته در تاریخ 20 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)