قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
ریا
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
چوپانی عادت کرده بود برههای تازهزا و گوسفندهای مرده را به سگ تنومندش بدهد. یک روز که گله وارد آغل میشد، چوپان سگش را دید که پیش بعضی از گوسفندهایش میرود و با اشتیاق آنها را در آغوش میکشد.
چوپان سر سگش فریاد زد: «هی! میدانم که در دلت چه میگذرد، ولی امیدوارم آنچه میخواهی به سر آنها بیاید، سر خودت بیاید!»
(این نوشته در تاریخ 20 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)